یازده بار جهان گوشه ی زندان کم نیست
کنجِ زندانِ بلا گریه ی باران کم نیست...
سامرائی شده ام، راهِ گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دستِ شما نان کم نیست...
قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دلِ کعبه همین داغِ فراوان کم نیست...
یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حجِ فقیران کم نیست...
زخمِ دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرائیاست که در ایلِ تو چندان کم نیست...
بوسه ی جام به لبهای تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست...
از همان دم پسرِ کوچکتان باران شد
تا همین لحظه کهخون گریهی باران کم نیست...
در بقیعِ حرمت با دلِ خون میگفتم
که مگر داغِ همان مرقدِ ویران کم نیست...
#سید_حميدرضا_برقعی
گم کرد شبی راه و مسیرش بهمن افتاد
ناخواسته در تیررسِ راهزن افتاد...
در تیررسِ من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دستِ من افتاد...
بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام
در دامِ دو تا چشم، دو شمشیر زن افتاد...
می خواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس، از تاختن افتاد...
لرزید دلم مثلِ همان روز که چشمم
در کشورِ بیگانه به یک هم وطن افتاد...
درگیرِ خیالاتِ خودم بودم و او گفت
من فکر کنم چاییتان از دهن افتاد...
#سید_حمیدرضا_برقعی