eitaa logo
ندای مُنْتَظَر
1.2هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
7.9هزار ویدیو
149 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم أَیْنَ صَدْرُ الْخَلائِقِ ذُوالْبِرِّ وَالتَّقْوى كجاست آنكه پيشوا و صدرنشين آفريدگان و اهل نيكوكارى و تقوى است یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک ↔️ کپی صلواتی ☑️ ارتباط با ادمین @Montazar59
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب با بابا 🔺 اثر جدیدی از انتشارات شهید ابراهیم هادی با موضوع و پیرامون زندگی شهید حاج محمد طاهری و فرزند ایشان نگارش شده است. 🔺 پیش از این کتاب‌های ، و پیرامون این موضوع منتشر شده بود. 🔺 فرزند شهیدی که دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در جریان یک سانحه رانندگی دچار مرگ مغزی شد. هجده روز در کما بود و همه می‌گفتند اعضای بدنش را اهدا کنید. اما یک‌باره این جوان به هوش آمد… او تجربه نزدیک به مرگ عجیبی داشت. پس از مدت‌ها که شرایط طبیعی پیدا کرد معلوم شد هجده روز در بهشت پروردگار مهمان پدرش بود و با خاطرات زیبایی از همنشینی با به میان ما بازگشته… . مشاهدات او توصیف کاملی از نعمت‌های بهشت برزخی است. اطلاعات بیشتر ⬅️ 🌐«با بابا»؛ روایت ۱۸ روز همنشینی پسری با پدرش در بهشت | ایبنا «با بابا» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/107861 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 پیش شمارهٔ اول ✨ انسان عصاره ی موجودات و فشردهٔ تمام عالم است و پیامبران آمده اند که این عصاره ی بالقوه را بالفعل کنند تا انسان موجودی الهی شود... وظیفه اصلی خود که خشنودي پروردگار عالم است را فراموش نکنید، اگر رضایت خدا را میخواهیم باید رضایت خودمان را فدا کنیم... کسانی که درغم خوردن و شهوات دنيا ميباشند مانند حیوانات زندگی میکنند و اهل مبارزه، دعا و یاد خدا نیستند... اگر ما بغداد و عماره عراق را فتح کنیم و صدام سرنگون شود، ولی از نظر تهذیب نفس و خودسازي عقب باشیم، شکست خورده ایم... هدفمان از این مبارزه این است که عمل به تکلیف کنیم و رضاي خدا را بخواهیم. در همه حال، توکل برخدا و طلب کمک از او و استغاثه به درگاه او داشته باشید... هریک در هر مقامی احساس ضعف مدیریت و اراده میکند دلاورانه و با سرافرازي بدون جوسازي از مقام خود استعفا دهد که این عمل صالح عبادت است... اگر بواسطه سوء مدیریت و ضعف فکر و عمل شما به اسلام و مسلمین ضرر و خللي وارد شود و همچنان به تصدي ادامه می دهید، مرتکب گناه کبیره مهلكي شده اید. اگر در برخي موارد به حسب ظاهر شکست میخوریم، این تهذیب نفس ماست و براي آگاهي ماست... ♨️ ادامه دارد... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 پیش شمارهٔ دوم دل نوشته ای از ذاکر با اخلاص جبهه ها حاج صادق آهنگران در مورد کتاب با بابا ✨ بسمه تعالي ... عزيز دلم جناب آقاي مصطفي طاهري فرزند شهید بزرگوار حاج محمد طاهري. كتاب "با"بابا" که توسط جنابعالي بيان شده آرزوي اين حقیر از قافله شهدا جامانده را براي رفتن به بهشت شهدا و دیدار آن اولیاء خدا چندین برابر کرد، بی‌قرار شهدا بودم، با خواندن این کتاب پرارزش بی‌قرارتر شدم. بارها و بارها به شهید حاج محمد طاهري، پدر بزرگوارتان توسل کردم و تصمیم گرفتم یک سفر کربلا را فقط براي گرفتن امضاي شهادت از ارباب بي‌كفن تدارک ببینم، امیدوارم به زودي با عنایات این شهید عزیز در جوارش منزل کنم و او را در آغوش بگیرم و از او تشکر کنم که در عالمي شيرين فرزند عزیزش مصطفي را ملاقات میکند تا بتواند توسط او جایگاه رفیع شهدا را در عالم برزخ به ما نشان دهد. بسیار ممنونم از آقا مصطفی که در کتاب "با بابا" زحمت معرفي اين شهيد عالي مقام را متقبل شدند و با بیان تجربه نزدیک به مرگ خود بر زيبايي کتاب افزودند ،خداوند شهید طاهري را با شهداي كربلا محشور گرداند و طول عمر باعزت و پربرکت به عزیز دلش آقا مصطفي و خانواده محترمش عطا کند.۱ التماس دعا محمد صادق آهنگران ۱۴۰۰/۲/۲۹ ______________________ ۱_ من در مرور زندگی خود دیده بودم که روزی حاج صادق آهنگران مداح باصفای جبهه ها که پدرم نیز به او علاقه داشت به دیدنم میآید و حتی به منزل ما می آید! اما نمیدانستم که چرا و چگونه تا اینکه وقتی چاپ اول کتاب انجام شد کتاب را خواندند و از طریق دوستان گروه شهید هادی آدرس گرفتند و به داروخانه و منزل آمدند و.... ♨️ ادامه دارد... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 پیش شمارهٔ سوم الگوی ناشناخته ✨ شهید حاج محمد طاهری یک سمبل و نمادي از رزمندگان دفاع مقدس است که براي خيليها ناشناخته اند. افرادي که هر کدام دریایی بودند از ایمان، اخلاص، احساسات متعالي، افکار و اراده هاي بزرگ و متأسفانه ما قدرشان را نميدانيم. صحبتهاي ايشان را اگر در جمع جوانان غرب و شرق عالم بخوانیم به احترام او بلند میشوند و کف میزنند. چون چنین انسانهايي را نه دارند و نه دیده اند. امروز نمونه هایی مثل شهید طاهري، جهان جديدي را در این دنیا ساخته اند این افراد تمام فلش روحشان به سمت خداوند و معنویات بود و به هیچ چیز دیگر در این عالم توجه نداشتند. با اینکه غرب و شرق آنها را اساطير و افسانه ميدانستند و فکر میکردند اینان فقط زمان پیامبران مي زيسته اند و دیگر نیستند و ما هم باور کرده بودیم، ولي مشيت الهي بر آن شد که این افراد به برکت انقلاب اسلامی ظهور پیدا کنند و تمدن جديدي بسازند و شناخته شوند، افرادي که نه در حاشیه تاریخ بلکه به متن تاریخ آمدند و مسیر تاریخ را تغییر داده اند. آنها متدین منفعل نبودند، متدین فعال بودند، دنبال تاریخ راه نیفتادند مقابل تاریخ حرکت کردند و تمدن جديدي ساختند. امروز دشمن از شخص شهيد طاهري و امثال او نميترسد بلکه از شخصیت او مي ترسد و در نوع مبارزه با این انسان جدید درمانده است، اینجاست که برای ما شناخت شخصیت این افراد اهمیت پيدا ميکند. من تمام چیزهایی که از حاجي طاهري دیدم و شنیدم سراسر حکمت و نور بود و این حکمت نه محصول محفوظات ذهني و لقلقه زبان، بلکه نتیجه اخلاص و جهاد انفسي و آفاقي بود. او در درون و برون مشغول جهاد بود. یاد و خاطره او همیشه در قلب من حک شده است. حاجي طاهري از نظر رسمي تا ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود، ولي از نظر معرفتی از اکثر کسانی که مي شناختم خيلي بالاتر بود. اندیشه او نشانگر روح بزرگ او بود. عالی ترین متون خودسازي و عرفاني را ميتوان در اندیشه ایشان دید. هدف از مبارزه، چگونگي مبارزه و چگونگي ادامه آن را ميتوان از ایشان پرسید. در نبرد نرم افزاري و سخت افزاري با دشمن باید به اندیشه شهید طاهري نگاه کرد. اگر از زاویه ای که ایشان به موانع در مبارزه نگاه میکرد نگاه کنیم سرنوشت نبرد نرم افزاري با دشمن هم تغییر خواهد کرد. ایشان می گفت من ميبينم روزي را که از همه موانع دشمن عبور مي کنیم و وارد کربلا و قدس ميشويم. جملاتی که ایشان در جبهه قبل از عملیات بدر ميگفت، رمز پيروزي انقلاب و رمز جهاني شدن این موج بيداري اسلامي است. نشر اندیشه او را از هزاران جلسه اي که من و امثال من سخنراني مي کنند مؤثرتر ميدانم، اندیشه این انسانهای تاریخ ساز یک سرمایه گرانبهاست که افکار عمومی را در سطح جهان تحت تأثیر قرار داده و اینک این سرمایه در اختیار ماست... ۱ سلام و درود بر او و تمام شهیدان خالص راه حق مشهد مقدس. حسن رحیم پور ازغدي _________________________ ۱_ استاد رحیم پورازغدي در يک سخنراني بیان کردند که این جملات شهید طاهري، خلاصه درسهاي عرفان و خودسازي است و حوزویان و عرفا و آنها که دنبال شناخت خدا هستند بعد از عمري مجاهدت به این مفاهیم و معرفت دست مي يابند و باید جملات مديريتي ايشان را به گوش مسئولان برسانیم. ♨️ ادامه دارد... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 پیش شمارهٔ چهارم بی مقدمه ✨ برویم سراغ اصل مطلب، يکي از سرداران بزرگ این سرزمین، که مدیون رشادتهای او و امثال او هستیم حاج محمد طاهري است. محمد در روستاي مهدي آباد از توابع خلیل آباد کاشمر در خراسان به دنیا آمد. در روزگاری که هر نوجوان را به صفتي صدا میکردند که با او تناسب داشته باشد محمدِ ما را «شیخ محمد» صدا میکردند. او تحت تأثیر خانواده ساده و روستايي خودش و علماي آن دیار بود. محمد از چهارسالگي در مکتب خانه ابوتراب در روستا قرآن آموخت و سپس به دبستان رفت و تا ششم ابتدايي درس خواند، بعد از آن مشغول دامداري و کشاورزي شد، چرا که در روستا امکان ادامه تحصیل نبود. ذهن خلاق و استعداد عجيبي داشت، عاشق نقاشي بود و در مدت کوتاهی توانست فنون نقشه کشی و طرح قالی را یاد بگیرد. طراحي قالي کار هر کسی نبود. یک هوش سرشار و توانايي خاصي احتياج داشت. او از دامداري و طراحي، درآمد خوبي کسب مي کرد. به طوري که برخي، حسرت شرایط مالي محمد را میخوردند. شیخ محمد در اوایل دهه پنجاه راهي سربازي شد و سپس با دختر دایی‌اش ازدواج کرد. ازدواج آنها بسیار ساده و شاد، اما بدون گناه بود. او براي مراسم خودش شعری سرود و مجلس را با شادي و بدون گناه برگزار کرد. ملا غلامرضا (دایی محمد) از قاریان و ملاهاي باسواد آن منطقه بود. خداوند به شيخ محمد صداي خوبي عنایت کرد، او هم مداح و قاري مسلط قرآن شد. مدتي بعد زمزمه‌هاي انقلاب را شنید. او به جمع انقلابیون پیوست و با خان و خان بازي مخالفت کرد. زماني که فهمید عده اي از فقها نقاشي موجودات زنده را جایز نميدانند با وجود علاقه بسیار، کشیدن نقاشي را رها کرد. انقلاب پیروز شد در اولین انتخابات شورای روستا با اینکه نامزد نشده بود اما با شناختی که اهالي از او داشتند به عنوان رییس شورا انتخاب شد! سپس راهي کاشمر شد تا بتواند بهتر به خط امام و انقلاب کمک کند. او در سپاه کاشمر عضو شد که آن هم حکایت جالبی دارد. با شروع جنگ راهی جبهه شد مسئول دسته، مسئول گروهان، جانشین گردان، فرمانده گردان و سپس جانشین فرماندهی تیپ امام صادق(علیه السلام) را برعهده داشت. از او دعوت شد تا در رسته‌هاي مديريتي کلان در سپاه تهران مشغول شود اما قبول نکرد. حاج محمد خاطرات بسیاری دارد که در ادامه خواهید خواند، اما او در آخرین روزهاي سال ۱۳۶۳ و در ۲۹ سالگي مهمان پروردگار شد و با دوست صميمي‌اش حاج عبدالحسین برونسي به بهشت پروردگار رفتند. اما نه براي همیشه! آنها مرتب به میان اهل دنیا مي آيند!! حدود بیست سال از شهادت حاج محمد طاهری گذشته بود که یک نفر از اهل دنیا برای چند روزی مهمان او شد، آري درست خواندید! چند روز مهمان او در بهشت شد و برگشت! پسرش چند روزي مهمان پدر شد و بر گشت تا براي ما از مهماني عندَ ربِّ الشُهدا و از بهشت پروردگار بگوید. او برگشت تا تلنگری براي ما باشد که بدانیم بهاي وجودي ما بهشت است و شهدا زنده اند. خيلي طولاني شد. ببخشید. میخواستم مقدمه چینی نکنم تا سریع به سراغ اصل مطلب برویم. اما شاید این مطالب لازم بود.۱ ________________________ ۱_ وقتي براي آخرين بار براي مصاحبه راهي مشهد شدیم، در عالم رویا مشاهده کردم که در مقابل شهید طاهري قرار گرفتم. خيلي خوشحال شدم یقین داشتم که شهدا زنده اند. سؤالی در مورد خاطرات ایشان داشتم قبل از اینکه بپرسم ایشان جلو آمد و سلام کرد. بعد گفت: براي جواب سؤالت به برادر ... مراجعه کن، بعد به يکي از رذائل رفتاري من اشاره کرد و گفت فلان کار را دیگر انجام نده! (نویسنده) ♨️ ادامه دارد... 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۱ 🕊 تابستان ۸۲ ✨ سال آخر تحصیل در رشته داروسازي دانشگاه علوم پزشکي مشهد بودم. من سعي ميکردم در کنار تحصیل علم به فکر معنویات باشم و از این بُعد نیز خودم را رشد دهم. آن سال مسئول فرهنگي دانشگاه شده بودم و در زمینه شهدا نیز فعالیت داشتم. یادم هست که با قلم بر روي برگه‌اي نوشتم: «خودسازي برتر از داروسازي است» و بر ورودي اتاق خوابگاه نصب کردم. اما عده اي از دانشجویان از این جمله خوششان نیامد، آنجا بود که احساس کردم برای ایجاد دانشگاه اسلامي بايد تلاش بسياري انجام دهیم. تابستان ۱۳۸۲ بود. شنیدم که یکی از دوستانم به عنوان پزشک در روستاي پدری ما در اطراف کاشمر مشغول طبابت شده. در تیر ماه و ایام امتحانات قرار شد براي کاري اداري از مشهد به کاشمر بروم. این را هم بگویم که قرار بود بعد از امتحانات پایان ترم، مراسم عروسي من خيلي مختصر برگزار شود. قبل از ظهر چهارشنبه ۴ تیر، از کاشمر با خودروي يکي از بستگان، راهي روستا شدیم تا دوست پزشکم را ببینم و براي ناهار به منزل مادربزرگم دعوتش کنم. چند کیلومتری تا روستاي مهدي‌آباد مانده بود، راننده از درد شدید زیر قفسه سینه اش می نالید. با همسفر خودم صحبت میکردم. از علت این درد پرسیدم. او از مشکلات زندگي و حرص خوردن و گرفتاري هايش گفت. یادم هست آخرین صحبت من این بود: بيخود حرص دنیا را نخور، همه چیز دست خداست. هر وقت مشکلی پیدا كردي از شهدا مثل شهید طاهري که خيلي ها در مشکلات ایشان را واسطه قرار میدهند، بخواه که کمک کنند. آنها نزد خدا آبرو دارند و من مدتي است علاقمند شدم در مورد گره گشایی مشکلات مردم توسط شهدا تحقیق کنم ... با این که سرعت ما زیاد نبود اما یکباره همه چیز تغییر کرد! به علت دست اندازها و چاله هاي بزرگي که روي جاده قدیمی روستا ایجاد شده بود ماشین از سمت راست منحرف و پس از چندبار معلق زدن به بیرون جاده پرت شد! در جاده خلوت روستایی همه چیز خيلي سريع رخ داد. بعدها فهمیدم همسفر من صحيح و سالم بود اما من جاي سالمي در بدنم نبود. از ماشین به بیرون پرت شده و ضربات شديدي بر سر و سینه من وارد شده بود. من بيهوش وسط جاده افتاده بودم. اطرافم را خون فرا گرفته بود، همسفرم بالاي سرم ایستاده و با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و تقاضاي کمک داشت تا اینکه نیسانی از راه رسید. بلافاصله مرا با همان خودرو به بیمارستان شهید مدرس کاشمر منتقل کردند. در آنجا اعلام شد حال مصدوم اصلاً مساعد نیست، دچار ضربه شدید مغزي شده است. سریع او را به بیمارستان مشهد منتقل کنید. آمبولانس همراه با تیم پزشکي به سوي مشهد حرکت کرد. یکی از اقوام نیز در کنار من نشست تا مرا همراهی کند. من بيهوش روي تخت آمبولانس دراز کشیده بودم. در نزديکي مشهد بود که پرستار به شیشه راننده زد. آمبولانس کنار جاده متوقف شد. به راننده خبر داد که بیمار از دنیا رفت. راننده هم آمد و بدن مرا چک کرد. قلب از کار افتاده، تنفس قطع و بدن من كاملاً سرد شده بود. عوامل اورژانس با هم صحبت کردند. به دلیل نزدیکی به مشهد، قرار شد براي بررسي دقيق و صدور گواهی فوت به بیمارستان امدادي شهید کامیاب مشهد بروند. از طرفي بستگان ما از کاشمر با مشهد تماس گرفته و به دوستان و خانواده همسرم خبر حادثه را داده بودند. آنها نیز در همان بیمارستان منتظر ما بودند. دکتر فریبرز ثمیني از اساتید و جراحان معروف مغز و اعصاب همراه با برخی اساتیدم در بیمارستان منتظر رسیدن بدن من بودند. چند نفر از دوستان دانشگاهی من هم در محوطه بیمارستان منتظر بودند. دقايقي بعد آمبولانس همراه با بدن نیمه جان من وارد شد. سطح هوشياري من بسیار پایین بود. کمتر کسی با این سطح هوشياري زنده میماند. دکتر بلافاصله مرا به اتاق عمل برد. چند بار شوک وارد کردند و عمل جراحی شروع شد. حدود سه ساعت مشغول فعالیت بودند. بیش از سیصد سي‌سي لخته خون از مغز من خارج کردند. به گفته دکتر ثميني اميدي به زنده ماندن من نبود. * * * بعد از پایان جراحی، با سطح پایین هوشیاری مرا از اتاق عمل به بخش مراقبت های ویژه بردند. همان شب دکتر دارابي معاون دانشگاه علوم پزشکي مشهد که بعدها رئیس دانشگاه شد و به خاطر فعاليتهاي فرهنگي بنده، مرا میشناخت از طریق دوستان از وضع من باخبر شد و به بیمارستان آمد. جلسه اي با حضور تیم پزشکي برگزار کرد. با اصرار ایشان بار دیگر در ساعات پایانی شب، مرا به اتاق عمل بردند و کار خارج کردن لخته هاي خوني را ادامه دادند. کادر پزشکی تمام تلاش خودشان را انجام داده بودند، اما اعلام شد حجم صدمات وارد شده به سیستم مغزي بسیار زیاد است اگر تا سه روز دیگر بیمار به هوش نیاید باید براي اهداي اعضا آماده شویم. ♨️ ادامه دارد ... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲ 🕊 اهدای عضو ✨ آن ایام بین دانشجویان دانشگاه برگه هايي پخش شده بود که اگر مایل به اهدای عضو در صورت مرگ مغزي هستید این برگه را پر کنید، من هم جزو افرادی بودم که این برگه ها را توزیع و جمع آوري مي کردم. حتی خانواده همسرم را ترغیب کردم که این برگه‌ها را پر کنند، خودم نیز این برگه را پر کردم ولي هنوز به دوستان دانشگاه تحویل نداده بودم! روز پنجم هم تمام شد. اما سطح هوشیاری هنوز پایین تر از حد انتظار بود. يعني هيچ تغييري نسبت به روز اول ایجاد نشده بود. فرم اهدای عضو از سوي بیمارستان آماده شد. فقط قلب و یک کلیه و چشم راست قابلیت اهدا داشتند، بقیه اعضاي بدن آسيب جدي ديده بود. پرستار پیشنهاد اهدای عضو را به پدر همسرم داد اما ایشان قبول نکرد این پرستار از ظهر تا شب چند بار رفت و آمد تا رضایت خانواده را بگیرد! بنابر آنچه بعدها شنیدم، ظاهراً آن پرستار قلبم را براي يکي از بستگانش میخواست. حتي گفت که ميتوانيد اعضاي بدن را بفروشید. خانواده ما همگی اعلام کردند فعلاً با اهدای اعضایش مخالفیم و امیدواریم که او برگردد. با اینکه پدر همسرم چندین بار این مطلب را به آن پرستار گفته بود اما در غیاب ایشان در روز ششم به سراغ همسرم ميرود و اصرار میکند تا رضایت بگیرد. پدر همسرم وقتي مطلع ميشود به سراغ آن پرستار ميرود و دوباره همین حرفها را میشنود. پرستار باصداي بلند می گوید: این جوان مرده. ببین تخت کناری داماد شما هوشياري بهتري داشت بعد از یک هفته دیشب جنازه اش را بردند. شما چرا نمی فهمید؟ چرا ... همین حرفها باعث درگيري لفظي و فیزیکی آنها شد. هفته اول بستری هم سپری شد هیچ اثري از بهبودي ديده نميشد. همه دست به دعا برداشته بودند از اقوام و آشنایان تا اهالی محل و ... این را هم بگویم که بیشتر اظهار لطف دوستان و آشنایان به خاطر پدر عزیزم شهید حاج محمد طاهری از فرماندهان لشکر نصر خراسان بود. اگر چه دوستان دانشجوي من بعد از این حادثه پدرم را شناختند. پیرزنی که در همسایگی منزل پدر بزرگم در روستاي مهدي آباد زندگي مي کرد به بیمارستان آمد و گفت من خيلي براي پسر حاج محمد دعا کردم حتي سر مزار پدر شهیدش رفتم و از او خواستم براي فرزندش دعا کند. دیشب در عالم رویا پدر شهیدش را دیدم، به او گفتم خبرداري فرزندت مصطفي در بیمارستان بستري است؟ حاج محمد به من گفت: نگران نباشید مصطفي پیش خودم است! هفته دوم بستري رو به پایان بود اما هنوز هیچ تغییر خاصی دیده نمیشد. یک روز هوشياري من كمي بالا مي آمد و یک روز پایین می رفت. پزشکان بیمارستان امدادي شهيد كامياب طي جلسه ای اعلام کردند هیچ اميدي به بهبودي بيمار نیست و تا دیر نشده از فرصت اهداي عضو استفاده کنید. ♨️ ادامه دارد ... 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳ 🕊 هوشیاری ✨ نه تنها اعضای فامیل بلکه تمام دوستان و رفقا مشغول دعا و نذر و نیاز بودند. توسلات دانشجویان پزشکی مشهد در صحن قدس حرم امام رضا (علیه السلام) در خاطره ها ماندگار شد و بعدها بارها براي من بیان میکردند، اما هيچ تغييري در وضعیت من رخ نداد. همراهانم به سراغ برخي پزشکان فوق تخصص رفتند و آنها هم پرونده مرا مطالعه کردند اما همه میگفتند تا به هوش نيايد نميتوان کاری انجام داد. از طرفي خانواده ما وقتی ماجرا را فهمیدند مرتب به حرم رفته و از خدام و مسئولین خواستند برای من دعا کنند. آنها شب جمعه اي بر سر مزار شهید طاهري در روستا مراسم گرفتند. خواهرم میگفت: صدها نفر از مردم روستا فانوس به دست به سمت مزار آمدند و گریه کنان خدا را قسم میدادند که فرزند شهید طاهري بهبود يابد. آن شب دعاي کمیل با سوز و گدازي قرائت شد. در روز پانزدهم سطح هوشياري من كمي بالا آمد. به همسرم اجازه دادند بالاي سر من آمده و با من صحبت کند يا براي من نوارهایی که علاقه دارم را پخش کند. همسرم می گفت يکي از نوارهاي سخنراني پدرت و نوار قرائت قرآن خودت را پخش کردم. یکباره واکنش نشان دادي و کمي دست و پایت را جمع كردي! اما این حالت هم موقت بود و دوباره هوشياري من پایین آمد. روز بیست و دوم تیرماه و هجده روز از بستري من گذشت. دیگر همه قطع امید کرده بودند حتي غیر مستقیم گفته بودند که پیراهن مشکي هایتان را آماده کنید. ساعت حدود سه عصر بود که از بخش مراقبتهاي ویژه، با دکتر ثمینی تماس گرفتند. پرستار از پشت خط با خوشحالی به دکتر گفت: بیمار مصطفي طاهري به هوش آمده و مرتب خدا را صدا ميزند! لطفاً سریع بیایید. دکتر خيلي سريع خودش را رساند. من در حالي به هوش آمدم که ذکر می گفتم! نام الله را زمزمه و گریه میکردم و از این که به دنیا برگشته ام ناراحت بودم! تیم پزشکی با خوشحالی شرایط مرا بررسی کردند. برخي از اعضاي تيم پزشکی، از اساتید و دوستان خودم در دانشگاه بودند، آنها خیلی پیگیر سلامتي من بودند. خلاصه اینکه من به هوش آمدم، اما اصلاً شرایط طبيعي نداشتم. در طول روز بارها گریه میکردم و درکي از شرايط موجود نداشتم. دکتر ثميني به اطرافیان من گفت: تعجب میکنم، بیشتر کسانی که پس از مدتي به هوش می آیند یا فحش میدهند و الفاظ زشت را تکرار مي کنند یا آرام و ساکت هستند! اما این جوان همینطور ذکر مي گويد و با خدا حرف ميزند! با اینکه در اولین اسکنهاي انجام شده در بیمارستان، آسيبهاي جدي به مهره هاي گردنم دیده میشد، پس از به هوش آمدن من، تصمیم به اسکن مجدد میگیرند تا این آسیبها را درمان کنند. اما طبق گفته تیم پزشکی هیچ اثری از آسیب دیدگی گردن و نخاع دیده نشد! حدود دو هفته پس از به هوش آمدن، به منظور جلوگيري از ابتلا به عفونتهاي ثانویه بیمارستانی، با اینکه وضع مساعدي نداشتم اما مرخص شدم. هنگام مرخصي و پس از انجام نوار مغز و آزمايشهاي مختلف، دکتر ثمینی با پدر همسرم صحبت کرد و گفت: «ضربه بدي به سر ایشان وارد شده، بعید است که شرایط طبیعی قبل را پیدا کند.» بعد به همسرم گفت: فکر نکني امروز همسرت را از بیمارستان مرخص میکنیم، بلکه یک نفر با ويژگيهاي يک کودک سه ساله را تحویل میگیرید. باید پا به پاي او صبوری کنید تا شاید بهبود بیابد، اما محال است بتواند واحدهاي باقيمانده از رشته داروسازي را تمام کند. شوک بزرگي به خانواده من و همسرم وارد شده بود. این را هم یادآور شوم که در آن زمان، اوایل دوران ازدواج را سپري مي کردم. خبر به هوش آمدن من خيلي سريع در میان فامیل و دوستان پیچید. هیچ کس فکر نمیکرد من برگردم. همه شنیده بودند که پزشکان، فقط سه روز براي بازگشت من وقت گذاشته اند. مردم دسته دسته به دیدن من در بیمارستان مي آمدند. کساني که آن روزها خيلي براي من زحمت کشیدند، مادرم، همسرم و پدر و مادر همسرم بودند که وقتشان را کامل براي من گذاشتند. پدر همسرم حاج ابراهیم پیروي، يکي از بازماندگان دوران جهاد و يکي از جانبازان و فرماندهان جنگ بود که بعد از جنگ، از مدیران انقلابی شد. او مسئول حراست راه آهن مشهد و از خدام افتخاري حرم رضوي بود. ایشان حال و هواي دوران دفاع مقدس را به خوبی حفظ کرده بود. خاطرات پدرم را بارها از ایشان شنیده بودم. پدرم جانشین تیپ امام صادق(علیه السلام) و آقاي پيروي هم از مسئولین و نیروهای همان تیپ در زمان جنگ بود. ♨️ ادامه دارد ... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۴ 🕊 چشم برزخی ✨ اما مطالبي که که در ادامه نقل ميکنم؛ در بعدها از آقاي پيروي شنيدم. ايشان مي گفت: در آن روزهايي که تازه به هوش آمده بودي وقتي کسي به بیمارستان و ملاقات می‌آمد به دو صورت برخورد میکردی، با دیدن برخيها عصباني ميشدي و مي گفتي نمي خواهم کسي را ببینم، کی اینها را راه داده و ... ما هم مجبور بودیم بگوییم فعلاً شرایط مساعد ندارد و ... اما برخيها را با روي باز مي پذيرفتي و از دیدن برخيها خيلي خوشحال مي شدي! پدر همسرم مي گفت: براي ما سؤال بود، مگر تو چه ميداني که نميخواهي برخي ها را ملاقات کني؟! آنهايي که تو نمي پذيرفتي کساني بودند که غرق در مادیات بوده و با معنویات ارتباطی نداشتند و برعکس کساني که خداوند محور زندگي شان بود را، با روي باز مي پذيرفتي! این براي همه سؤال شده بود که علت این برخورد تو چیست؟ تو از کجا این موارد را مي فهمي؟! نکته دیگر اینکه بیشتر مواقع چشمانت بسته یا رویت به سمت دیوار بود، اما ميدانستي چه کسی به ملاقاتت آمده! حتي مطالب عجيب تري مي گفتي! مطالبي که ما را مطمئن میکرد که در ملکوت سير ميکني و چشم برزخي تو باز شده! * * * آقاي پيروي يکي از ماجراهاي ملاقات را اینگونه برایم توضیح داد: برادر مجتبي سالاري، يکي از جانبازان عزیز و از دوستان پدرت به بیمارستان و ملاقات شما آمد. شما به او گفتي: کجا بودي برادر، چرا دیر آمدي؟ کمي با او حال و احوال کردی، اما یکباره رنگت تغییر کرد و گفتی شما چرا نماز ظهر و عصر را نخوانده اي؟ بیرون اتاق، از پله ها پایین برو، سمت چپ سرویس بهداشتي و سمت راست نمازخانه است برو نمازت را بخوان و بیا. این جانباز عزیز رو کرد به من و گفت: «مصطفي چي ميگه؟! من هر روز در اداره نماز ظهر و عصرم را به جماعت مي خوانم.» شما دوباره اصرار کردي و گفتي: حاج آقا، برو نمازت را بخوان. من به آقاي سالاري عزيز گفتم: «حالا برو دو رکعت نماز بخون و بیا، اشکالی که نداره؟» ایشان هم قبول کرد و رفت. چند دقیقه بعد وارد اتاق شد و با تعجب به همه نگاه کرد! بعد گفت: «این آقا مصطفي توي این دنیا نیست، این جوان داره از عالم بالا، باطن همه چیز رو ميبينه!» وقتي تعجب اطرافیان را دید ادامه داد: «من الان رفتم پایین که وضو بگیرم، اولاً آدرسي که براي محل دستشويي و نمازخانه داد کاملاً دقیق بود. با اینکه خودش هنوز از این اتاق بیرون نرفته! اما الان که رفتم پایین یادم افتاد که امروز براي کار اداري زودتر از نماز ظهر از اداره بیرون آمدم و کاملاً فراموش کردم نماز ظهر و عصر را بخوانم، من پایین که رسیدم سریع وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر را خواندم و برگشتم.» من که این مطالب را به یاد نمی آورد. اما بعدها از چند نفر از جمله خود آن جانباز عزیز این ماجرا را شنیدم. ♨️ ادامه دارد ... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۵ 🕊 خاطرات ۱ ✨ شبها وقتي همه ميرفتند و تنها بودم تنها شخصي که کنارم بود، يعني آقاي پيروي، شروع به صحبت میکرد. او خاطرات قدیم را بازگو میکرد تا ذهن من فعال شود. این توصیه پزشکان بود که با من زیاد از گذشته حرف بزنند و از من بخواهند خاطراتم را مرور کنم تا توانايي فکر کردن من فعال شود و از طرفي قدرت تكلم من که دچار مشکل شده بود بهبود یابد. ايشان ميگفت: پدرت فقط شش کلاس سواد داشت، اما يکي از نوابغ دوران دفاع مقدس بود. حاج محمد جوانی ۲۵ ساله بود که جنگ شروع شد. قبل از انقلاب مشغول دامداری و کشاورزي در روستا بود. اما در جبهه قدرت مدیریت خودش را نشان داد. از هیچ چیزی نمیترسید. او مدتها فرمانده گردان خط شکن بود و بعدها تا سمت قائم مقام فرماندهي تيپ امام صادق (علیه السلام) بالا رفت. او ميتوانست پست‌هاي بالاتري بگيرد اما خودش علاقه ای به این سمت‌ها نداشت. او خيلي باتقوا بود و اطرافیان و نیروهایش نیز مانند او با اخلاص بودند. حاج محمد خيلي اهل مطالعه بود. کتابهاي حدیث و تفسیر را خوب میخواند. سخنران قوي و بسیار دوراندیش بود. در جلسات فرماندهان خيلي خوب مسائل را تحلیل می کرد. چندین بار حاجي را براي پست‌هاي مديريتي سپاه در تهران خواستند اما قبول نکرد. يکي از بسيجي هاي خوب تیپ ما جوان کم سن و سال، اما اهل علم بود. ایشان هم مانند بقیه عاشق اخلاص و ایمان پدرت بود. او بعدها تحصیلاتش را ادامه داد و حالا مرتب در تلویزیون صحبت مي کند. او در جلسات سخنراني بارها از پدرت یاد کرده. حتماً ميداني از چه کسی صحبت میکنم؟ آقاي پيروي اینطور حرف میزد تا ذهنم را درگیر کند و به فکر فرو بروم. با صداي آرامي گفتم: آقای رحیم پور ازغدي را مي گوييد؟ گفت: بله بله ... روزهایی که در بیمارستان و به امید بهبودي حضور داشتم و همه تلاش ميکردند تا حال من بهتر شود را خيلي به یاد نمی آورم. اما برخي صحبتها و مطالب را یادم هست. دو هفته بعد که شرایط جسمي من بهتر شده بود، یک روز همسرم با پدرش کنارم نشست و گفت: خاطرات خواستگاري را یادت هست؟ خاطرات شيريني بود. با هم این خاطرات را مرور کردیم. او مرتب سؤال ميکرد تا من جواب بدهم و ذهنم فعال شود. گفت: یادت هست اصلاً نميخواستي ازدواج كني؟ گفتم: من فقط ۲۳ سال داشتم و دانشجو بودم. کمی سکوت کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک شب خواب دیدم پدرم به من گفت: مادرت خيلي براي تو زحمت کشیده، بیشتر به او احترام بگذار. این خواب زماني بود که مادرم اصرار میکرد من ازدواج کنم. تا اینکه بحث عمره دانشجويي پيش آمد. مادرم گفت: هزینه‌ات را ميدهم تا به حج بروي. سر مزار پدر رفتم و خداحافظی کردم. از او خواستم هوایم را داشته باشد. از بستگان خداحافظي کرده و به مشهد آمدم. به کسی زمان پرواز را نگفتم. یک روز مانده به پرواز، مادرم تماس گرفت و گفت: مادر بزرگت به مشهد آمده و منزل آقاي پيروي است. برو و از ایشان و خانواده آقاي پيروي خداحافظي کن. فهمیدم که آنها این نقشه را کشیده اند که پاي من به منزل شما باز شود از این جهت ناراحت بودم. چون حس ميکردم زمان ازدواج من نرسیده. در فرودگاه، درست زمانی که یاد پدر افتادم، ناگهان آقاي سالاري را ديدم. ایشان جانباز و از همرزمان پدرم بود که گفت: فقط به خاطر من به فرودگاه آمده!احساس کردم که او از سوي پدرم خبرهايي آورده! توصيه هاي اخلاقي خوبي از ایشان شنیدم. به من گفت در مسجد الحرام یک دور ختم قرآن انجام بده، نگاهت را حفظ کن و ... این موارد را رعایت کردم. حتی به خانم های مهماندار هواپیما نگاه نمي کردم. سعي مي کردم وقتم را در بازار و ... صرف نکنم. ♨️ ادامه دارد ... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۶ 🕊 خاطرات ۲ ✨ من خاطرات را مي گفتم و همسرم لبخند ميزد. البته لابه لاي صحبتها، خيلي فكر میکردم تا خاطرات را درست به خاطر بیاورم و بیان کنم. بعد ادامه دادم: بعد از بازگشت، در فرودگاه وقتي منتظر بودم تا ساک را تحویل بگیرم، دیدم آقاي پيروي در سالن انتظار دنبال کسي مي گردد! تعجب کردم. ایشان اینجا چه می کند؟! دوست نداشتم در آن لحظه مرا ببیند! اما او مرا دید. جلو آمد و سلام کرد. گفتم مگر شما کارمند حراست راه آهن نیستید؟ گفت: بله به استقبال شما آمده ایم. گفتم: خيلي ممنون، من الان ماشین ميگیرم. گفت: ماشین آورده ام. گفتم: آخه با ماشین بیت المال که ... گفت: نه براي يکي از رفقاست. سوار ماشین شدیم و نزدیک حرم تقاضا کردم نگه دارد تا اول خدمت آقا بروم. پیاده شدم. رفتم داخل حرم و به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم آقا نمیدانم چرا اینطور ميشود ولي به آنچه برايم صلاح میدانید راضی هستم. تمام درد دلها را به آقا گفتم و گریه کردم. بعد از صرف صبحانه همراه با عمویم از منزل آقاي پيروي عازم کاشمر شدیم. قبل از اینکه از خانه شما خارج شوم با خودم گفتم: اگر دخترشان جلو آمد و موقع خداحافظي با من حرف زد و... اصلاً فکر ازدواج با ایشان را از ذهنم خارج می کنم. موقع خداحافظي شما اصلاً از اتاق بیرون نيامدي. وقتي به کاشمر رفتم، حاج آقا سالاري به استقبال من آمد و گفت: امروز بعد از ۲۰ سال پیکر شهید نصرتي، يکي از دوستان پدرت برگشت و تشییع شد. احساس کردم ایشان پيکي از طرف شهید طاهري است. دید و بازدیدها تمام شد. مادرم گفت اگر ميخواهي از تو راضي باشم باید ازدواج كني. آرزوي من دامادي توست. گفتم: چشم ولی الان زوده. گفت: نه همین دختر آقاي پيروي را بايد بگيري. پدر و مادرش اگر بدانند تو دخترشان را دوست داري خواستگارهاي ديگر را رد میکنند. هر چه مخالفت کردم بي فایده بود. بنا شد با خانواده راهي مشهد شويم. مادر پیشنهاد داد که عموهای من بیایند، ولي گفتم: اگر پدرم زنده است خودش باید بیاید. قرار خواستگاري گذاشته شد. با خانواده و مادر پدرم راهی مشهد شدیم. به پیشنهاد من قبل از انجام هر کاري راهي حرم شدیم. یادم هست در خلوت خودم خيلي گريه کردم. از امام رضا (علیه السلام) خواستم مرا آن گونه که هستم به آنها نشان دهد و آنها را هم آن گونه که هستند به من نشان دهد و خودش این زندگی را تضمین کند. آن شب مجلس خواستگاري برگزار شد و خانواده داماد در منزل عروس ماندند. چون ما جايي در مشهد نداشتیم. هر وقت مشهد می آمدیم منزل شما می‌ماندیم. روز بعد جواب مثبت را از خانواده شما گرفتیم و رفتیم. البته خوابهایی که خانواده شما از شهید طاهري ديده بودند بی تأثیر در این جواب نبود! من که اعتقاد داشتم شهدا زنده‌اند، در همان شب مراسم، حضور پدرم با لباس سفید و تسبیح بر دست، در مجلس خواستگاری احساس می کردم. او نشسته و با خوشحالي برجلسه خواستگاري نظارت داشت. همسرم خيلي خوشحال شد و گفت: الحمد لله حافظه آقا مصطفي خيلي خوب برگشته. ♨️ ادامه دارد ... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۷ 🕊 ازدواج ۱ ✨ روز بعد، وقتي ساعت ملاقات تمام شد، پدر همسرم خاطرات سال قبل را مرور کرد و گفت: يادت مي‌آيد وقتي در خواستگاري جواب مثبت گرفتي امام جمعه مشهد صیغه عقد موقت شما را خواند؟ حال حرف زدن نداشتم و با علامت سر تأیید کردم. ایشان ادامه داد: خواب ديدي مقام معظم رهبري گفتند: می‌خواهي من صیغه عقد شما را بخوانم؟ و تو گفتي: خيلي دوست دارم اما نميخواهم وقت ارزشمند شما را بگیرم. من بار دیگر با تکان دادن سر حرفهایشان را تأیید کردم. آقاي پيروي ادامه داد: من خواب دیدم که شهید طاهري آمد و گفت: مصطفاي ما پسر خوبیه، شک نکن. پسرم به خواستگاری دخترتان می‌آید و ... دخترم نیز خواب دید که شهید طاهري براي پسرش از او خواستگاري کرده و گفتند: «مصطفي داره میاد، من این ازدواج را تضمين ميکنم.» براي همين ديگر حرفي نزديم. ايشان مي گفت و خاطرات يكي يكي در ذهنم مرور ميشد. بعد ادامه داد: من با دفتر رهبري مکاتبه کردم که آیا رهبري عزيز با دم مسيحايي خود صیغه عقد این فرزند شهید را میخوانند؟ ناباورانه جواب آمد که براي نيمه شعبان تهران باشید. من موضوع رهبري را به تو نگفته بودم اما تو آن خواب رهبري را دیده بودي. یادت هست با قطار به تهران رفتیم و همگي در بیت رهبري منتظر خواندن صیغه عقد از سوي رهبر بودیم؟ یادت هست به حضرت آقا گفتي ميتوانم از شما چیزی بخواهم و انگشتر از آقا گرفتي؟ آقاي پيروي ماجراهاي عقد را بیان ميکرد و من تأیید میکردم. او خوشحال بود که من خیلی از خاطرات را به یاد می آورم. البته تا میشد از من حرف میکشید. من هم جسته و گریخته جواب مي دادم. یک شب به آقاي پيروي گفتم: از پدرم برایم بگو. من پنج سال بیشتر نداشتم که حاج محمد شهید شد. البته چهره اش را خوب در ذهن دارم. بعد از عملیات خیبر ایشان مجروح بود و مدت بیشتری پیش ما ماند. در آن ایام، نماز و سوره هاي کوچک قرآن را به من یاد داد. روزهاي قشنگي بود با هم به جلسات سخنراني پدر میرفتیم. شبها براي من از جبهه میگفت و اینکه باید بزرگ شوي و به جبهه بيايي ... ♨️ ادامه دارد ... 🌏 ندای مُنْتَظَر @montazar_59