#سیره_شهدا
می گفت ، من برای کار در منزل طلبه ها و افراد مستحق پول نمی گیرم!
در نجف روال زندگی هادی همین بود.
یا درس می خواند یا برای افراد مستحق لوله کشی آب انجام میداد.
یکبار گفتم ، آخه پسر این چه کاریه؟
تو پول بگیر ولی کمتر ، تو پس فردا به این پول احتیاج پیدا میکنی.
نگاهی به چهره من انداخت و گفت ، حرفی که میزنم تا زنده ام نقل نکن.
من هر زمان احتیاج به پول داشته باشم خود مولا مرا کمک می کند.
یکبار از تهران زنگ زدند و پول می خواستند ، مادرم یک میلیون تومان پول می خواست.
شب طبق معمول رفتم حرم حضرت امیر (ع) ، کنار ضریح بودم که یک نفر صدایم کرد و گفت ، این پاکت مال شماست.
فکر کردم مربوط به حوزه است. وقتی برگشتم پاکت را باز کردم ، یک میلیون تومان پول داخل آن بود....
#شهیدهادی_ذوالفقاری
📕 پسرک فلافل فروش
http://telegram.me/montazeranmahdey
#سیره_شهدا
همسرم، خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد… .
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم«من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده
و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و
مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
ودوباره چشمم بسته شدازفرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی
بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه
رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم…
پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی ودلم نیومد….
.
همسر شهید کمیل صفری تبار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/montazaranmahdey
#سیره_شهدا
نزدیک ظهر بود ، از شناسایی بر می گشتیم ، از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم ، آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهایمان خیلی درد می کرد ،
حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن ، صبر کردم تا نمازش تمام شد ،
گفتم ، زمین این طرف چمن است ، بیا این جا نماز بخوان !
گفت ،
اون جا زمین کسیه ، شاید راضی نباشه.....
#شهیدحسن_باقری
📕 یادگاران ، ج4 ، ص22
http://eitaa.com/montazaranmahdey
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
حاج احمد برای بیمارستان مریوان از بین بچه های سپاه ، مسؤل انتخاب می کند.
یک روز سرزده ، حاج احمد برای بازید به بیمارستان می آید.
حاجی صحنه ای را می بیند که توصیفش در این چند خط آسان نیست.
جوان بسیجی مجروح که بدون رسیدگی روی تخت بیمارستان رها شده است ،
حاج احمد که همیشه در کارها جدی و بی تعارف است رئیس بیمارستان را می خواهد ، یقه او را می گیرد و کشان کشان سمت اتاق آن جوان می برد ،
توبیخش می کند ، که تو چرا به این جوان نرسیده ای؟ ، چرا جورابهایش را عوض نکرده اید؟
بعد حاج احمد ، جلوی همه میرود که او را بزند ، رئیس بیمارستان که منصوب خود حاج احمد است فرار می کند ، حاجی که چنگالی دم دستش هست ، به سمت او پرتاب می کند ، فریاد میزند که امشب بیا سپاه ، می کشمت...
آن رئیس بیمارستان می گوید
اگر حاجی با کلاشینکف هم مرا میزد باز دوستش داشتم ، چون حاج احمد با ما جدی بود اما شبها می آمد ظرفهای پادگان را می شست.....
👈 مملکت حاج احمد می خواهد.
#جاویدالاثر_احمدمتوسلیان
📕 ستارگان خاکی
http://eitaa.com/montazaranmahdey
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊