روح برخواسته از من،
تهِ این کوچه بایست...
بــیــش از ایــــن دور
شوی از بدنـــم میمیرم...
#کاظم_بهمنی
👤✔️@montazer393
درد یک پنجره را پنجرهها میفهمند
معنی کور شدن را گرهها میفهمند
سخت بالا بروی،ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُرهها میفهمند
یک نگاهت بهمن آموخت که در حرف زدن
چشمها بیشتر از حنجرهها میفهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها میفهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرنها بعد در آن کنگرهها میفهمند
#کاظم_بهمنی✨
📝@montazer393✅
مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیات
سلام و حالپرسی و شروع خوشزبانیات...
فقط نه کوچهباغ ما،فقط نه اینکه این محل؛
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیات...
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیات...
جواب کن به جز مرا؛صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیات...
بیا فقط خبر بده مرا قبول کردهای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانیات...
#کاظم_بهمنی✅
📝@montazer393✨
ساده از"من بیتو میمیرم"گذشتی خوبِ من
من بهاین یک جملهیِ خود سخت ایمان داشتم...👤
#کاظم_بهمنی✅
🧿@montazer393🙄
مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیات
سلامو حالپرسیو شروع خوشزبانیات...
فقط نهکوچه باغِما،فقط نهاینکه اینمحل؛
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیات...
دوباره عهد میکنی کهنشکنی دل مرا
چهوعدهها کهمیدهی بهرغمِ ناتوانیات...
جواب کن به جز مرا؛صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیات...
بیا فقط خبر بده مرا قبول کردهای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانیات...
#کاظم_بهمنی✅
🧿@montazer393👤
پی بهرازِ سفرم برد و چنان ابر گریست
دید باز آمدنی در پیِ این رفتن نیست...
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمِشان
مثل این بود بهیک رود بگویند: بایست..!
مفتضح بودن از اینبیش کهدر اولِ قهر
فکر برگشتنم و واسطهای نیست کهنیست...
در جهانِ تهی از عشق نمیمانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمیباید زیست...
دهخدا تجربهی عشق ندارد ورنه
معنیِ«مرگ»و«جدایی»بهیقین هردو یکیست...
#کاظم_بهمنی
در جمعشان بودم کهپنهانی دلم رفت
باور نمیکردم به آسانی دلم رفت...
از هم سراغش را رفیقان میگرفتند
در وا شد و آمد به مهمانی دلم رفت...
رفتم کنارش، صحبتم یادم نیامد!!
پرسید: شعرت را نمیخوانی؟ دلم رفت...
مثلِ معلمها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفلِ دبستانی دلم رفت...
من از دیارِ «منزوی»، او اهلِ فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی؛ دلم رفت...
ای کاش آن شب دست در مویش نمیبرد
زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت...
ای کاش اصلا من نمیرفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی دلم رفت...
دیگر دلم! رختِ سفیدم نیست در بند
دیروز طوفان شد، چه طوفانی دلم رفت...
#کاظم_بهمنی
قدرنشناسِ عزیزم، نیمهی من نیستی
قلبمی ! امّا سزاوارِ تپیدن نیستی...
بعدِ من یادت بماند، در تمامِ عمرِ خویش
از گزندِ باد های هرزه ایمن نیستی...
چون قیاسش میکنی با من، پساز من هرکسی
هرچه گوید عاشقم! میگویی اصلاً نیستی...
دست وقتی تکان دادی، عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی...
#کاظم_بهمنی
@montazer393
شاخه را محکم گرفتن این زمانبیفایدهست
برگ میریزد، ستیزش با خزان بیفایدهست...
گاه سُکّان را رها کردن نجاتِ کشتی است
گاه بینِ موج و طوفان، بادبان بیفایدهست...
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بیفایدهست...
تیر از جایی که فکرش را نمیکردم رسید
دوری از آن دلبرِ ابروکمان بیفایدهست...
تا تو بوی زلفها را میفرستی با نسیم
سعیِ من در سربهزیری بیگمان بیفایدهست...
در منِ عاشق توانِ ذرهای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بیفایدهست...
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خستهاند
حرف موسی را نمیفهمد شبان، بیفایدهست...
من به دنبالِ خدایی که بسوزاند مرا
همچنان میگردم اما همچنان بیفایدهست...
#کاظم_بهمنی
غممخور، معشوقاگر امروز و فردا میکند
شیرِ دوراندیش با آهو مدارا میکند...
زهرِ دوری باعثِ شیرینیِ دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند...
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند...
روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی؟
نقطه ضعفِ برگها را باد پیدا میکند...
دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشتِ عاشق را همین آزارها تا میکند...
از دلِ همچون ذغالم سرمه میسازم کهدوست
در دلِ آیینه دریابد چه با ما میکند...
نهتبسم، نهاشاره، نهسوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند...
#کاظم_بهمنی
@montazer393
کاش دور و برِ ما این همه دلبند نبود
و دلم پیشِ کسی غیرِ خداوند نبود...
آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم
مثلِ اسپند دلم جای خودش بند نبود...
مثلِ یکغنچه کهاز چیده شدن میترسید
خیره بودم به تو و جرأتِ لبخند نبود...
هرچه من نقشه کشیدم بهتو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیرِ تو هرچند نبود...
شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بینِ این دو چه کنم نقطهی پیوند نبود...
مدرسه جای کسی بود کهیک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبالِ تو بودند نبود...
بعد ازآن هرکهتو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود...
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاشِ تو این قدر هنرمند نبود...
#کاظم_بهمنی
رازداری کن و از من گِله در جمع مکن
باز بازیچه مشو ، بارِ سفر جمع مکن...
با حضورِ تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایهی دلگرمی هر جمع مکن...
به گناهی که نکردم، به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن...
ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت
این همه هرزهی آلوده نظر جمع مکن...
آخرین شاخهی تو، سهمِ عقابی چو مناست
روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن...
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه ، نفر جمع مکن...
#کاظم_بهمنی
لذتِ مرگ نگاهیست به پايين کردن
بينِ روح و بدنات فاصله تعيين کردن...
نقشه میريخت مرا از تو جدا سازد «شک»
نتوانست، بنا کرد به توهين کردن...
زيرِ بارِ غمِ تو داشت کسی له میشد
عشق بين همه برخاست به تحسين کردن...
آن قدر اشک به مظلوميتم ريختهام
که نمانده است توانايیِ نفرين کردن...
«باوفا»خواندمت از عمد که تغيير کنی
گاه در عشق نياز است به تلقين کردن...
«زندگی صحنهی يکتای هنرمندی ماست»
خط مزن نقشِ مرا موقعِ تمرين کردن..!
وزشِ باد شديد است و نخم محکم نيست!
اشتباه است مرا دورتر از اين کردن...
#کاظم_بهمنی