eitaa logo
✍بغضِ قلم🥀
74 دنبال‌کننده
133 عکس
58 ویدیو
0 فایل
شعر و دلنوشته‌های منتظر و منتخب نا‌ب‌ترین اشعار معاصر
مشاهده در ایتا
دانلود
یک عمر زوال را نشانم دادند هی مرگ نهال را نشانم دادند. . . گفتم که‌درخت بیدِ مجنون چه‌شده؟ یک کیسه زغال را نشانم دادند. . .
این سینه نیست، مرکزِ اجماعِ دردهاست دیگر قدَم خمیده‌تر از پیرمردهاست... قلبی شکسته، قامتِ خسته؛ تمام من این شهر، بازمانده‌ی بعد از نبردهاست... جان می‌کَند دلم، همه سرگرم می‌شوند! چون رقصِ تاس در وسطِ تخته‌نردهاست... توفان بکن! مرا بشِکن! دل نمی‌کنم دریا تمامِ هستی دریانوردهاست... جای گلایه نیست اگر درد می‌کشم صد قرن آزگار، همین رسمِ مردهاست...
نمانده هیچ بجز دردِ بی‌شمار از من که انتقام گرفته‌ست روزگار از من... هر آنچه داشته‌ام، داده‌ام به خاطرِ تو دلِ مرا ببر اکنون به یادگار از من... یقین که آینه‌ام لایقِ نگاه تو نیست مگر که اشک بشوید کمی غبار از من... پس‌از تو ناخوشم ای‌باغبان بیا و ببین که برگ‌ برگ جدا می‌شود بهار از من... امید بسته به دیدارِ تازه‌ی من و تو نمی‌گریزد اگر جان بی‌قرار از من...
شکسته آنچه میانِ من و تو حرمتِ ماست نظر به آینه و سنگ کن! حکایتِ ماست... به حرف‌های خوشت دل‌خوشیم، می‌بینی؟ به باد تکیه‌ زدن نیز قابلیتِ ماست..! نشد ز حلقه‌ی دیوانگان فرار کنیم قسم به‌موی تو، بندی به‌پای همتِ ماست... به اوجِ خویش چرا غره‌ای چنین ای موج؟ خروش تا به کجا؟ نیستی نهایتِ ماست..! چه‌باک از این که شرابِ تو سهمِ غیر شود؟ همیشه خونِ جگر خورده‌ایم!عادتِ ماست..!
گوشم به سکوتی‌ست که لبریز هیاهوست هر گوشه‌ی این خانه پر از خاطره‌ی اوست... بی شانه‌ی او سر به تنم کاش نباشد می‌میرم از این غم که سرم بر سر زانوست... جز عشق نفهمیدم و جز عشق ندیدم این گنبدِ دوّار به چشمم خم ابروست..! هرگاه سبک‌بار شدم، اوج گرفتم از دیدِ من ای‌دوست! جهان مثلِ ترازوست... یک جرعه بر این خاک نظر کن، که نمیرد این دانه که با شوق، درآورده سر از پوست...
خویش را در جاده‌ای بی‌انتها گم کرده‌ام بعدِ تو صدبار راه خانه را گم کرده‌ام... من غریب‌افتاده‌ای بی تکیه‌گاهم؛ سال‌هاست کوهِ خود را بینِ پژواکِ صدا گم کرده‌ام... از عبادت‌های حاجتمند خود شرمنده‌ام گاه می‌بینم تو را بینِ دعا گم کرده‌ام..! شیشه‌ی عطرم که‌حیران در هوایت مدتی‌ست هستیِ خود را نمی‌دانم کجا گم کرده‌ام... زیرِ بار عشق از قلبم چه باقی مانده‌است؟ گندمی را زیرِ سنگِ آسیا گم کرده‌ام...
اگرچه یاد ندارم که دفعه‌‌ی چندم مرا شکستی و آه از نگاهِ این مردم..! به گیسوانِ پریشانِ خود نگاه بکن که‌شرحِ حالِ من‌است این کلافِ سردرگم..! حکایت منِ دور از تو مانده، این‌گونه‌ست: خمار و خسته‌ام و نیست قطره‌ای در خُم..! همیشه عطرِ تو بی‌تاب کرده جانم را چنان که باد بپیچد به خوشه‌ی گندم... به سر هوای تو دارم، خدا گواهِ من است اگر رسیده نمازم به رکعت پنجم..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با نگاهش فتنه در پیر و جوان انداخته آه از این تیری که آن ابروکمان انداخته... می‌گذارد سر به روی شانه‌های دیگری... بارِ ما را روی دوش دیگران انداخته..! بوسه‌ی پنهان من مُهرِ لب‌اش را باز کرد قصه‌ام را بر زبانِ این و آن انداخته... غصه‌ی دنیا و عُقبیٰ را ندارم؛ سال‌هاست عشق ما را از زمین و آسمان انداخته... من دعا کردم بمیرم، این دعا را باز هم دستِ غیب انگار در آبِ روان انداخته..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ابر می‌بارید بر آینده‌ ی دلگیرِ من خنده می‌زد کاتبِ تقدیر بر تدبیرِ من..! اشک می‌آمد به استقبالِ ما وقتِ وداع سخت می‌لرزید در چشمانِ او تصویر من... شرم اگر مانع نمی‌شد، بیشتر می‌دیدمت بگذرند ای‌کاش چشمانِ من از تقصیر من... با سخن‌چینی مرا از چشمِ او انداختند ساده‌لوحان غافلند از آهِ پر تأثیر من... مُصحفی هستم میانِ مکتبِ کج فهم‌ها هرچه می‌خواهند می‌گویند در تفسیر من... هیچ ابری موجبِ خاموشیِ خورشید نیست روسیاه‌است آن‌که کوشیده‌ست در تحقیرِ من... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بی‌تاب شدن؛ دم نزدن؛... عادتم این است با خونِ جگر ساخته‌ام؛ قسمتم این است... جان‌ می‌دهم از گریه اگر نامِ تو آید عمری‌ست که رسمِ دلِ کم‌طاقتم این است..! بعد از تو به تصویرِ تو خو کرده نگاهم بیچاره‌ام آن‌قدر که هم‌صحبتم این است..! چون درِّ یتیمی که رها در دلِ دریاست تنها شده‌ام؛ گوشه‌ای از غربتم این است... می‌میرم‌از این‌غم که‌در آغوشِ تو ای‌دوست یک‌بار نشد گریه کنم؛ حسرتم این است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گاه دلسوز است و گاهی سخت می‌سوزاندم عشق گاهی مادر است و گاه هم نامادری‌ست...
شکسته آنچه میانِ من و تو حرمتِ ماست نظر به آینه و سنگ کن! حکایتِ ماست... به حرف‌های خوشت دلخوشیم، می‌بینی؟ به باد تکیه‌ زدن نیز قابلیتِ ماست..! نشد ز حلقه‌ی دیوانگان فرار کنیم قسم به‌موی تو، بندی به‌پای همت ماست... به اوجِ خویش چرا غره‌ای چنین ای‌موج؟ خروش تا به کجا؟ نیستی نهایتِ ماست..! چه باک از این که شرابِ تو سهم غیر شود؟ همیشه خونِ جگر خورده‌ایم! عادتِ ماست..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌