🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۷
پهلوان ۱
حسین اللهکرم
🔹 سید حسین طحامی (کشتی گیر قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد.
🔹 هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟
🔹 حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.
🔹 معمولا در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود میبازد.
🔹 کشتی شروع شد. همه ما تماشا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند. فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.
بعد از کشتی سید حسین بلند بلند می گفت: بارك الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاء الله پهلوون!
* * *
🔸 ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد. ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت: چیزی شده حاجی!؟
🔸 حاج حسـن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهای حاج سید حسن رزاز و حاج صادق بلور فروش، اونها خیلی با هم دوست و رفیق بودند. توی کشـتی هم هیچکس حریفشـان نبـود. اما مهمتر از همـه این بود که بندههای خالصی برای خدا بودند. همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشک آلود برای آقا اباعبدالله علیه السلام شروع می کردند. نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد. بعـد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اونها کجا.
🔸 بعضی از بچه ها از اینکه حاج حسـن اینطور از ابراهیم تعریف می کرد، ناراحت شدند.
🔸 فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتی ها شروع چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر کمی شلوغ کاری شد! آنها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود.
🔸 من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان است. آنها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند. برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور! همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشت که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشـت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.
بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف ها و کارها ارزش داره! بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد.
🔸 شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید. ابراهیم امروز با نفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد.
ابراهیم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۸
پهلوان ۲
حسین اللهکرم
🔹 داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقلاب پیش آمد.
🔹 بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد، تا اینکه ابراهیم پیشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
🔹 بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد هم صبحانه مختصری و به سر کارهایمان می رفتیم.
🔹 ابراهیم خیلی از این قضیه خوشحال بود. چرا که از طرفی ورزش بچه ها تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند.
همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند:« اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است. »
🔹 با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند. ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کرد.
🔹 زورخانه حاج حسن توکل، در تربیت پهلوان های واقعی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوانهای بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود!
آنها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها
هستند.
🔹 دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی(مرشد زورخانه) شهید اصغررنجبران(فرمانده تیپ عمار) و شهیدان سیدصالحی، محمدشاهرودی، علی خرمدل، حسن زاهدی، سید محمد سبحانی، سید جواد مجد پور، رضا پند، حمدالله مرادی، رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید.
🔹 مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۹
والیبال تک نفره
جمعی از دوستان شهید
🔹 بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قهرمان است.
🔹 در زنگ های ورزش همیشـه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچه ها حریف او نمی شد. یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بودیم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد.
🔹 بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی می کردیم. خیلی از مدعی ها حریف ابراهیم نمی شدند.
🔹 اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می گردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب، در آنجـا یک زمین والیبال بود که بچههای رزمنده در آن بازی می کردند.
🔹 یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می شناخت. ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: هر طور صلاح می دانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای بازدید آمده اند.
🔹 ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقای داودی گفت: چند تا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
🔹 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل. تعداد زیادی هم تماشاگر بودند.
🔹 ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
🔹 آنها باورشان نمی شد یک رزمنده ساده، مثل حرفه ای ترین ورزشکارها بازی کند.
🔹 یکبار هم در پادگان دوکوهه برای رزمنده ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم. یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشکیل داد و ابراهیم را هم صدا کرد.
او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس همه شما یکطرف، من هم تکی بازی می کنم!
🔹 بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اینقدر نخندیده بودیم، ابراهیم هر ضربه ای که میزد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند!
ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی بازی را برد.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
1_1467353850.mp3
1.38M
#سلام_بر_ابراهیم
❇️ صوت شهید ابراهیم هادی پنج روز قبل از شهادت
(که با دوستانش عهد شفاعت می بندد)
🔹این صوت پس از ۳۵ سال پیدا شد و به خواهر شهید اهدا گردید
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۰
شرط بندی
مهدی فریدوند، سعید صالح تاش
🔹 تقریبا سال ۱۳۵۴ بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه های غرب تهرانیم، ابراهیم کیه !؟
بعد گفتند: بیا بازی سر ۲۰۰ تومان.
🔹 دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند.
🔹 همان روز به یکی از محله های جنوب شهر رفتیم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستیم. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند. یکدفعه ابراهیم گفت : آقا یکی بیاد تکی با من بازی کنه. اگه برنده شد ما پول نمی گیریم.
🔹 یکی از آنها جلو آمد و شروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد. آنقدر ضعیف که حریفش برنده شد!
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم به ابراهیم گفتم: آقا ابرام، چرا اینجوری بازی کردی؟! با تعجب نگاهم کرد و گفت: می خواستم ضایع نشن! همه این ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود!
🔹 هفته بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند.
🔹 ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می کرد. آنچنان به توپ ضربه می زد که هیچکس نمی توانست آن را جمع کند! آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.
🔹 شـب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام می گفت. تا اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: پیامبر صلى الله عليه و آله وسلم می فرمایند: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست می دهد». و نیز فرموده اند: «کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی شود».
🔹 ابراهيــــم با تعجب به صحبت ها گوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سـر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندی برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعریف کرد و گفت: البته این پول را به یک خانواده مستحق بخشیدم!
حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندی نکن.
🔹 هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی تر، بعد گفتند: این دفعه بازی سر هزار تومان! ابراهیم گفت: من بازی می کنم اما شرط بندی نمی کنم. آنها هم شـروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: ترسیده، می دونه میبازه. یکی دیگه گفت: پول نداره و... ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه می دونستم هفته های قبل با شما بازی نمی کردم، پول شما رو هم دادم به فقیر، اگر دوست دارید، بدون شرط بندی بازی می کنیم. که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
***
🔸 دوستش می گفت: با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه کرد که شرط بندی نکنید اما یکبار با بچه های محله نازی آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم! آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندی خییلی از دست ما عصبانی شد.
🔸 از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شـد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: کسـی هسـت بیاد تک به تک
بزنیم؟
🔸 از بچه های نازی آباد کسی بود به نام ح.ق که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: سرچی!؟ ابراهیم گفت: اگه باختی از این بچه ها پول نگیری. او هم قبول کرد.
🔸 ابراهیــــم به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شکست داد. اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد!
* * *
🔹 ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشته های ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح های جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه می رفتند تجریش. نماز صبح را در امامزاده صالح می خواندند، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا می رفتند. آنجا صبحانه می خوردند و برمی گشتند.
🔹 فراموش نمی کنم. ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و می خواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچه ها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد!
این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت.
🔹 ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی می کرد. در پینگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازی می کرد و کسی حریفش نبود.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۱
کشتی
برادران شهید
🔹 هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت.
🔹 او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد. آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند.
🔹 آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوسـت داشـت. آقای گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت. همیشه می گفت: این پسر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر می گیره، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه! او تا امتیاز نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها می گفت: یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید!
🔹 سالهای اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد.
🔹 مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد!
🔹 مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🔹 سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کیلو در قهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی ۶۸ کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، قهرمان ۷۴ کیلو آموزشگاهها شد.
🔹 تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود.
* * *
🔸 صبح زود ابراهیم با وسائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم، راه افتادیم. هر جائی میرفت دنبالش بودیم!
تا اینکه داخل سالن هفت تیر فعلی رفت. ما هم رفتیم توی سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد.
🔸 آن روز ابراهیم چند کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشویقش می کردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد.
گفت: چرا اومدید اینجا !؟ گفتیم: هیچی، دنبالت اومدیم ببینیم کجا می ری. بعد گفت: یعنی چی !؟ اینجا جای شما نیست. زود باشین بریم خونه با تعجب گفتم: مگه چی شده!؟ جواب داد: نباید اینجا بمونین، پاشین، پاشین بریم خونه.
همینطور که حرف می زد بلندگو اعلام کرد: کشتی نیمه نهائی وزن ۷۴ کیلو آقایان هادی و تهرانی.
🔸 ابراهیم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک.
ما هم حسابی داد می زدیم و تشویقش می کردیم. مربی ابراهیم مرتب داد می زد و می گفت که چه کاری بکن. ولی ابراهیم فقط دفاع می کرد. نیم نگاهی هم به ما می انداخت.
🔸 مربی که خیلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی گیری؟ بزن دیگه.
🔸 ابراهيم هم با یک فن زیبا حریف را از روی زمین بلند کرد. بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید. هنوز کشتی تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشک خارج شد.
🔸 آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از اینکه تعقیبش کردیم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت می کردیم گفت: آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.
من هم اگه تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه ای هم ندارم.
🔸 گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هر کس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم.
🔸 آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۲
قهرمان
حسین ﷲکرم
🔹 مسابقات قهرمانی ۷۴ کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را با اقتدار شکست داد. اگر این مسابقه را می زد حتماً در فینال قهرمان می شـد. اما در نیمه نهایی خیلی بد کشتی گرفت. بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد!
🔹 آن سـال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسری که حریف نیمه نهایی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می کرد. همه ما هم گوش می کردیم. تا اینکه رسید به ماجرای آشنایی خودش با ابراهیم و گفت: آشنایی ما بر می گردد به نیمه نهایی کشتی باشگاه ها در وزن ۷۴ کیلو، قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند ابراهیم بحث را عوض می کرد! آخر هم نگذاشـت که ماجرا تعریف شود!
🔹 روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید. او هم نگاهی به من کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: آن سال من در نیمه نهائی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید.
به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسيب دیده. هوای ما رو داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم.
🔹 بازیهای او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فنهایی بود که روی پا می زد. اما اصلا به پای من نزدیک نشد! ولی من، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم.
🔹 ابراهیم با اینکه راحت می تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد.
🔹 بعد ادامه داد: البته فکر می کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشـــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.
🔹 اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود.
🔹 از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیده ام. خدا را هم شکر می کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده.
🔹 صحبتهایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهایش فکر می کردم. یادم افتاد در مقر سپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از رزمنده ها جملهای نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: «ابراهیم هادی رزمنده ای با خصائص پوریای ولی»
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۳
پوریای ولی
ایرج گرائی
🔹 مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال ۱۳۵۵ بود مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت.
🔹 ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تأیید می کرد. مربیان می گفتند: امسال در ۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.
🔹 مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر میداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید. کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می برد.
🔹 به رفقایم گفتم مطمئن باشید امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی. در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد.
🔹 او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای «محمود . ک» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.
🔹 قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقه های حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی.
🔹 مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد میکرد، در حالی که ابراهیم
بندهای کفشش را می بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
🔹 من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم، ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
🔹 حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم، اما ابراهیم سرش را به علامت تائید تکان داد بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته.
🔹 نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همه اش دفاع می کرد. بیچاره مربی ابراهیم اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمی شنید. فقط وقت را تلف می کرد!
🔹 حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله می کرد ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد!
🔹 وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بـــود! انگار که خودش قهرمان شده بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.
🔹 حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید، دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند.
🔹 من از بالای سكوها پریدم پائین با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتم آدم عاقل این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن.
🔹 ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
🔹 بعد سریع رفت تو رختکن لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت کمی آرام شدم راه افتادم که بروم.
🔹 جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت شما رفیق آقا ابرام هستید درسته؟ با عصبانیت گفتم فرمایش؟! بی مقدمه :گفت آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم نمیدونی چقدر خوشحالم.
🔹 مانده بودم که چه بگویم، کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد :گفتم رفیق جون! اگه من جای داش ابرام بودم با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم، این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
🔹 از آن پسر خداحافظی کردم، نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر می کردم. اینطور گذشت کردن اصلا با عقل جور در نمی یاد. با خودم فکر می کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم... یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریه ام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۴
شکستن نفس
جمعی از دوستان شهید
🔹 باران شدیدی در تهران باریده بود خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
🔹 همان موقع ابراهیم از راه رسید پاچه شلوار را بالا زد با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
* * *
🔸 همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود.
🔸 خیلی عصبانی شدم به سمت بچه ها نگاه کردم همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستیک گردو را برداشت.
داد زد بچه ها کجا رفتید؟ بیایید گردوها رو بردارید بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
🔸 توی راه با تعجب :گفتم داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
* * *
🔹 در باشگاه کشتی بودیم آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه :گفت، ابرام جون تیپ و هیکلت خیلی جالب شده تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند مرتب داشتند از تو حرف میزدند!
🔹 بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی کاملاً مشخصه ورزشکاری!
🔹 به ابراهیم نگاه کردم رفته بود تو فکر ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
🔹 جلسه بعد رفتم برای ورزش تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد!
🔹 بچه ها می گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟! ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمی داد. به دوستانش هم توصیه میکرد که اگر ورزش برای خدا باشد، می شــــه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.
* * *
🔸 توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این طرفها اومدی؟!
🔸 مجله ای دستش بود. آورد بالا و گفت عکست رو چاپ کردن! از خوشحالی داشتم بال در می آوردم جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم.
دستش را کشید عقب و گفت یه شرط داره!
گفتم: هر چی باشه قبول.
دوباره گفت: هر چی بگم قبول میکنی؟
گفتم آره بابا قبول مجله را به من داد.
🔸 داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود.
🔸 کنار سکو نشستم دوباره متن صفحه را خواندم حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟
آهسته گفت: هر چی باشه قبول دیگه؟
گفتم آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!! خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی من تازه دارم مطرح میشم!!
گفت: نه اینکه بازی نکنی اما اینطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو.
گفتم: چرا؟!
🔸 جلو آمد و مجله را از دستم گرفت عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن.
🔸 بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم تو برو اعتقادات رو قوی کن بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد. بعد گفت کار دارم خداحافظی کرد و رفت.
🔸 من خیلی جا خوردم، نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی می کرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها بعید بود.
هر چند بعدها به سخن او رسیدم. زمانی که میدیدم بعضی از بچه های مسجدی و نماز خوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۵
یدﷲ
سید ابوالفضل کاظمی
🔹 ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم.
🔹 دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود جلوی یک مغازه کارتنها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما.
🔹 نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره!
🔹 گفتم اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست تو ورزشکاری و.... خیلی ها می شناسنت، ابراهیم خندید و گفت ای ،بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
* * *
🔸 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار میایستاد یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد.
یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
🔸 گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی!؟
گفتم: نه، چطور مگه.
گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
🔸 صحبتهای آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود، اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد.
* * *
🔹 مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم در مورد کارهای ابراهیم صحبت می کردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابی بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
🔹 خیلی خوشمزه بود تا آن موقع چنین غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت چطور بود؟
🔹 گفتم: خیلی عالی بود دستت درد نکنه گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۶
حوزهٔ حاج آقا مجتهدی
ایرج گرائی
🔹 سالهای آخر، قبل از انقلاببود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری بود.
🔹 تقریباً کسی از آن خبر نداشت خودش هم چیزی نمی گفت. اما کاملاً رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
🔹 ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود. صبح ها یک پلاستیک مشکی دستش
می گرفت و به سمت بازار میرفت، چند جلد کتاب داخل آن بود. یکروز با موتور از سر خیابان رد میشدم ابراهیم را دیدیم پرسیدم داش ابرام کجا میری؟!
گفت: میرم بازار.
سوارش کردم، بین راه :گفتم چند وقته این پلاستیک رو دستت میبینم چیه!؟ گفت: هیچی کتابه.
🔹 بین راه سر کوچه نائب السلطنه پیاده شد خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا رفت!؟
🔹 با کنجکاوی به دنبالش آمدم تا اینکه رفت داخل یک مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهمیدم دروس حوزوی میخوانه، از مسجد آمدم بیرون از پیرمردی که رد میشد سؤال کردم ببخشید، اسم این مسجد چیه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی.
🔹 با تعجب به اطراف نگاه کردم فکر نمیکردم ابراهیم طلبه شده باشه.
🔹 آنجا روی دیوار حدیثی از پیامبر صلیﷲعلیهوآله نوشته شده بود: «آسمانها و زمین و فرشتگان شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می کنند: علماء ، کسانی که به دنبال علم هستند و انسانهای با سخاوت».
🔹 شب وقتی از زورخانه بیرو میرفتم :گفتم داش ابرام حوزه میری و به ما چیزی نمی گی؟
یکدفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد فهمید دنبالش بودم. خیلی آهسته
گفت: آدم حیف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم همینطوری برای استفاده میرم عصرها هم میرم بازار، ولی فعلا به کسی حرفی نزن.
🔹 تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود. پس از پیروزی انقلاب آنقدر مشغولیتهای ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی رسید.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۱۷
پیوند الهی
رضا هادی
🔹 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود، پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت، می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
🔹 چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست، دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن.
🔹 پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من تو و خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعاً این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت می کنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت نه تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم غلط کردم ببخشید و ...
🔹 ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟
🔹 جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبيه. جوان هم گفت نمیدونم چی بگم ، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
🔹 شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شــد اخمهایش رفت تو هم.
ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
🔹 فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔹 یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود، لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده.
🔹 این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
🍃🌷ـ﷽ـ🌷🍃
انیمیشن #سلام_بر_ابراهیم
🎞 قسمت اول
🎞 قسمت دوم
🎞 قسمت سوم
🎞 قسمت چهارم
🎞 قسمت پنجم
🎞 قسمت ششم
🎞 قسمت هفتم
🎞 قسمت هشتم
🎞 قسمت نهم
🎞 قسمت دهم
🎞 قسمت یازدهم
🎞 قسمت دوازدهم
🎞 قسمت سیزدهم (پایانی)
✅ برای مشاهده هر قسمت روی آن بزنید.
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
1_1467353850.mp3
1.38M
#سلام_بر_ابراهیم
❇️ صوت شهید ابراهیم هادی پنج روز قبل از شهادت
(که با دوستانش عهد شفاعت می بندد)
🔹این صوت پس از ۳۵ سال پیدا شد و به خواهر شهید اهدا گردید
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59