#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_چهارم
- باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی مادرش زنگ می زد که با یادآوری اینکه سیم کارتی که تازه خریده بود را با سیم کارت قدیمی مادرش عوض کرده، فهمید که باید فکری به حال مخاطبین مادرش بکند.
مشغول دیدن عکس های آقای میم که در فلش خود ذخیره کرده بود، شد که با بلند شدن صدای اذان از نگاه کردن به آن ها دست کشید و بلند شد. سریع وضو گرفت و سجاده ای که خودش با عشق درست کرده بود را پهن کرد. چادرش را باز کرد که بر روی سر خود بگذارد؛ با باز کردن آن رایحه ای خوشبو در فضای اتاق پیچید. با یک تنفس عمیق، عطر را به ریه های خویش فرستاد و چادر را سر کرد. کنار سجاده اش نشست و مشغول گوش سپردن به لا اله اله الله ی آخر اذان شد. با تمام شدن اذان و بلند شدن صدای دعای فرج، بلند شد و دستانش را به سوی آسمان گرفت.
اللهم كن لولیک التميمة بن الحسن صلواثک عليه و على آباؤه في هذ؛ الساعة و في كل ساعة وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عينة حتى
بينه أرضک طوعا و تمتعه فیها طويلا» (خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات، سرپرست و نگاهدار و راهبر و یاری گر و راهنما و دیدبان ولیات، حضرت حجة بن الحسن، که درودهای تو بر او و بر پدرانش باد، باش، تا او را به صورتی که خوشایند اوست، و همه از او فرمانبری می نمایند، ساکن زمین گردانیده، و مدت زمان طولانی در آن بهره مند سازی) بدون اتلاف وقت، شروع..
#ادامه_دارد
💞
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_پنجم
بدون اتلاف وقت، شروع به نماز کرد. می خواست ذهنش را هنگام نماز، پاک سازد اما مدام به این چیز و آن چیز فکر می کرد. لحظه ای تصور
کرد که نزد خدا ایستاده و می خواهد نماز بخواند؛ در لحظه، تمام ذهنش تھی شد. مثل همیشه بعد از زیارت درگاه حق، آرامش خاصی وجودش را در بر گرفته بود. بعد از سلام نماز، سرش را بر روی مهر گذاشت و بار دیگر برای گناه هایی که ندانسته انجام داده بود، طلب آمرزش کرد. سجاده را جمع کرد و پس از تا کردن چادرش، آن را روی کمد گذاشت. عجیب بود که پدر و مادرش تا این ساعت خانه نیامده بودند.
***
دایش را بخ به شکستن این سر سفره
- عاطفه! بیا سفره بنداز، شام بخوریم. - اومدم. دست از بازی کردن برداشت و بیرون رفت. وسایلی که مادرش روی اوپن آماده کرد بود را برداشت و روی سفره گذاشت. همگی کنار هم نشستند و شروع به غذا خوردن کردند. بر خلاف همیشه، امروز سر سفره ی غذا کسی چیزی نمی گفت و عاطفه هم علاقه ای به شکستن این سکوت نداشت و می خواست در آرامش تمام غذایش را بخورد. با صدا زدن اسم او توسط برادر کوچکش، سرش را بلند کرد و به او نگاهی انداخت. - جانم داداشی؟ - بخول. دلش برای برادر کودکش که هنوز کامل حرف زدن را یاد نگرفته بود و با این حال این چنین به او محبت می کرد، ضعف رفت و با لبخند گفت: الهی آبجی فدات شم! چشم. توهم بخور!
لبخند شیرینش از روی لبانش پاک نمی شد. سکینه خانم و آقا محمد
#ادامه_دارد
💞
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_ششم
به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با آن لبخند روی لبش در خیالاتی شیرین برای خودش سیر می کرد. همگی با شنیدن صدای کسی که مراسم اولین شب محرم را به اهالی اعلام می کرد، رو به پدرش کرد و به او گفت: بابا! امشب مسجد می ریم؟ - نمی دونم. بریم؟ تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت و رو به پدر گفت: آره دیگه بریم. - هرچی دخترم
با صدای مادرش سرش را به سمت او چرخاند که مادرش گفت: هر چی این می گه بگو چشم. اون وقت اصلا به حرفمون گوش نمی ده.
پدرش با مهربانی رو به همسرش گفت: خانم بچه تو سن بلوغه. گاهی شیطنت می کنه و از زیر کار در می ره ولی حرف گوش می ده که. برو خدا رو شکر کن که دختر دسته گلی مثل عاطفه داریم.
عاطفه با این تعریفی که از پدرش برای اولین بار شنید، بسیار خوشحال شد و مادرش با این حرف آقا محمد ساکت شد و به فکر فرو رفت. حرف های همسرش را در دل تایید می کرد اما دوست نداشت این ها را جلوی عاطفه بگوید تا او پررو شود. می دانست که او اکنون در سن رشد قرار دارد. نیاز به تنهایی، لجبازی، غرور و اکنون از شخصیت های این دوره بود و با این حال عاطفه کمی مراعات می کرد. باید برای حرف ها و عصبی شدن هایش گاهی به او حق می داد.
سری تکان داد و مشغول شد. عاطفه با تشکری از مادرش به سمت اتاقش رفت و گفت: می رم حاضر شم. ساعت چند می ریم، بابا؟
- ساعت چند شروع می شه مراسم؟
- هشت و نیم
-الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول میکشد
#ادامه_دارد
💞
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_نه
پایین رفت و کتانی
پوسید.
کشید، انگار نه انگار که همین صبح با هم بودند. نهال دوستی که خیلی وقت از جوانه زدن آن نمیگذشت اما رشدش باور نکردنی بود. در کنار ماشین ایستادند و از نصف روزی که هم را ندیده بودند، صحبت کردند. با باز کردن ماشین توسط پدرش در ماشین را باز کردند و سوار شدند. با سوار شدن مادر و پدر ،عاطفه مبینا با خوش رویی با آن احوال پرسی کرد
به طرف ،مسجد که فاصله ی زیادی هم از خانه ی آن ها نداشت، به راه افتادند؛ سکینه خانم و آقا محمد مشغول صحبت بودند و آن دو هم برای هم شکلک در میاوردند و خندهی آرامی سر می دادند از ماشین پیاده شدند و با خواندن فاتحه ای برای تمام خفتگان مسجد، وارد آن شدند
هردو به احترام مادر ،عاطفه کنار ایستادند با فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویش با درد آمیخته در خشم به او نگاهی انداخت و گفت: چته؟ پهلوم سوراخ شد.
زیادی نازک نارنجی شدیا؛ باید کم کم آب بندیت کنم.
- زرتو بزن دراز جان
مبينا اخم ساختگی کرد و :گفت از موضوع اصلی دور شدیم؛ "میم" داره
نگاهت می
عاطفه با بهت و چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به او نگاه کرد و دندان هایش را روی هم سابید.
- مبينا مبينا دعا كن باهم تنها نشیم الان میگی؟ وقتی کلا آبروم رفت کف پام؟
- تقصیر خودته، حواسم رو پرت کردی
این را گفت و با قهر رو برگرداند و جلو تر حرکت کرد عاطفه که از خجالت گرمش شده بود سعی کرد متین وار به دنبال او برود که پایش به سنگ قبر نزدیک.
سنگ قبر نزدیک آن جا گیر کرد و نزدیک بود بر زمین سقول کند که
تعادلش را حفظ کند
#ادامه_دارد
💞
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_سی
زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه
چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد.
الان چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه میرم واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، الان که نباید نگاه کنی، حیا رو خوردی به آبم روش؟
- قانون مورفی!
- چی میگی تو آخه؟
مبینا ژست مغرورانهای به خود گرفت و :گفت بابا این که موقعی نگاهت
میکنه که نباید میشه قانون مورفی
- بیشین بینیم باو.
- مامانت رفت بالا ها بجنب دیگه.
به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟!
همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود دیده بود و این حالت برایش سنگین بود وارد مسجد شدند و از ابتدا تا انتها با همه دست دادند احوال پرسی کردند صدای پچ پچ خانمها از این فاصله ی کم به گوش
می سید. متانت و وقار این دو دختر زبان زد تمام اهالی بود.
یکی از خانومها به بغل دستی اش :گفت ماشالله به آقا محمد! عجب دختری تربیت کرده؛ با فهم مودب معصوم ماشالله از زیبایی هم چیزی کم نداره. حیف که پسر ندارم و گرنه الان عروسم بود.
و
عرق شرم روی پیشانی اش .نشست از جملهی ،آخرش خوشش نیامد ولی خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد نگاه تحسین آمیز مادر مهدی را در چشمانش .خواند لبخندی بر روی لب .نشاند. به طرف او رفت که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او
شد.
عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا
#قسمت_سی_یک
زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز برادر کوچکش نیست حتما باز هم آمده تا مثلا به دیگران پز بدهد که آره ابوالفضل تو بغل من آرومه من رو خیلی دوست داره
پوف آرامی کشید و بی خیال آنها مشغول گوش کردن به صدای قاری شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن .بود میخواست برای حفظ باقی جزء
کلاس برود اما با دیدن اسم معلم دار القرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد و ترجیح میداد این کار را در منزل انجام دهد.
به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به صحبت هایش گوش سپرد از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن سخنران حکایت تعریف کند.
چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش ،او برای دل بی قرار عاطفه بهتر بود؟
با علاقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته شد. با می احساس درد در پهلویش با چهرهای جمع شده به طرف مبینا برگشت و :گفت ناکارم کردی مسلمون چی از جون پهلوی من میخوای؟ تا آخر محرم و صفر که سالم نمی مونه
- خاب حالا نرو بالا منبر.
چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟
عاطفه
گذاشت و نه برداشت آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و
گفت
- اگه شما بذارین بله خیلی خوش می گذره.
- با جنبه باش خو!
ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما.
- باشه بابا، عاشق دیوونه گوش
می داد و واو به واو
با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی میکرد عکس العملی نشان ندهد که
از چشمان تیزبین خانمهای محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد.
#ادامه_دارد
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_32
صدای
نشین آقای میمش در دهن اوشد
دل
سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان بود بعد از سلام و تسلیت ایام، شروع به سخنرانی کرد هر دو گاهی باهم حرف می زدند و گاهی موشکافانه به سخنان گوش میدادند تا بهترین نتیجه را از شب اول محرم بگیرند.
حاج اقا شروع به صحبت کرد حجت الاسلام والمسلمين حجتی خدمت عزادران حسینی بیان داشتند یک حادثه حدود هزار و سی صد و اندی سال پیش اتفاق افتاد که از صبح تا بعد از ظهر آن آن هم طول نکشید اما بینیم هیچ حادثه ای به این اندازه دل گیرش نشده است،
چرا؟!
بين ما و خدا اباعبدالله (ع) این وسط چه کاره است؟ شب قدر نشسته ای یک دفعه زده زیارت اباعبدالله (ع) مستحب است آقا می خواهی تحریک احساسات کنی؟ داستان چیست که خود خدا پای کار ایستاده است. بعضی ها امام حسینشان تاریخ انقضا دارد این که امام صادق(ع) فرمود: کسی حتی به اندازه بال مگس گریه کند برای ابا عبدالله (ع) خدا می گوید با من طرفی اگر کسی بدون مقدمه برود تاریخ کربلا را بخواند چیزی دستش
نمی آید و خطرناک تر این که تحلیل یزید پیدا می کند. مقدمه ی تاریخ كربلا شناخت خود امام حسین (ع) است آنقدر این شناخت حساس است که به ایمان ما گره میخورد سنگ محک ایمان و ارتباط ما شناخت ابی عبدالله (ع) است. این حسین(ع) کیست؟ همین جا بایست؛ اگر فهمیدی این حسین(ع) کیست فهمی چرا همه عالم اسیر اوست.
علامه طباطبائی میفرماید خدا اراده کرده تمام فیوضات خود را از دو کانال به مردم بدهد یا حرم اباعبدالله یا روضه ابا عبدالله الحسین علیه السلام...
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_سی_و_پنج
شناخت ابی عبدالله (ع) هویت انسان را عوض میکند و نتیجه دارد. آبی عبدالله (ع) را نمی شود با خواب ثابت کرد؛ در حد یک مریض شفا دادن حضرت را تنزل بدهیم؟ آقای بهجت هم مریض شفا . می داد، هنر است؟!
اگر اینطور است که کلیسا بهتر است، آقا برو کلیسا!
شما در قرآن تاریخ و جغرافی داری اما قرآن کتاب تاریخ و جغرافی نیست؛ این که از نشانههای مومن این است که سه بار اسم جدمان را بیاوری اشکش می ریزد تلنگر است که چقدر حسین (ع) را می شناسی به همان اندازه ایمان داری
پیش اماد گفت من عاشق همه شما هستم اما نمی دانم چرا
وقتی نوبت ابی عبدالله (ع) میرسد اصلا یک حال دیگری دارم آیا من مشکلی دارم؟ راوی میگوید دیدم امام صادق (ع) چشمانشان پر از اشک شد و فرمودند ما هم نسبت به جدامن همچین حسی داریم.»
با اتمام سخنرانی حاج آقا خدا حافظی کرد و مجلس را به مداحان سپرد. زینب ،خانم از کنار در ورودی اشارهای به عاطفه و مبینا زد که کنارش
بروند.
مبینا که نمی دانست موضوع از چه قرار است با کنجکاوی رو به عاطفه گفت:
چی کارمون داره؟
- احتمالا میخواد که توی پذیرایی کمک کنیم.
- ایول بریم.
در کنار هم مسیر کوتاه تا در ورودی را که به لطف نگاه سنگین خانم ها طولانی شده بود گذرانند که عاطفه رو به زینب خانم گفت جانم کاری
داشتین؟
- آره. می تونین کمک کنین؟
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند چرا که نه؛ خوشحال میشیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را برداره
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_35
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را بردارند. حسی ته دلش را قلقک می داد که ناخونکی به آن حلوای تزئین شده ،بزند اما خوب می دانست این جا جای ناخونک زدن نیست و اصلا جلوه ی خوبی نخواهد داشت. ظرف حلوا را برداشت و پشت سر مبینا که ظرف نان تمیجان را در دست داشت، به راه افتاد.
فقط
به همه تعارف میکردند بعضیها آن قدر حلوا بر می داشتند که انگار می شود که با یک مشت حلوا شفا بگیرند لبخند می زد و چیزی نمی گفت اما در درون این کار را درست نمیدانست. شاید اگر همین طور پیش می رفت به کسانی که در ته مسجد نشسته بودند، روغن ته ظرف هم نمی رسید.
کمر درد امانش را بریده بود و در دل غر می زد:
- اوف، خب بردارین قاشق رو بندازین توی ظرف من برم بعدی دو ساعت آمار جد و آبادم رو نکشین رو دایره که
به مادرش رسید که ابوالفضل دست دراز کرد تا حلوا بردارد که عاطفه سینی را عقب کشید و این اجازه را به او نداد مادرش آفرینی گفت و مقدار کمی حلوا برای خودشان برداشت بعد از تمام شدن حلوا، ظرف را به حسینیه برگرداند و به زینب خانم :گفت کار دیگه ای هست، بگین انجام
بدم. - نه قربون دستت کاری نیست؛ فقط بی زحمت میری داخل، درجه کولر رو هم زیاد کن
چشمی گفت و وارد مسجد شد؛ درجه کولر را بالاتر برد و در کنار
مادرش نشست و منتظر مبینا شد
- معلوم نیست این دختره کجا موند؟
مادرش سمت او برگشت و گفت: - چی میگی؟
مبينا كو؟
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_36
- چی میگی؟
مبينا کو؟
شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند که مبینا را دید، رو به عاطفه گفت: داره میاد.
سری تکان داد و همراه با گوش کردن به مداحی مشغول سینه زدن شد. دخترک در کنارش جای گرفت. هر مداح ده دقیقه، کمتر یا بیشتر ذکر مصیبت میخواند و سپس شروع به مداحی میکرد. صدای ناله و گریه خانم ها در فضای مسجد میپیچید صدای سینه زدن سیده خانم محله که همیشه با دو دست و خارج از ریتم سینه میزد ریتم مداحی را برهم زده
بود.
قطره اشکی از گونهاش لغزید و روی چادرش افتاد. نگاهش را به قطره اشک دوخت و در دل خواست همان پیش بیاید که او می خواهد. چشمانش را بست و در حاجت هایش غرق شد؛ با دلی شکسته تک تکشان را زمزمه وار بر زبان آورد قطرههای اشک حالا پی در پی و بدون نوبت روی
چادرش می ریختند و خیسش میکردند با اتمام مداحی، سرش را بالا گرفت که مژه های بلند و خیس شده اش به معرض نمایش در آمدند. "آقای ميم" مشغول خواندن سلام آخر بود؛ همه از جا برخاستند و ابتدا به سوی قبله، سپس به سوی حرم هشتمین طلوع آفتاب سلام دادند. سرش را کمی به سمت قبله خم و زیر لب او را کرد
مسجد می
همه به سوی در خروجی روانه شدند. در این میان برخی در گوشه ای از ایستادند و حرف میزدند. نگاهی به مادرش انداخت که مشغول گفتگو با زن عمویش بود منتظر ماند تا کمی خلوت شود اما حتی از صحبت کردن در کنار در هم نمی گذشتند و راه را سد کرده بودند. لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمیدانست
فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_37
لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی دانست فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی امید هم در حال ذوب شدن بود. هیچ نمی دانست چاره چیست؟ رهایش کند و تا نفس می کشد، حسرت
بخورد یا تلاش کند و هر روز محکم تر از دیروز به در بسته بخورد؟! سنگهای که در چرخش فرو رفته بودند را با کدام قوت از جا بکند؟ باید راهی باشد که آخرش به تکه تکه شدن قلب کوچکش ختم نشود!
حال مسافری را داشت که در جاده مستقیم در حال حرکت است. انتهای این جاده به دوراهی رسیدن و نرسیدن ختم میشد افسوس که جاده دراز است و صبر کم!
از مادر آقای میم خداحافظی کرد و دست در دست همراه همیشگی اش به
سمت ماشین حرکت کرد. مبینا که چشمان سرخ و مژه های خیسش که حاصل اشک بودند را که دید خواست چیزی بگوید که چشمانش به عاطفه افتاد که نگاهش را با تعجب به سویی دوخته بود رد نگاهش را دنبال کرد که به مهدی رسید سرش را روی شانه ی برادر کوچکش گذاشته بود و شانه هایش میلرزید
چشمان درشتش بزرگ تر شده بود با تعجب به عاطفه نگاه کرد و گفت: چیشده کوه غرور اشک میریزه؟
- کوه غرور نیست! فقط حیا داره به هر دختری نگاه نمی اندازه! مبینا که پی برد، لحنش کمی زننده بوده، با مهربانی گفت: منظورم همین
بود دیگه
- لحن و حرفت این رو نمی گفت. - عاطی! یه چیزی گفتم حالا ببخشید.
- باشه.
علت اشک هایی که هیچ گاه عاطفه به چشم ندیده بود چیست؟ برای مادر از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی کند؟ یا نه
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_38
از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی
می کند؟ یا نه برای
اندوهش چندین برابر شده بود و بغض راه گلویش را بسته بود. چند نفس عمیق کشید و به سمت ماشین رفت سنگینی نگاهی را احساس کرد اما می بر کنجکاوی خود غلبه کرد و بدون نگاه کردن به اطراف، سوار ماشین
شد.
همگی سوار ماشین شده و به سمت منزل حرکت کردند. پای سکینه خانم که به ماشین رسید شروع به غیبت کردن و عیب و ایراد گرفتن از خرما و حلوای دیگران کرد.
خونش به جوش آمده بود از هیچ چیزی به اندازه ی غیبت متنفر نبود. خواست رو به آن ها فریاد بزند و بگوید: هر جور وسیله که می باشه، نذر امام حسین .بوده شاید وُسعش در همین حد بوده. خیلی بده که این قدر پر توقعی.
نزدیک منزل مبینا که رسیدند رو به او :گفت فردا همین ساعت جلوی خونه ی ما باشه؟
- باشه.
لبان سرخش را به گوش او نزدیک کرد و ادامه داد: مبینا ببخشید اگه امشب لحنم تند بود؛ میدونی که دست خودم نیست
اوهم متقابلا به او نزدیک شد و با صدایی که سعی داشت آرام باشد تا پدر و مادرش متوجه نشوند، گفت: می دونم موردی نیست خانم عاشق پیشه! لبخند تلخی روی لب نشاند. مبینا هم بعد از خداحافظی و تشکر کوتاهی از پدر و مادر وی پیاده شد در خانه را که گشود از مبینا ی پر شور و نشاط تبدیل به مبینای منزوی شد.
هفت روز بعد (مسجد)
با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می کرد، گفت وای مبین نمیبینی
#ادامه_دارد.
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃