✳ مردِ صابون بود، نه مردِ صاحبالزمان!
🔻 دکاندار بود. سدر و کافور و صابون و عطر و... میفروخت. مدتها بود که #محبت #امام در زندگیاش یک جریانی پیدا کرده بود که به تابوتبش انداخته بود. تا اینکه آن روز متوجه شد دو نفری که در مغازهاش هستند، راه ارتباطی به حضرت دارند. به التماس افتاد برای همراهی با آنها. با اصرار، همراهشان شد. رسیدند به رودخانهای پرآب که آن دو راحت پا بر آب گذاشتند. ماند او حیران و ترسان. گفتندش: نام امام را ببر و بگذر. نام امام را برد و پا بر آب گذاشت. میان راه، باران گرفت و مرد از خیال امام بیرون آمد و دلنگران صابونهایش شد که زیر باران مانده بود. رویش به سمت امام بود و دل و فکرش رفت روی پشت بام؛ پیش صابونها؛ که پایش در آب فرو رفت... از دیار و یاد یار جا ماند و به قول آن عزیز: مردِ صابون بود، نه مردِ #صاحبالزمان!
📚 برگرفته از کتاب #امام_من
📖 ص ۴۸
👤 #نرجس_شکوریانفرد
🙏 #خدایا_منجی_را_برسان
✅ @montazar
🔴 امام، همهٔ زندگیات شده است؟!
✍ [علیبنمهزیار] چشمان اشکبارش را با آستین پاک کرد و با دستان لرزان، نامهای را که به خطِ خودِ «امام جواد» علیه السلام برای عموعلی فرستاده شده بود، در آغوش کشید و جملهٔ طلاییاش را زمزمه کرد:
- اگر بگویم مانند تو را ندیدم، امیدوارم راستگو باشم...
و دلش میخواست مثل عمویش باشد برای امامش و نبود...!
علی تو چرا مثل عمو نیستی برای امام زمانت؟ چرا کمی؟ چرا کمی؟ چرا کمی؟
و چه خون دلی خورد از دست خودش...!
🔸 که به قول «امام رضا» علیه السلام:
- امام ابر بارندهٔ زندگیاش بود و باران تند و پیوسته چون رگباری و آفتاب نورافشان و آسمان سایهافکن و زمین گسترده و چشمهٔ جوشان و پرآب و گلستان پر گل!
❗️امام را داشت و از او غفلت میکرد؛ جز گاهی در لحظهٔ احتیاجی. امام، همهٔ زندگیاش نشده بود!
📚 برگرفته از کتاب #سفر_بیستم | داستان شیدایی علیبنمهزیار اهوازی
📖 ص 52
👤 #نرجس_شکوریانفرد
✅ @montazar