هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تمامِ مشکلات مالیاش هم بگذریم...
مستقل گشتن در ایران، فحش خواهر مادر است🍂🥀
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موی من حتــی اگــر همرنگ دندانـم شود
باز هم بی شک ندارم اختیاری از خودم...
🍂🥀
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از چاقی من خُرده گرفتی و نگفتم:
سنگین شدم اما نه به اندازهی سایهت🍂🥀
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
3.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسرت هیچ آدمی را من نخوردم تا به حال...
حسرت هیچ آدمی...جز او که خوابش راحت است🍂🥀💔
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم دوری تو از ظرفیتم بیشتر است
کمرِ آدمی از بار گران میشکنَد...🍂🥀
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
دعوا، نمکِ زندگی هر زن و مردیست
بپّا که فقط گُم نشود؛ قرص فشارت🤕🥴
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرخی لبهای تو، صبر و قرارم را گرفت
کاش از روز ازل، من کوررنگی داشتم...🥀🍂
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیگمان تا خود نخواهی مشکلاتت حل شوَد
کاری از دستِ کسی دیگر، نباشد ساخته...🍂🥀
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
گفتمش ابله چرا بیخود به زندان میروی؟!
گفت زندان هرچه باشد از خیابان بهتر است...
🥀
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
تا سعی کردم این افکار را از خودم دور کنم و از تماشای ماهواره لذت ببرم، صدای راهرفتن کسی یا کسانی روی پشتبام خانه هم به الباقی صداها اضافه شد. (گل بود، به سبزه نیز آراسته شد...)
اولش فکر کردم پشتبام هم شوخیاش گرفته اما نه.... واقعا صدای راهرفتن بود، آنهم نه راهرفتنهای عادی...
به محض شنیدن این صدا، صدای ماهواره قطع شد، تصویرش هم پرید...
گیج و مات انگار که نزدیک بود سقف روی سرم خراب شود، به سمت حیاط دویدم. با چشمانی پر از ترس و حسرت به بالا نگاه کردم. نیروهای انتظامی در حال انجام عملیات راپل بودند. نه فقط بر روی سقف خانهی ما، مثل مور و ملخ پخش شده بودند روی تمام سقفها... آنها با سنگدلی پایشان را میگذاشتند وسط بشقاب، لبهی آن را با دست میگرفتند و به طرف داخل فشار میدادند... در عرض چندثانیه بشقاب تبدیل به لوله میشد. و شاید نه تنها بشقاب، دلهای تمام کسانی که در حیاط خانههایشان شاهد این ماجرا بودند نیز... نیروها جوری قیافه گرفته بودند که گویی رابینهودهایی هستند درحال نجات مردم ساده و بیچاره از چنگال اجنبیهای پست و شرور....
اما آنلحظه هیچیک از مردم حس آزادی و نجات یافتن نداشتند اتفاقا برعکس... خیلی هم برعکس...
بشقاب ما، بیشتر از همه لوله شد. چرا که چشم نیروها به منِ دوازده ساله افتاد.... حتما با خودشان فکر کردند این بچه را باید بیشتر از بقیه مورد عنایت و رحمت خود قرار دهیم.
کسی جیکش هم در نیامد... اگر درمیآمد هم فایدهای نداشت، فقط ممکن بود به جرم اختلال در کار نیروی انتظامی چند صباحی میرفت برای آب خنک خوردن....
آنها رفتند اما من همچنان سرجایم خشکم زده بود. کنترل ماهواره را به سمت سقف گرفته بودم. انگار میخواستم با آن، صدا را کم کنم. صدای تقههای الکی در را، صدای وسایل خانه را، صدای قدمها بر روی مغزم را، صدای هیاهوی مردم بعد از رفتن نیروها را، اما نمیشد... با آن کنترل لعنتی نمیشد...
نیم ساعت بعد پدر و مادرم آمدند... بنا بر تمام محاسباتم آن دو با دیدن کنترل ماهواره توی دستم باید عصبانی میشدند، سرم داد میزدند، چند کشیدهی آب نکشیده نثارم میکردند و... اما فقط دلشان بهحالم کباب شد مثل دست چپ جمیله شاید هم بیشتر...
#طلا_کاظمی
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
همیشه در هنگام مواجهه با مشکلاتم عمدا به افرادی پناه میبردم که مهربانانه به من دلداری داده و میگفتند: تقصیر تو نیست...
همینکه مرا با این جملهی دلنشین فریب میدادند، برایم بس بود... اصلا من فقط همین را میخواستم بشنوم؛ تقصیر تو نیست...
مطمئنا آنها کاملا واقف بودند که اتفاقا مقصر اصلی خود من هستم اما به رویم نمیآوردند... گاهی از سر ترحم و دلسوزی و گاهی هم از سر دشمنی...
آری دشمنی... دشمن خوب میدانست که با گفتن این جمله، من دیگر به دنبال اِشکال کارم و یا عیب و نقصهایم نمیگردم و ابعاد بد و ضعیف وجود خود را شناسایی نمیکنم... پس برای من امکان بروز چنین مشکلاتی و چه بسا مشکلات بزرگتری همچنان وجود داشت و برای او چه چیزی بهتر از این...
#طلا_کاظمی
#تکست
#تکست_ناب
هدایت شده از °طـلا کاظمــے | شـاعر و نویسنده
قسم پیر و پیغمبر میخورد برا ادعاش... اونم چه ادعایی... میگفت: با دوتا چشای خودم جِن میبینم. تازه باهاش رفیق شیشم شدم. میاد خونهم مرتب میکنه، با هم گپ میزنیم، از اون دنیا برام میگه، تازه هر کی هم پشتسرم غلطای اضافی کنه سریع بهم خبر میده. میگفت: من خیلی چیزا میدونم که شما نمیدونید؛ خیلی چیزا. اسمشم گذاشته بود جانی. جوری با آب و تاب تعریف میکرد که همه باورشون شده بود. یکی باج میدادش میگفت جون خودت از جانی بپرس بگو ببینه ننهی ما حالش خوبه؟ تو بهشته یا...؟! چیزی کم و کسر نداره؟! یکی هم باج میدادش میگفت؛ بگو جانی با منم دوست بشه. دلم میخواد یه جنی از نزدیک ببینم. یکی دیگم باج میدادش میگفت: فلان مشکل دارم اگه بگی برام حلش کنه هر چی بخوای میدمت. صادقو که حسابی کار و بارش سکه شده بود، با کلی ناز و ادا و قمپز میگفت: من نمیخوام از رفاقتم با جانی سواستفاده کنم. حالا یواش یواش بهش میگم جوریکه ناراحت نشه، ببینم چه میگه ولی قولتون نمیدم. وقتی هم یکی التماسش میکرد که براش بیشتر دربارهی جانی حرف بزنه میگفت: همه چیو که نمیتونم بگم!
من یکی تو کتم نمیرفت. دلم میخواست خرخرهش رو بجوم. هر چی هم میگفتم: صادقو مثل سگ داره دروغ میگه فایده نداشت و کسی باور نمیکرد.
خیلیا دلشون میخواست مثل صادقو بشن. با چشای خودشون جن ببینن و باهاش رفاقت کنن یا یه جنی مفت مفت کاراشون انجام بده و براشون خبر ببره و خبر بیاره و... بعضیام میخواستن سر از کار بقیه در بیارن و این بهترین راه ممکن بود. برا همین چُرم صادقو هم پاک میکردن.
خبرای دست اول صادقو که هنوزم دلم میخواد بفهمم از کدوم گوری به گوشش میرسید، مُهر تایید میزد رو حرفاش. مثلا وقتی جعفرو تومور مغزی گرفت، اقدسو بچه از بارش رفت یا حلیمو با ممدو دور از چشم همه قرار عاشقانه گذاشت، صادقو بود که اولین نفر فهمید و تو بوق و کرنا کرد. پدرسگ میگفت: جانی خبرم کرده که اینطور شده. خبراش هم رد خور نداشت ولی ارواح عمش، من یکی که باور نکردم.
اوضاع به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز یه فکری به سرم زد رفتم تو جمعشون و با یه هیجان مَن درآوردی خاصی گفتم: یه مدتیه منم دارم یه جنی میبینم. صادقو مثل کسی که تشش زده باشن، گر گرفت، شروع کرد تیزک انداختن و گفت: غلط اضافی نکن. جانی فقط پیش من میاد، فقط با من رفیقه. خیلی خونسرد گفتم: من گفتم یه جنی میبینم نگفتم اون جنه، اسمش جانی هست، اسمِ جنی که من میبینم، خانی هست. خانِ جنا... جلز و ولز صادقو فایده نداشت. انقد قشنگ با آب و تاب قصهی جنی که میدیدم تعریف کردم که میدون افتاد دست من. دیگه همه دور من جمع میشدن و با کنجکاوی حرفای منو دنبال میکردن چون من با خان جنا در تماس بودم؛ خان جنا... ولی صادقو با یه جن فزرتی که از قراره معلوم هیچکاریم از دستش برنمییومد جز گفتن راز مردم بدبخت به صادقو... بعد یه مدتیم که خوب ملت باور کردن، گفتم: خانی دستور داده جانی رو بکشن. مثل اینکه جانی داشته جاسوسی میکرده و راز جنا و آدما رو به صادقو میگفته... برا همین فردا میخوان دارش بزنن. تازه خانی گفته: برا صادقو و همه کسایی که با صادقو تو پخش کردن راز مردم دست داشتن هم دارم. یه بلایی سرشون بیارم مرغای آسمون بهحالشون گریه کنن... تا اینو گفتم، همه افتادن به التماس کردن و گفتن: به خانی بگو کاری به ما نداشته باشه. همش تقصیر صادقو بود. خلاصه کار و کاسبی صادقو خوابید و کسی دیگه زَهره نکرد ده کیلومتریشم رد شه.
صادقو جوری از دست من عصبی بود که خون جلو چشاش گرفته بود. یه روز که تو خیابون منو دید، گاز موتورش به قصد اینکه با آسفالت یکیم کنه تا ته پیچوند ولی شانس آوردم قبل اینکه برسه به من، از قضا یه ماشینی پیچید جلوش و جوری زد بهش که یه دونه استخون سالم برا دوایی هم براش نموند. از ناحیهی دست و پا و کمر و گردن و سر همه دچار شکستگی شد. دکتر هم یه جوری گچش گرفت که فقط دوتا چشای سرخش قابل رویت بود.
مردم تو گوش هم پچپچ میکردن که خانی گفته بود حسابش میرسم. هر چیزی عوض داره، گله نداره. میخواست راز کسی پخش نکنه، حقش بود. مملکت جنا هم حساب کتاب داره، خان داره، عدلیه داره، قوهی مجریه و مقننه داره. اینطوری نیست که هر جنی برا خودش سرخود بشه و کسی کاریش نداشته باشه که...
خلاصه از اون جایی که من حوصلهی این مسخرهبازیا نداشتم که دم به دقه یکی بیاد تق تق در خونه بکوبه و بپرسه: از خانی برامون بگو و عالم جنا و... یه روز همه رو جمع کردم تو کوچه و اعلام کردم: خانی دیشب برا آخرین بار اومد پیشم. از من و همهی شما اهالی عزیز خداحافظی کرد و گفت: دیگه اجازه نمیدم هیچ جنی بیاد تو این محل و آرامش و آسایشتون رو بهم بزنه و رازاتون رو فاش کنه.اگر کسی هم گفت این دور و برا جن دیدم، بدونید مثل سگ دروغ میگه، از طرف من اجازه دارید تا میخوره بزنیدش.
#طلا_کاظمی