#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان_۲۹
سلام بچه های خوب و مهربون ان شاءالله که خوب باشین😍یه آیه ی جدید براتون آوردیم👇
✨امروز سوره حج آیه ۴۱:
📖الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ ۗ وَلِلَّـهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ
{همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز برپا مىدارند و زكات مىدهند و به كارهاى پسنديده سفارش میکنند و از كارهاى ناپسند باز مىدارند و سر انجام همه ی كارها از آنِ خداست}
🌱در بعضی از روایات، این آیه به حضرت مهدی (علیه السلام) و یارانش تفسیر شدهاست.
👈بچه های قشنگم خداجون💚 تو قرآن گفتن که به حضرت #مهدی و یارانشون توانایی و قدرت میدن تا حکومت الله رو تو همه عالم برپا کنن
یعنی همه مردم هر کار خوبی که خدا سفارش کرده انجام میدن و هر کار بدی که خدا گفته ازش دوری میکنن و شیطان و یارانش👹 از بین میرن و همه بنده خدا میشن و خوشی و خوبی تو کل دنیا پر میشه😍
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #من_مهدی_(عج)_را_دیدم.😍
🌟خبر مثل باد به این سو و ان سوی شهر قم رفت، این به ان گفت، بقال به مشتری نانوا به ارد فروش،کشاورز به میراب و همسایه به همسایه،
🍁مردم به هم می گفتند: شیخ احمد اسحاق قمی از شهر #سامرا برگشته، و اکنون در مسجد امام است.✨
🌚شب شد ماه درشت و زیبا 🌛وسط باغ اسمان ایستاد، ستاره های زیادی🌟 دور تا دورش جمع شدند ، قمی ها یکی یکی و چند تا چند تا چراغ به دست به طرف مسجد🕌 امام که نزدیک مرقد بی بی معصومه بود رفتند.
در مسجد هرکس چراغش🔮 را به میخ هایی که به در بود اویزان کرد. چند نفر هم که با الاغ 🐴و اسب امده بودند ، انها را توی طویله مسجد بردند و افسارشان را به تیرک های چوبی بستند.
#شیخ_احمد دم در مسجد به همه خوش امد میگفت، یکی دستش را میبوسید،😘 یکی سرش را !
یکی هم با بغض گفت: حتما امام #یازدهم را چند بار دیده ایی ، خوش به حالت شیخ، کاش، ما به سامرا امده بودیم!😭
خادم پیر مرقد حضرت معصومه سراسیمه توی بغل شیخ احمد پرید و گفت: الهی شکر که نمردم و زائر امام حسن عسکری را زیارت کردم. و عطر امام یازدهم را بو کردم😍
#شیخ_احمد روی منبر نشست و با صدای بلندی گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، سلام بر مردم قم🖐 که شیعه ی ال محمد و علی هستند 👌و نان حرام نمیخورند، دروغ نمیگویند، کارنادرست بلد نیستند، و دل امام عزیزشان را با حرف های زشت نمیشکنند،👌
ابوالحسن پشم فروش داد زد : برای سلامتی اقا امام حسن عسکری بلند صلوات بفرستین
صدای صلوات بلند شد.🌹
بعد همه به دهان شیخ زل زدند، شیخ چند ماه بود که به سفر زیارتی رفته بود، و بعد هم وارد سامرا شده بود و از امام یازدهم حرف های زیادی داشت.💫 اگر تا صبح حرف میزد مردم با جان و دل میشنیدند، 😇
پیش از ان که به حرف هایش ادامه دهد به گریه افتاد، مردم با تعجب گفتند:؛ ای شیخ چرا گریه میکنی🤔
شیخ گفت : چیزی نیست، ناگهان یاد امام و پسر عزیزش افتادم دلم کباب شد😔، کاش بیشتر در سامرا میماندم و از پسر دلبند امام حسن عسکری که نامش #مهدی💚 است
سوال های بیشتری میپرسیدم ، حالا نوبت مردم بود که صدایی گریه شان بلند شود....
#ادامه_دارد
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
قسمت دوم : من مهدی (عج) را دیدم.
🔻چند لحظه بعد وقتی همه ساکت شدند، شیخ دست به ریش خود گذاشت، چند صلوات🌷 از انها گرفت و گفت : 🌕روز اول وقتی از ایشان پرسیدم جانشین شما کیست🤔، امام به اتاق دیگر رفتند، پسر سه ساله ایی💚 را بر دوش خود کشیدند و برگشتند، ان پسر انقدر زیبا 🌟و نورانی بود که صورتش مثل ماه شب چهارده🌛 میدرخشید،😍
امام حسن عسکری💫 رو به من کردند و فرمود: این کودک جانشین من است✨، که هم نام و هم کنیه پیامبر خداست⭐️. و با امامتش جهان پر از عدالت و دوستی میشود،🤩
ای احمد! پسرم مانند #حضرت_خضر ع در غیبت طولانی ⛅️خواهد بود تا که ظهور کند.☀️
🔻من با تعجب به کودک نورانی🌟 خیره شدم ، ایا برای اینکه قلبم به سخنان شما اطمینان بیشتری پیدا کند، دلیل محکمی دارید؟🤔
ناگهان ان کودک دوست داشتنی💚 به حرف امد و گفت: من جانشین خدا در روی زمین هستم،✨✨ کسی که از دشمنان خدا انتقام میگرد👌
ای احمد!تو مرا با چشمانت دیدی پس دنبال دلیل دیگری نباش !🌞
🔻قمی ها ساکت چشم به دهان شیخ احمد داشتند ، که شیخ ادامه داد:
من با خوشحالی زیاد😌 از خانه امام بیرون امدم ، اما دلم پیش ان پدر و پسر عزیز بود😇، نه خواب حسابی داشتم نه خوراکی.😞 شهر #سامرا زیر نظر ماموران خلیفه ترسناک شده بود😣 و ما مجبور بودیم یواشکی با اماممان دیدار کنیم 😔
☀️روز بعد دوباره به دیدار امام رفتم اما #مهدی علیه السلام در خانه نبود🙄
🔻به امام گفتم: ای پسر پیغمبر خدا✨ شما دیروز فرمودین که بعد از اینکه پسر امام شد از چشم ها غایب🌥 میشود،
ایا غیبت او طولانی است یا کوتاه؟ 🤔
🔻امام فرمود: غیبت پسرم طولانی است😢 ، تنها کسانی پیوندشان با ما قوی است💐، و قلب با ایمانی دارند،💐 بر دوستی او باقی می مانند ،😇
🔻ناگهان شیخ احمد عمامه از سر خود برداشت به سر خود زد😭 و گفت: ای وای چقدر دلم برای امام حسن عسکری و پسر دوست داشتنی اش تنگ شد😔 و دیگر نتوانست حرف بزند. مردم با تعجب شیخ احمد را نگاه میکردند.
#پایان_داستان_من_مهدی_عج_را_دیدم
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان (عج) ، نوشته مجید ملا محمدی
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : مهدی کجاست
🔸رشیق فرمانده ماموران خلیفه در شهر #سامرا بود. او هیچوقت نمیخندید، صورتش مثل گرگ ها اخمو و ترسناک 😬بود. رشیق عصبانی😡 بود،اگر ماموری جلویش بود کتکش میزد،
🔻 حالا رشیق ارام و قرار نداشت، و توی اتاق فرماندهی رفت، کسی انجا نبود ، ارام و قرار نداشت،کنار پنجره ایستاد" و با عصبانیت😡 گفت: بالاخره پسر حسن عسکری🌟 را دستگیر میکنم و پیش خلیفه👑 میبرم، تا این همه به من سرکوفت نزند و توهین نکند🙁
🔹در اتاق قدم زد ناگهان فکری به ذهنش رسید، " رشیق عجله کن الان وقت خوبی است، ان کودک 💐در همین شهر در یکی از همین خانه هاست، همان خانه ایی که سالها پیش هادی🌟 در ان زندگی میکرد و الان خانه پسرش حسن عسکری🌟 است.
🔹خیلی زود ماموران همراه رشیق راه افتادند، مقصدشان خانه امام حسن عسکری🌟 بود، هیچ مرد یا زنی سر راه انها دیده نمیشد، همه از ترس ماموران رشیق به خانه ها پناه برده بودند! انگار طاعون به شهر امده است😣
🔅خانه امام محاصره شد، امام تازه از دنیا رفته بود، 😔پس به جز #مهدی کسی در خانه حضور نداشت، رشیق با چشم و ابرو به مامورانش دستور حمله داد،چند مامور در خانه را باز کردند، و داخل پریدند، خانه🏠 یک حیاط داشت با چند اتاق و یک سرداب که رو به رو زیر زمین پله های زیادی داشت.
ماموران اتاق را گشتند اما کسی را ندیدند🙃، یکی از انها چشم های سیاه و نگرانش را به سمت سرداب چرخاند هیس گوش کنید از انجا صدای قران 📖می اید،
ماموران ترسان به سمت سرداب رفتند، اما کسی از پله های ان پایین نرفت،
ناگهان رشیق پا به حیاط گذاشت اخمو و عصبانی😡 پرسید کو کجاست او را دستگیر کردید یا نه؟
صدای دلنواز قران📖 به گوش رشیق نشست، ایستاد و گوش کرد و بیشتر عصبانی😡 شد،
"خودش است، او همان کودکی✨ است که باید دستگیر شود، نترسید او سنی ندارد و به راحتی به چنگ می افتد، 😏
خودش ارام و بیمناک از پله های سرداب پایین رفت پشت سرش ماموران راه افتادند، حالا جیک کسی در نمی امد🤭، فقط ان صدای دوست داشتنی بلند بود،💫
رشیق اهسته در باز کرد، صدای قران #مهدی قطع شد رشیق شمشیر خود را غلاف بیرون کشید،
هیس الان بیرون می اید!😯
رشیق سراپا خیس عرق شده بود ،
مهدی علیه السلام از اتاق بیرون امد ،صورتش زیبا و درخشان💚 بود، به انها اعتنایی نداشت و نمی ترسید، ☺️
ماموران به وحشت افتادند، زبانشان لرزید و عقب عقب رفتند، #مهدی از خانه خارج شد،
رشیق گفت " مثل اینکه او قرار نیست از خانه بیرون بیاید بهتر است ما به داخل حمله کنیم!😏
ماموری که لرزان حرف می زد گفت: اما مگر ندیدید ان کودک از جلوی چشم ما رد شد و از خانه بیرون رفت!😞
رشیق فریاد زد: چی او از خانه رفت مگر شما کور بودید او را ندیدید.😠
اما چشم های خود رشیق هم امام دوازدهم را ندیده بود، 😉
ماموران از پله ها بالا دویدند ، رشیق پشت سرشان، اما مهدی علیه السلام انجا نبود...
#پایان
#داستان
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#پنجشنبه
بازوی پدر
از پنجره کوچک حیاط به زندان نگاه کرد، باران💦 نم نم می بارید، دو نگهبان دم در با هم حرف میزدنند ، دوستش عبد الرحمن پرسید بیرون چه خبر؟
_خبری نیست دارد باران میبارد
عیسی و عبدالرحمن یک ماه بود که در زندان خلیفه بودند، زمین هردوی انها را یکی از ماموران خلیفه👑 گرفته بود، انها شکایت کرده بودند اما به جای اینکه حق انها را بدهند انها را به زندان انداخته بودند😒.
زندان چندین اتاق داشت، که تمام انها به راه روی بزرگ باز میشد، عیسی از جا بلند شد، به سوی حوض کوچکی که گوشه راهرو بود رفت، ابی به صورتش زد ، در همین موقع در ورودی باز شد، یکی در راهرو قدم گذاشت.
یک زندانی جدید بود، در بسته شد. عیسی نگاهی به زندانی جدید کرد، و با خودش گفت: این مرد چقدر اشنا می اید، یعنی کجا او را دیده ام ،؟ اه... این امام شیعیان امام حسن عسکری علیه السلام🌟 است،
با لبه پیراهنش صورتش را پاک کرد و جلو رفت: سلام بر فرزند رسول خدا!😍
اغوش گشود و امام را بوسید😘، امام خیلی ارام بود و لبخند میزد. چند زندانی دیگر دور او جمع شدند امام با ارامی با همه احوالپرسی کرد.
یکی از زندانی های قدیمی اهسته گفت: اقا فدایت شوم، باز شما را به اینجا اوردند ، خدا لعنت کند این خلیفه را اخر از جان شما چه میخواهد😞
یکی دیگر از زندانی ها با دیدن امام نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه 😭افتاد امام او را دلداری داد و گفت: ارام و صبور باشید!
عیسی دست امام را گرفت و اورا به اتاق خودش برد ،عبدالرحمن با دیدن امام از جا بلند شد، فوری او را شناخت، و از شوق دیدن او اشک در چشمانش حلقه زد: اقا شما اینجا، نفرین بر این حکومت ظالم!
عبدالرحمن بقچه اش را باز کرد، یک عبا یک گلیم کوچک و چند وسیله دیگر در ان بود. گلیم را پهن کرد.
عبدالرحمن مقداری کشمش در ظرفی ریخت، جلوب اقا گذاشت گفت: بفرمایید اقا تمیز و سالم است.
عیسی هم از میان وسایل خود سیب سرخی🍎 بیرون اورد، توی ظرف گذاشت و به امام تعارف کرد. امام تشکر کرد، یک دانه کشمش در دهانش گذاشت ،بعد سیب را بو کرد و به عیسی گفت: ای عیسی بن صبیح بچه داری؟
عیسی تعجب کرد فکر نمیکرد امام اسم او را بلد باشد،
عیسی با صدای بلند گفت: نه اقا
امام دستش را بلند کرد و گفت : خدایا فرزندی به عیسی بده تا کمک و بازویش باشد، 🌺
باز به عیسی رو کرد و گفت: ای عیسی فرزند بازو (نیرو) خوبی است، هرگاه کسی صاحب فرزندی شد خدا حق از دست رفته اش را پس میگیرد، فرزند بازوی کسی است که بازو ندارد💫
عیسی گفت: ای فرزند رسول خدا ایا شما فرزندی دارید؟
امام اهی کشید و گفت: اری به خواست خدا به زودی صاحب فرزندی میشوم که سراسر زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد، 💚
امام لبخند شیرینی زد که یاد اور فرزندش #مهدی 🌟بود .
امام دوباره سیب🍎 را بو کرد. عبدالرحمن و عیسی به چهره نورانی امام خیره شده بودند. از دیدن او سیر نمیشدند.
#پایان
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان این هفته: #پدر_و_پسر_دانشمند
🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔
_سلام ای امام عزیز....!😍
#امام_حسن_عسکری (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم صدا زد.😇
ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که #امام_حسن_عسکری (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚
نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد.
ابراهیم کمی با #امام_حسن_عسکری (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت:
" یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞"
ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت:
ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊
ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت.
او فوری از #امام_حسن_عسکری (ع) پرسید:
اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟!
امام جواب داد:
#مهدی 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻
ابراهیم خوشحال شد.😀
او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در #سامرا ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌
ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت:
مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇
#پایان
@montazer_koocholo