eitaa logo
✍بغضِ قلم🥀
74 دنبال‌کننده
133 عکس
58 ویدیو
0 فایل
شعر و دلنوشته‌های منتظر و منتخب نا‌ب‌ترین اشعار معاصر
مشاهده در ایتا
دانلود
تقدیر نه در رمل نه در کاسه‌ی چینی‌ست آینده‌ی ما دورتر از آینه‌بینی‌ست... ما هر چه دویدیم به جایی نرسیدیم ای باد سرانجامِ تو هم گوشه‌نشینی‌ست... از خاک مرا برد و به افلاک رسانید این است که من معتقدم عشق زمینی‌ست... یک لحظه به بخشایشِ او شک نتوان کرد با این همه تردید در این باره یقینی‌ست... شادم که به هر حال به یادِ توأم اما خون می‌خورم از دست تو و باز غمی‌نیست...
دنیا اگرچه کوچک و بی‌قدر و قیمت است کوته‌نظر مباش بزرگی به همت است... لطف خداست موهبت زندگی ولی وقتی عمیق می‌نگری مرگ نعمت است... جای شراب هرچه به ما خون‌ِدل دهند راهی به جز قبول نداریم، قسمت است... تا کِی ستونِ صبر زدن زیرِ بارِ غم گاهی خراب کردن سقفی مرمت است... گیرم مجالِ صید در این بیشه‌زار نیست وقتی کمان شکسته، تماشا غنیمت است...
هنر آن است كه عكس تو بيفتد در آب ماه درآب كه همواره فرو ريختني است...
اختیار از خود ندارد ناگزیری مثلِ تو منصبِ «فرمانبری» دارد وزیری مثلِ تو... سکه از دشمن بگیر و باز کن دروازه را این خیانت بر میآید از اجیری مثل تو... جز به دست‌آوردنِ مشتی لجن چیزی ندید هرکه تور انداخت در جوی حقیری مثل تو... هر کسی گیرِ تو افتاد از خودش بیزار شد آب را گل کرد دام آبگیری مثل تو... کی سراغ‌از غنچه دارد شوره‌زاری این‌چنین از شکوفایی چه می‌داند کویری مثل تو... در پیِ صیدِ غزالی تیز پایم دور شو می‌گریزند آهوان از گرگِ پیری مثل تو... دیدمت همسفرهٔ کفتارهای مرده خوار سگ درین صحرا شرف دارد به شیری مثل تو... دور باد از ببرهای سرفرازی مثل ما دوستی با خوک‌های سر به‌زیری مثل تو...
ای رود از این مسیر چه می‌خواستی؟ بگو پایان قصه تو چه شد راستی؟ بگو ای دوست گر قرار به بیزاری از تو بود خود را چرا برای من آراستی بگو این شاخه شکسته هنوز ایستاده است از دوشم ای پرنده چو برخاستی بگو دلخونم ای شراب و تو هم چاره نیستی یک بار اگر غمی ز دلم کاستی بگو این عطر دلنشین به مشام من آشناست ای مرگ مهربان اگر اینجاستی بگو اندوه عشق تا ابد ای دوست با من است هر وقت شعر تازه‌تری خواستی بگو
آنچه گفتی بیشتر دشنام بود اما سپاس احتیاجی نیست همدردی کنی با ما سپاس... این صدف کی باز‌می‌گردد به دریا؟ هیچ‌وقت راندی از دنیای خود ما را و یک دنیا سپاس... ما برایت پیله‌‌ی ابریشمی بودیم و تو تا شدی پروانه دور انداختی ما را، سپاس... ای محبت دیر فهمیدم تو را لایق‌ترند دشمنانِ قدردان از دوستانِ ناسپاس... ازدحامِ شهر با تنهایی‌ام کاری نداشت ای شلوغی‌های خلوت، ای خیابان‌ها سپاس...
ابر می‌آمد به چشم از دور اما دود بود آنچه "اشکِ شوق" دیدی "گریه بدرود" بود... بوسه با لبخندِ تیری کارگرتر می‌شود خنجری خوردم در آغوشت که زهرآلود بود... گرچه باید سیب می‌افتاد روزی از درخت باز هم قدری برای دل‌بریدن زود بود... از جهان غیر از زیان چیزی ندیدم، روزگار آنچه کم می‌کرد بیش از آنچه می‌افزود بود... ساقیِ قسمت قرارش عدل بود اما چرا هرکه را دیدم ز سهمِ خویش ناخشنود بود... هرکه با ما بود ما را عاقبت تنها گذاشت چاکرِ عشقم که هرجا نامی از ما بود، بود... 🖌 📔
من اگر سؤال کردم چه سؤال نابجایی تو اگر سکوت کردی چه جواب دلربایی... به زبانِ بی‌زبانی به تو گفتم و نگفتم که چقدر بی‌قرارم که چقدر بی‌وفایی... چو به‌من به‌خنده گفتی که همیشگی‌ست عشقت به خودم به گریه گفتم چه دروغ آشنایی... ز وفا مگر چه گفتم،که نگفته ابروان را گرهی زدی که پیداست دگر نمی‌گشایی... تو قرار شد بیایی به مزارِ من پس از من قدمت به دیده اما به خدا اگر بیایی..!
نمی‌فهمم خدا را شکر جز دیوانگی چیزی مگر علم جنون کم دارد از فرازانگی چیزی... مردَد می‌شود گاهی دلم در صبر و حق دارد نمی‌داند هنوز این پیله از پروانگی چیزی... همان بهتر که سر در کاسه‌ی گندم نگه دارد گر از پرواز نشنیدست مرغ خانگی چیزی... چو از دیوار عشق آجربه‌آجر کاستی ای‌دوست نماند از آشنایی‌ها به‌جز بیگانگی چیزی... به خاکم جرعه‌ای «می» ریختی تا من بپندارم به‌یادت هست از«آیین هم‌پیمانگی»چیزی... مگو با هیچ‌کس با من چه‌کردی!بیم‌ازآن دارم که در عالم نماند دیگر از مردانگی چیزی... 🖌
ولی من سالها در عالمِ بیگانه‌ای بودم درونِ پیله می‌پوسیدم و پروانه‌ای بودم... برای هر که خواندم سرگذشت و سرنوشتم را برایش تلخ و شیرین قصه و افسانه‌ای بودم... به ظاهر قلعه‌ی بالابلندی بر فرازِ کوه نمی‌دیدند اما از درون ویرانه‌ای بودم... اذانی خسته در گلدسته‌های مسجدی خالی طنین هق‌هق‌ی در گوشه‌یِ میخانه‌ای بودم... خودم را بی نیاز از درسِ رنجِ عشق می‌خواندم به لطفِ عقل در جهلِ خردمندانه‌ای بودم... مرا یک بوسه مجنون کرد و فهمیدم که پیش از تو عجب دیوانه‌ای بودم، عجب دیوانه‌ای بودم... 🖌 📖 📝
نفسی گاه ولی از سر بی‌حوصلگی می‌کشم آه، ولی از سر بی‌حوصلگی... مثل شب‌های دگر باز به هم خیره شدند برکه و ماه، ولی از سر بی‌حوصلگی... گاه در آینۀ خاطره‌ها می‌نگرم نه به اکراه، ولی از سر بی‌حوصلگی... تا بکاهم ز پریشانی خود می‌گریم گاه و بی‌گاه ولی از سر بی‌حوصلگی... من هم ای عمر شبیه دگران می‌مانم با تو همراه ولی از سر بی‌حوصلگی... عاقبت با تو هم ای‌مرگ سفر خواهم کرد خواه ناخواه، ولی از سر بی‌حوصلگی...
گفتی بگو راز خزانها را به آنها پایان تلخ داستان ها را به آنها گل ها نمی دانند اما می رسانم پیغام رنج باغبان ها را به آنها ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند بسته است دستی ریسمان ها را به آنها برفی که روی بام های شهر بارید وا کرد پای نردبان ها را به آنها یا در قفس آتش بزن پروانه ها را یا بازگردان آسمان ها را به آنها چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست وامي‌نهم بعد از تو «آنها» را به «آن‌ها» کتاب: