#قصه_های_نماز
قسمت دوم
🔹کلاس شروع شده بود که در باز شد ، زهرا بعد از چند روز غیبت با پای گچ گرفته ، وارد شد، کلاس پر از هیاهو شد، تا اینکه خانم معلم پرسید ، بچه ها میدونید برای باز کردن هر قفل🔒 به چی نیاز داریم ؟
بچه ها یک صدا گفتند به کلید🔑
، خانم رحیمی گفت: حالا بگین کلید #نماز🔑 چیه⁉️ سارا بلند گفت ؛ وضو💧
معلم گفت افرین،👏
معصومه که کنار زهرا نشسته بود گفت: خانم الان که زهرا پاش توی گچه باید چه جوری وضو بگیره،🤔
معلم گفت زهرا باید وضوی #جبیره بگیره،😊 معصومه با تعجب گفت چی جریبه🙄
خانم معلم ارام خندید😄 ج ب ی ر ه
وقتی دوایی روی زخم میزنن به چیزی که ،با اون زخم یا جای شکسته رو میبندن #جبیره میگن اگر زخم جای مسح باشه🍃، روی اون هم باز باشه🍂 باید روی اون پارچه تمیزی انداخت و مسح کشید 🌸اما اگر اب براش💧 ضرر داشت باید باید #تیمم کنه و یک وضو #جبیره بدون مسح هم بگیره،
💢مریم از اخر کلاس پرسید: اگر جای مسح نبود چی ⁉️
معلم گفت : اگر جای مسح نبود شستن اطراف زخم یا شکستگی کافیه🌻،
ان شا ء الله زهرا جونم هر چه زودتر خوب بشه و بتونه وضوش رو کامل بگیره😇
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: پس انداز
پیام اخلاقی: مدیریت پول
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : مهدی کجاست
🔸رشیق فرمانده ماموران خلیفه در شهر #سامرا بود. او هیچوقت نمیخندید، صورتش مثل گرگ ها اخمو و ترسناک 😬بود. رشیق عصبانی😡 بود،اگر ماموری جلویش بود کتکش میزد،
🔻 حالا رشیق ارام و قرار نداشت، و توی اتاق فرماندهی رفت، کسی انجا نبود ، ارام و قرار نداشت،کنار پنجره ایستاد" و با عصبانیت😡 گفت: بالاخره پسر حسن عسکری🌟 را دستگیر میکنم و پیش خلیفه👑 میبرم، تا این همه به من سرکوفت نزند و توهین نکند🙁
🔹در اتاق قدم زد ناگهان فکری به ذهنش رسید، " رشیق عجله کن الان وقت خوبی است، ان کودک 💐در همین شهر در یکی از همین خانه هاست، همان خانه ایی که سالها پیش هادی🌟 در ان زندگی میکرد و الان خانه پسرش حسن عسکری🌟 است.
🔹خیلی زود ماموران همراه رشیق راه افتادند، مقصدشان خانه امام حسن عسکری🌟 بود، هیچ مرد یا زنی سر راه انها دیده نمیشد، همه از ترس ماموران رشیق به خانه ها پناه برده بودند! انگار طاعون به شهر امده است😣
🔅خانه امام محاصره شد، امام تازه از دنیا رفته بود، 😔پس به جز #مهدی کسی در خانه حضور نداشت، رشیق با چشم و ابرو به مامورانش دستور حمله داد،چند مامور در خانه را باز کردند، و داخل پریدند، خانه🏠 یک حیاط داشت با چند اتاق و یک سرداب که رو به رو زیر زمین پله های زیادی داشت.
ماموران اتاق را گشتند اما کسی را ندیدند🙃، یکی از انها چشم های سیاه و نگرانش را به سمت سرداب چرخاند هیس گوش کنید از انجا صدای قران 📖می اید،
ماموران ترسان به سمت سرداب رفتند، اما کسی از پله های ان پایین نرفت،
ناگهان رشیق پا به حیاط گذاشت اخمو و عصبانی😡 پرسید کو کجاست او را دستگیر کردید یا نه؟
صدای دلنواز قران📖 به گوش رشیق نشست، ایستاد و گوش کرد و بیشتر عصبانی😡 شد،
"خودش است، او همان کودکی✨ است که باید دستگیر شود، نترسید او سنی ندارد و به راحتی به چنگ می افتد، 😏
خودش ارام و بیمناک از پله های سرداب پایین رفت پشت سرش ماموران راه افتادند، حالا جیک کسی در نمی امد🤭، فقط ان صدای دوست داشتنی بلند بود،💫
رشیق اهسته در باز کرد، صدای قران #مهدی قطع شد رشیق شمشیر خود را غلاف بیرون کشید،
هیس الان بیرون می اید!😯
رشیق سراپا خیس عرق شده بود ،
مهدی علیه السلام از اتاق بیرون امد ،صورتش زیبا و درخشان💚 بود، به انها اعتنایی نداشت و نمی ترسید، ☺️
ماموران به وحشت افتادند، زبانشان لرزید و عقب عقب رفتند، #مهدی از خانه خارج شد،
رشیق گفت " مثل اینکه او قرار نیست از خانه بیرون بیاید بهتر است ما به داخل حمله کنیم!😏
ماموری که لرزان حرف می زد گفت: اما مگر ندیدید ان کودک از جلوی چشم ما رد شد و از خانه بیرون رفت!😞
رشیق فریاد زد: چی او از خانه رفت مگر شما کور بودید او را ندیدید.😠
اما چشم های خود رشیق هم امام دوازدهم را ندیده بود، 😉
ماموران از پله ها بالا دویدند ، رشیق پشت سرشان، اما مهدی علیه السلام انجا نبود...
#پایان
#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۳۳
منتظر کوچولو های عزیز براتون آیه ی جدید اوردیم 🥰پس حتما بخونیدش👇
✨سوره نحل آیه ۱
📖اتَىٰ أَمْرُ اللَّهِ فَلَا تَسْتَعْجِلُوهُ ۚ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ
{فرمان خدا( برای مجازات مشرکان و مجرمان) فرا رسیده است برای آن عجله نکنید. منزه و برتر است خداوند از آنچه همتای او قرار می دهند}
🌱در روایات ائمه(علیهم السلام) منظور از امرالله، به ظهور امام زمان (علیه السلام) اشاره دارد.
👌بچه ها جون یعنی تو قرآن اومده که ظهورِ امام زمان حتما حتما اتفاق می افته و زمان اون رو فقط خداوند میدونن و این یک فرمانی هست که خدا داده و تغییر پیدا نمی کنه. همه ی 👹👿ستمگران و ظالمان دنیا اون موقع به دست امام زمانمون نابود میشن☺️
ان شاءالله همگی به زودی اون روز قشنگ رو ببینیم🤲
@montazer_koocholo
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #حنا_دختری_در_مزرعه
قسمت ۱۷
همکاری در سفر.mp3
زمان:
حجم:
19.36M
#یا_امیر_المومنین
#مهربان_باشیم
#حاج_قاسم
🌹#همکاری_در_سفر🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_علق آیات ۱ الی ۱۸
🎶تدوین :____
📚 منبع: پیامبر و قصه هایش
🔰کپی با یک صلوات 🔰
#داستان
امام #حسن_مجتبی
#روز_زیارتی
#دوشنبه
✨این ستاره ها_قسمت دوم
👆...همسرم می گوید: «این که خجالت ندارد. بالاخره او امام❤️ماست و دلش به حال ما می سوزد.» اما به خدا نمی توانم؛ یعنی بلد نیستم حرف بزنم. خدایا! چه کنم؟...😩آهای مرد! تو هنوز نرفتی؟ این صدای همسرم است که وقت و بی وقت مرا صدا می زند و می پرسد:
چه کردی؟ چرا به سراغ امام حسن علیه السلام نرفتی؟ الآن...خدایا، کمکم کن!🙏
همسرم به حیاط قدیمی خانه یِ ما می آید. من کنار چاه آبِ مان💧نشسته ام. او با مهربانی می پرسد: چرا اینجا غصه دار نشستی؟ من فکر کردم رفتی و برگشتی! نه...من خجالت می کشم پیش امام بروم و آن خواسته را به او بگویم. ای وای! به نظر من، بهتر است برای او نامه📝بنویسی. زود باش یک کاغذ بردار و خواسته ات را در آن بنویس. بعد آن را ببر و به دست💫امام حسن عليه السلام برسان! با خوشحالی از جا می پرم و می گویم: «چه فکر خوبی...چه فکر خوبی!»😍
کوچه های شهرمان مدینه خلوت است. با عجله و دوان دوان، از این محله به آن محله می روم. اول با خودم فکر می کنم: «نکند این کارم اشتباه باشد و امام حسن علیه السلام را ناراحت کنم!😥همه اش تقصیر همسرم است. او به من گفت نامه بنویسم. من نمی دانم این فکر از کجا به کله اش افتاد!» اما بعد به خودم آرامش می دهم که: «نه... امام حسن اگر هم از دست کسی ناراحت شود، بداخلاق نمی شود. او به اخلاق خوب و برخورد مهربانانه در میان ما عرب ها مشهور است😊 خدا کند کار خوبی کرده باشم! من که توی این نامه چیز بدی ننوشتم! به خانه ی✨امام حسن علیه السلام
امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام
میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
#پایان
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
🍃 این قسمت: فرهنگ به چین میرود.
✨ پیام اخلاقی: انتخاب خوردنی های سالم
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان: دیدار با افتاب
🍃به خال کنار لبش💚 نگاه کردم، دوباره... دوباره... دوباره... بر لبهای خوش رنگش💐 لبخند دل نشینی نشسته بود💫،
هول کردم و کمرم لرزید دست بر سینه گذاشتم و سلام🖐 کردم
با مهربانی شیرینی به سلامم جواب داد 😍و با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم.🤫
در کنار او پیرمرد قفل ساز 🔐داشت قفل🔒 کهنه ایی را تعمیر میکرد ،
گفتم شاید خواب😴 باشم، شاید هم همه این اتفاق ها، از ان وقتی که پا به بازار اهنگر ها گذاشتم پایم خود به خود به دکان قفل سازی🔐 باز شده بود،اما خیال نبود، واقعی بود!☺️
سرم را دور تا دور چرخاندم کاسب ها مشغول کار بودند، نه من بیدار بودم!😇
دوباره به صورت مثل ماهش✨ خیره شدم، قلبم داشت از جا کنده میشد،
حالا من بعد از سالها به گم شده خود رسیده بودم☀️، و او در کنار من بود نشسته بر یک صندلی، در کنار پیرمرد قفل سازی🔐 که گویی یکی از دوستان قدیمی اوست، و دیدارش با او تازگی ندارد😌
امدم دوباره حرف بزنم ما مگر میشد حرف زد، صورتش انقدر مهربان✨ و گیرا بود که زبانم قدرت حرف زدن نداشت، 🙄
دوباره خوب به او خیره شدم و با نگاهی اشک الود به خودم گفتم" چقدر دعا 🤲خواندم، چقدر چله نگه داشتم، و این شهر به ان شهر مسافرت کردم،تا او را پیدا کنم و هم کلامش شوم💫 ،حالا چه راحت درکنارش هستم ، توی این شهر غریب ، در بازار اهنگرها، پیش این پیرمرد قفل ساز🔐 اه...
پیرزنی خمیده خمیده به سمت دکان🔐 امد، یک دستش عصای چوبی بود و در دست دیگرش قفل🔒 کوچکی داشت، سر و وضعش فقیرانه بود، به سرتا پای دکان نگاه کرد و خوشحال شد😄
، جلو امد و سلام🖐 کرد، قفل ساز جواب سلام او را داد هم او، اما من فقط گیچ و منگ نگاهشان میکردم😯
قفل ساز 🔐پرسید خواهرم چه میخواهی⁉️
پیرزن اه کشید و حسرت خورد برگشت و نگاهی به چند تا از دکان های بازار کرد و گفت:
محض رضای خدا این قفل را ۳ شاهی از من بخر که خیلی نیازمندم😪
پیرمرد قفل ساز🔐 قفل را گرفت و خوب وارسی کرد چند بار کلیدش را چرخاند و باز و بسته کرد
و گفت خواهرم تو مسلمانی🍀 و من هم مسلمان🌱 پس باید برای این قفل پولی بدهم که ضرر نکنی😊
لب های پیرزن به خنده باز شد😄
خواهرم این قفل هشت شاهی 💰می ارزد، من اگر بخواهم این قفل را بخرم و سودی ببرم باید هفت شاهی 💰به تو بدهم ، چون برای سود من یک شاهی 💰بس است و بیشتر از ان بی انصافی است👏👏
دستهای پیرزن لرزید: فوری گفت خدا خیرت دهد من همه این بازار را گشتم و به چند قفل ساز🔐 نشان دادم اما همه انها گفتند این قفل دو شاهی💰 بیشتر نمی ارزد 😐ولی من به ۳ شاهی 💰نیازمند بود پس قفلم را نفروختم😔
پیرمرد قفل ساز ۷ شاهی💰 به او داد، پیرزن از ته دل برای او دعا کرد، خوشحال و راضی از انجا رفت.🤩
تا به خودم امدم صدای مهربانی✨ تکانم داد ، خیره شدم به او که داشت خیلی جدی اما مهربان حرف میزد💫
" دیدی؟ شما هم اینگونه باشید تا ما خودمان به سراغتان بیاییم ؛ چله نشینی لازم نیست ، عملتان درست باشد و مسلمان باشید،👌
من از تمام این شهر این پیرمرد را برای همنشینی انتخاب کردم چون دین دار است 👏و خدا را میشناسد،🌺
این هم از امتحانی داد قفل 🔓را به قیمت واقعی از پیرزن خرید 👏، به همین خاطر است که هر هفته به سراغش می ایم و احوالش را میپرسم😍
صدای مهربان امام زمان💚 عزیزم در گوش هایم چرخ میخورد، و مثل نسیمی در باغچه دلم مینشست💫، من بیدار بودم و او در کنارم بود همان کسی که ماهها و سالها منتظرش بودم❣
#پایان_داستان_دیدار_با_افتاب
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo