پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۰ با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کم
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۱
بيشتر نيروها بي رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند
216
!تانک هائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند
،فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايراني ها
بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده
.است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق مي كرد
تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد
برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به
.نجات ما نيست
يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون
عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟
مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟
همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر
بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم
.جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم
هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک
قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه
!!آب داد
برخي از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: »آن ها مهمان
»ما هستند
مهمات هــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند
.نگهباني بدهند
!سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانک هاي دشمن کمي عقب رفتند
تعدادي از بچه ها از فرصت استفاده كرده و در دسته هاي چند نفره به عقب
...رفتند، اما برخي از آن ها به اشتباه روي مين رفتند و
ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نمي توانست
.كاري انجام دهد
،عصــر 22 بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلوله باران شــديد کانال
خودشــان را به ما رســاندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقي ها از بالاي
!کانال به طرف ما گرفته شد
يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. يک
.سرباز هم پشت سرش بود
به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز
.گفت: شليک کن
سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان
معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن
سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما
!سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد
.افسر هم اسلحه کُ لت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد
سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال
...بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و
،دقايقي بعد عراقي ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند
برگشــتند. ديگر صداي تيراندازي نمي آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي
!در فکه ايجاد شد
.من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم
کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آن هــا که زنده بودند
جراحت داشتند. هوا كاماً تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و
...قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۱ بيشتر نيروها بي رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند 216 !تانک ها
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۲
از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي
مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس
.اين خبر را باور نمي كرد
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت مي كرديم. يكدفعه
محمد آقا تراشكار جلو آمد. بي خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به
اسم ابراهيم هادي مي شناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو
!و گفتيم: چي شده؟! چه مي گي؟
بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه
مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش مي كنم. عراق
!اسم اسيرها رو آخر شب ها اعام مي كنه
ديشــب داشــتم گــوش مي كــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه
.فارســي حــرف مــي زد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد
بعد هم با خوشحالي اعام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان
.ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده
داشتيم بال درمي آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال
.شديم
.نمي دانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
.كرد
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
.بودن ابراهيم خوشحال شدند
٭٭٭
.مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از
.نجف آباد اصفهان هستم
فکر کنم شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
!گرفته ايد
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر
.بازگشت ابراهيم بودند
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم مي آمــد روضه حضرت زهرا
.مي خواندند و صداي گريه ها بلند مي شد
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۲ از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي مسجد، ج
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۳
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
.و روز خوبي نداشتند
.هــر جــا جمــع مي شــديم از ابراهيــم مي گفتيــم و اشــك مي ريختيــم
.براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود
.وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه مي كرد
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
!باشيد من در اولين عمليات شهيد مي شم
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
.چيست
.ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما مي پرسيد: چرا ابراهيم
!مرخصي نمي آيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض مي كرديم
مــا مي گفتيــم: الان عملياته، فعاً نمي تونه بيــاد و... خاصه هر روز چيزي
.مي گفتيم
.تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك مي ريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چي شده!؟
!گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس مي كنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه
...همينجاست و
.وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم
خواستگاري، مي خوام دامادت كنم، اما او مي گفت: نه مادر، من مطمئنم كه
!برنمي گردم. نمي خواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه مي كرد. ما
.بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو
!بيمارستان بستري شد
سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا3 مي برديم بيشتر دوست داشت
.به قطعه چهل و چهار برود
.به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مي نشست
هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز مي كرد و حرف
.دلش را با شهداي گمنام مي گفت
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۳ يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال .و روز
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۴
ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت
)ابراهيم بودند)هر چند دو نفر به نام هاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند
.ولي اميد همه بچه ها نااميد شد
ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي
.راهي فكه شدند
در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آن ها را به
.تهران منتقل كردند
:چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت
شما مي دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟
.گفتم: بله، ما با هم بوديم
پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟
.با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم
روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم
قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به
.فكه رفتيم
پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر
.پيدا شد
پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف
.مرزي مشغول جستجو شدند
عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع
بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را
مي شناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از
.عمليات ها به دنبال پيكر شهدا مي گشت
پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال
.معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي شد
در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي
!پيكرهاي آن ها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود
علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج
.روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت
علي خود را مديون ابراهيم مي دانســت و مي گفت: كســي غربت فكه را
نمي داند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانال ها هســتند. خاك فكه بوي
.غربت كربا مي دهد
يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او
دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســال ها هنوز قابل خواندن
بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در
محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار
»!هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه
بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي
.خودشان ادامه دادند
اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي
.از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد
💕join ➣ @montazer
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۴ ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت )ابراه
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۵
ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد
او مي خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا
.خورشيدي براي راهيان نور باشد
اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي
.شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريباً اكثر آن ها گمنام بودند
در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد
.پازوكي به خيل شهدا پيوستند
پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ايام فاطميه و پس
از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك
.ايران به خاك بسپارند
شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در
:خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت
.ما هم برگشتيم! وشروع كرد به دست تكان دادن
بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از
روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و
!هميشگي به ما لبخند مي زد
فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به اســتقبال شهدا
رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي
.مختلف فرستادند
من فكر مي كنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت
.صديقه طاهره بازگشت تا غبار غفلت را از چهره هاي ما پاك كند
براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه مي روم به ياد ابراهيم و ابراهيم هاي
.اين ملت فاتحه اي مي خوانم
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۵ ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او مي خواسته گمنا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۶
76از مهم ترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال
زير پل اتوبان شهيد محاتي بود. روزهاي آخر جمع آوري اين مجموعه سراغ
:سيد رفتم و گفتم
آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟
ســيد گفت: بله، چطورمگه؟! گفتم: هيچي، فقط مي خواستم از شما تشكر
.كنم. چون با اين عكس هنوز آقاابراهيم توي محل حضور دارد
ســيد گفت: من ابراهيم را نمي شناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي
نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه
.نمي توانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم
با تعجب پرسيدم: مثا چي!؟
،گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد
يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:آقا، اين شــيريني ها براي اين
.شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد
فكر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد
هادي را مي شناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين
اطرافه، من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول
ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش
.تو مقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن
بعد گفتم: من هم قول مي دهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين
شــهيد كه اسمش را نمي دانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل
.من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم
ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكات
زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت
زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگ ها را
.برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصويرِ شهيد
باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به
:من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاري هاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد
آقا اين ها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اين ها را نشناخته ايم! كوچكترين
.كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برمي گرداند
٭٭٭
آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص
.مي خواست از آن ها در مورد اين شهيد سؤال كند
.پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم
گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟
:كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم
ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا
سراغ اين شهيد را مي گيريد؟
آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير
شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي
.تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه
يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۶ 76از مهم ترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال زير پل
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۷
من هم گفتم: اين ها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما
.حمله كنه. بعد هم شهيد شدند
دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد
.مي شد به عكس شهيد هادي سام مي كنه
چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه! شهيد هادي به دخترم
مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سام مي كني من جوابت رو مي دم! براي
.تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت مي كني
حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟
بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت
بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت
.باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم
٭٭٭
.يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است
اگر شما با آن ها باشــي آن ها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرف ها
.داشت
.نوروز 1388 بود. براي تكميل اطاعات كتاب، راهي گيان غرب شــديم
در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح
!رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم
در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان
.موقع صداي اذان مغرب آمد
با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتماً براي نماز به مســجد مي رفت. ما
.هم راهي مسجد شديم
نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه ســال جلو آمد و
.با ادب سام كرد
ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
.گفت: از پاك ماشين شما فهميدم
بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف
.مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم
.ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد
نمي خواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي
.از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن
.آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم
شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول
.خداحافظي شديم
آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟
.گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيان غرب هستيم
!با تعجب گفت: من بچه گيان غرب هستم. كدام شهيد؟
گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف
.در آوردم و نشانش دادم
باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي
شهيد هادي بوديم. توي عمليات ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول
!جنگ
مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را
گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از
!دوستان اوست
. ...آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۷ من هم گفتم: اين ها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما .حم
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۸
وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تاش
.خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد
هرچند مي دانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات و بزرگواري هاي
.آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده
اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش
.آشنا نمود
همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت
!تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم
نزديك به دو ســال تاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين
بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم
.هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم
حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد مي كنيد؟
ايشان گفتند : اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش
!مي شناختند، به آن اذان هاي عجيبش
يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به
.ابراهيم مي گفت: عارف پهلوان
.اما در ذهن خودم نام مجموعه را »معجزه اذان« انتخاب كردم
شب بود كه به اين موضوعات فكر مي كردم
.قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم
در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، مي خواهم
!در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم
بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه
ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم مي خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه
.محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد
خدايا من نه استخاره بلد هستم نه مي توانم مفهوم آيات را درست برداشت
.كنم
بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي
.ميز گذاشتم
صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه
!رنگ از چهره ام پريد
سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه
:آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري مي كرد كه مي فرمايد
سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا مي دهيم
به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۸ وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تاش .خودم
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹۹
اين حرف ما نيست. قرآن مي گويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند
!و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند
در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا
و حمايت هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي
!!مصاحبه به سراغ چه کسي برويد
اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار
.شاهد بوديم
اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سال هاي پس از جنگ پيش آمد
.به خوبي حس مي شد
در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش
.کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود
در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع
!درگيري ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم
ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آن ها را ســر يکي از
!چهارراه هاي تهران برد
درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم
.مسئوليت انتظامات با ايشان بود
من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه
ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار
!برادر بروجردي آمدند
خيلي خوشحال شدم. مي خواستم به ســمت آن ها بروم، اما ديدم که برادر
بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها
!در مناطق مختلف تهران است
او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه
!تهران پخش کرد
!صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟
تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و
!حادثه کوي دانشگاه را اعام کردند
.تا اين خبر را شنيدم، بافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم
،فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه
.خط بطاني بر همه فتنه گرها کشيدند
در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در
.راهپيمائي شركت كند
.گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند
حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا
.بوده
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۹۹ اين حرف ما نيست. قرآن مي گويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند !و به
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۱۰۰
در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد
.اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيان غرب بودم
ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به
بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانم ها جلو نيائيد! پيکر
.شهدا متاشي شده و بايد آن ها را شناسائي کنم
.بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت
.وقتي مشغول دعا مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد
من ديده بودم که بسيجي ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از
.نيروهاي رزمنده بود
.تا اينکه در اواخر سال 1360 آن ها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم
چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم که يکباره تصوير
!آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده
از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز
.مي خوانم
تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در
عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر
.سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت
بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آن ها را هم مي شناختم، در
!پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتاق هستند
آن ها مي خواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا مي زدند بيشتر در
:باتاق فرو مي رفتنــد! ابراهيم رو به آن ها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند
!تَذهَبوُن )به کجا مي رويد(؟! اما آن ها اعتنائي نکردند
!روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟
:پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت
!مادر، يک هديه برايت گرفته ام
بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ
... شده
!به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد
!پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم خوشحال مي شي؟
...جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو
من دقيقاً همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در
!همين حالت ديدم
بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه
بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سال ها زنگ زديم. از او پرسيديم
كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟
،خاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت
!از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقاب موضع گيــري دارند
هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آن ها
.تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم
خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد..
💕join ➣ @montazar
🔹 #نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ ( #قسمت۵)
◾️عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...
💠در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند.
💥چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.
گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟
گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.
🍀رومان این را گفت و رفت..
✅هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...
🔘 تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.
☑️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند.
✨ لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
⚜ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند.
⚡️ سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.
💥درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.
💠و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند،
🌺دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...
🔷نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم🔥 گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود،
💐 سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.🍀
🍂از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.
سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.
❄️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.
♦️سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.
✨در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...
✍ #ادامه_دارد..
✅ @montazar
14.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا