eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
بازوی پدر از پنجره کوچک حیاط به زندان نگاه کرد، باران💦 نم نم می بارید، دو نگهبان دم در با هم حرف میزدنند ، دوستش عبد الرحمن پرسید بیرون چه خبر؟ _خبری نیست دارد باران میبارد عیسی و عبدالرحمن یک ماه بود که در زندان خلیفه بودند، زمین هردوی انها را یکی از ماموران خلیفه👑 گرفته بود، انها شکایت کرده بودند اما به جای اینکه حق انها را بدهند انها را به زندان انداخته بودند😒. زندان چندین اتاق داشت، که تمام انها به راه روی بزرگ باز میشد، عیسی از جا بلند شد، به سوی حوض کوچکی که گوشه راهرو بود رفت، ابی به صورتش زد ، در همین موقع در ورودی باز شد، یکی در راهرو قدم گذاشت. یک زندانی جدید بود، در بسته شد. عیسی نگاهی به زندانی جدید کرد، و با خودش گفت: این مرد چقدر اشنا می اید، یعنی کجا او را دیده ام ،؟ اه... این امام شیعیان امام حسن عسکری علیه السلام🌟 است، با لبه پیراهنش صورتش را پاک کرد و جلو رفت: سلام بر فرزند رسول خدا!😍 اغوش گشود و امام را بوسید😘، امام خیلی ارام بود و لبخند میزد. چند زندانی دیگر دور او جمع شدند امام با ارامی با همه احوالپرسی کرد. یکی از زندانی های قدیمی اهسته گفت: اقا فدایت شوم، باز شما را به اینجا اوردند ، خدا لعنت کند این خلیفه را اخر از جان شما چه میخواهد😞 یکی دیگر از زندانی ها با دیدن امام نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه 😭افتاد امام او را دلداری داد و گفت: ارام و صبور باشید! عیسی دست امام را گرفت و اورا به اتاق خودش برد ،عبدالرحمن با دیدن امام از جا بلند شد، فوری او را شناخت، و از شوق دیدن او اشک در چشمانش حلقه زد: اقا‌ شما اینجا، نفرین بر این حکومت ظالم! عبدالرحمن بقچه اش را باز کرد، یک عبا یک گلیم کوچک و چند وسیله دیگر در ان بود. گلیم را پهن کرد. عبدالرحمن مقداری کشمش در ظرفی ریخت، جلوب اقا گذاشت گفت: بفرمایید اقا تمیز و سالم‌ است. عیسی هم از میان وسایل خود سیب سرخی🍎 بیرون اورد، توی ظرف گذاشت و به امام تعارف کرد. امام تشکر کرد، یک دانه کشمش در دهانش گذاشت ،بعد سیب را بو کرد و به عیسی گفت: ای عیسی بن صبیح بچه داری؟ عیسی تعجب کرد فکر نمیکرد امام اسم او را بلد باشد، عیسی با صدای بلند گفت: نه اقا امام دستش را بلند کرد و گفت : خدایا فرزندی به عیسی بده تا کمک و بازویش باشد، 🌺 باز به عیسی رو کرد و گفت: ای عیسی فرزند بازو (نیرو) خوبی است، هرگاه کسی صاحب فرزندی شد خدا حق از دست رفته اش را پس میگیرد، فرزند بازوی کسی است که بازو ندارد💫 عیسی گفت: ای فرزند رسول خدا ایا شما فرزندی دارید؟ امام اهی کشید و گفت: اری به خواست خدا به زودی صاحب فرزندی میشوم که سراسر زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد، 💚 امام لبخند شیرینی زد که یاد اور فرزندش 🌟بود . امام دوباره سیب🍎 را بو کرد. عبدالرحمن و عیسی به چهره نورانی امام خیره شده بودند. از دیدن او سیر نمیشدند.
❣ منتظر کوچولو های عزیزم امروز که روز میلاد ع هسته برای ما شیعیان روز خیلی قشنگیه 😍 اماده این با هم یکم از زندگی ایشون بدونیم: 🌼امام حسن عسکری امام شیعیان است 🌺او در سال ۲۳۲ هجری در بدنیا امد 🌻پدرش و مادرش است، بعضی ها هم او را میگویند 🌷به خاطر اینکه در در محله زندگی میکرد به معروف است. 🌱۲۲ ساله بود که پدرش به شهادت رسید، و او جانشین پدر شد و رهبری شیعیان را به عهده گرفت. 🌿با اینکه در شرایط بسیار بد و فشار حکومت عباسی قرار داشت، به وسیله نمایندگانی با شیعیان سرزمین های مختلف ارتباط داشت شاگردان زیادی هم تربیت کرد.👌 💐 پدر امام 🌟هستند.
زندگی قسمت اول داستان این هفته: ✉️ از ناراحتی خوابش نمیبرد😢، هوا خیلی گرم بود ، رختخوابش را توی حیاط پهن کرد و رو به اسمان دراز‌کشید، اسمان پر از ستاره های🌟 ریز و درشت بود، همان طور که به ستاره ها ✨نگاه میکرد با خودش گفت: چه کار کنم؟ از چه کسی کمک بخواهم ، اگر کسی بود که به من کمک میکرد، کاسبی کوچکی راه می انداختم❗️ ناگهان به یاد 💫افتاد ، یک ماه پبش با او در زندان بود، وقتی او را به زندان بردند، امام و چند نفر دیگر هم انجا زندانی بودند، زندانبان ها انها را خیلی اذیت میکردند😞، اما امام حسن عسکری علیه السلام، با همه، به خصوص با او خیلی مهربان💚 بود، با حرفهای شیرینش به او امید و دل گرمی میداد، وقتی هم میخواست از زندان بیرون بیاید به او فرمود : اگر کاری داشتی بگو تا برایت انجام دهم. از جا بلند شد کمی توی حیاط قدم زد و به فکر فرو رفت، میدانست که امام به تازگی از زندان ازاد شده است ، اما خجالت میکشد به خانه اش برود و از او تقاضای کمک کند، با خودش گفت:. بهترین راه این است که برایش نامه ✉️بنویسم و بدهم یکی از دوستانم ببرد. ...
داستان این هفته: قسمت اول: ابراهیم همراه یک قافله 🐫 به امد، سامرا جایی عجیبی بود، خانه هایش، خیابان هایش ، ادم هایش جور دیگری بودند. او از قافله🐫 جدا شد، چون تصمیم داشت به سراغ امام یازدهم علیه السلام🌟 برود، این کار باید پنهانی و دور از چشم همه انجام میشد. ابراهیم با نشانه هایی که از دوستانش گرفته بود وارد یک محله شد، به در و دیوار انجا نگاه کرد و گفت: مثل اینکه درست امده ام به من گفته اند که سامرا مثل یک زندان بزرگ است، چون یک شهر نظامی است، ان محله ایی هم که در انجا زندگی میکند کمتر از زندان نیست، دیوار ها بلند، کوچه ها خلوت، در خانه ها بسته و ماموران زیاد،😞 غمگین😢 شد، اهسته پشت دیواری ایستاد، و خوب به همه خانه ها نگاه کرد، چشمش به همان خانه ایی افتاد که دنبالش بود، خانه .🌟 ابراهیم با خودش گفت: ای وای ببین ماموران خلیفه👑 چگونه امام عزیز ما را در این شهر اسیر کردند تا مواظبش باشند و ازارش بدهند، شنیده ام گاهی در سیاه چال است و گاه در این خانه. ابراهیم با احتیاط خودش را به خانه رساند، او شیعه 💚 بود و خودش را از شهر به سامرا رسانده بود😊 خدمت کار خانه در باز کرد و گفت: امام علیه السلام منتظر شماست😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی داستان این هفته: ✉️ قسمت دوم با این فکر توی خانه🏠 رفت فتیله چراغ را بالا اورد ، بعد کاغذ دوات و قلم🖋 را برداشت ، چند جمله نوشت ، اما زود از نوشتن پشیمان شد، باز با خودش گفت: نه الان زمان مناسبی نیست، امام علیه السلام تازه زندان ازاد شده هزار جور گرفتاری دارد، بگذار چند روز بگذرد بعد. فتیله چراغ را پایین کشید ، و دوباره در رخت خوابش دراز کشید. صبح با صدای قوقولی قو قو خروس همسایه🐔 بیدار شد، موقع اذان بود، وضو گرفت و به اتاق امد، همسرش را بیدار کرد تا نمازش را بخواند، بعد نمازش را خواند. هوا کمی خنک تر شده بود، رخت خوابش را جمع کرد و به اتاق اورد، احساس گرسنگی کرد، همسرش مقدار نان ، شیر🍞🥛 و خرما در سفره گذاشت، هنوز لقمه اول را دهانش نگذاشته بود ، تَق....تَق....تَق.... در حیاط صدا کرد. همسرش با تعجب پرسید: این موقع کیست که در میزند؟🤔 _نمیدانم شاید یکی از دوستانم باشد، حتما اتفاق مهمی افتاده است.❗️ از جا بلند شد و رفت در حیاط را باز کرد. اه.... چه می دید! خدمت کار بود.🌟 او را خوب میشناخت ، در زندان که بود یکی، دوبار پیغامی برای همسرش اورده بود. هر دو به هم سلام🤚 کردند و یکدیگر را بوسیدند. خدمتکار از زیر پیراهنش کیسه کوچک 💰و نامه ایی ✉️ در اورد و گفت: "توی این کیسه مقداری پول 💰است که امام به شما داده است، و این نامه✉️ هم که برایت نوشته ....‌ " بعد خداحافظی کرد و رفت. مرد به اتاق امد ، همسرش پرسید: کی بود؟ مرد پاسخ داد: خدمتکار امام حسن عسکری علیه السلام همان که دوبار از زندان‌ پیغام مرا به تو رساند، این کیسه پول💰 و این نامه✉️ را برایم فرستاده. بعد با شوق نامه را باز کرد و با صدای بلند خواند: هر وقت نیازمند شدی خجالت نکش و به من بگو!به خواست خدا هرچه به بخواهی، به ان خواهی رسید.💫 اشک در چشمانش جمع شد، به همسرش نگاه کرد و گفت: می بینی چه امام مهربانی داریم.💚 همسرش با خوشحالی کیسه پول 💰را باز کرد، مقداری سکه در ان بود، خندید و گفت: امروز حتما برو و از اقا تشکر کن.😌 _بله میروم، با این پولی💰 که اقا داده ، کمک بزرگی به من کرده،حالا با این پول میتوانم مقداری جنس بخرم و خرید و فروش کنم😄
داستان این هفته: قسمت دوم پدر همین که از خانه ی حاج احمد بیرون امد، بچه ایی را در کوچه دید،مثل اینکه او را میشناخت، زودتر از او سلام ✋کرد و حالش را پرسید.☺️ کودک باز تعجب کرد، از پدرش پرسید : پدرجان! چرا شما به همه زودتر سلام میکنید؟ حتی به بچه ها ها سلام میکنید؟ من فکر میکردم، ادم فقط باید به بزرگتر از خودش سلام کند.😉 پدر خندید 😄و گفت: پسرم! کردن خیلی ثواب دارد، بزرگ و کوچک هم ندارد. میدانی ادم فروتن چه کسی است⁉️ _فروتن! معنی فروتن چیست؟🤔 _فروتن یعنی کسی که خودپسند و مغرور نیست، یعنی قیافه نمیگیرد ، و فکر نمیکند از دیگران بالاتر و بهتر است.😊 _حالا فهمیدم. _ببینم پسرم! تو 🌟 را میدانی کیست؟ _بله پدر جان. او یکی از امام های ماست، امام یازدهم ما و پدر است. 💚 _افرین! میفرماید: فروتن به کسی گفته‌میشود که به همه سلام🖐 کند، ودر جایی پایین تر از مقام و بزرگی خودش بنشیند.😇 کودک گفت: مثل شما که در خانه حاج احمد،دم در نشستید، و ان جوان گفت: برو بالا بشین! اما شما قبول نکردید.حالا فهمیدم، پس شما یک انسان فروتن هستید‌.😌 پدر بلند بلند خندید.😃 @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت اول؛ پدر پیرش جلوتر حرکت میکرد و محمد پشت سرش. افتاب☀️ بر سر و صورت انها میتابید. هردو عرق کرده بودند.😰حالا که به شهر سامرا رسیده بودند پیرمرد با اینکه خسته بود بیشتر عجله داشت‌🙂 محمد دلش برای پدر پیرش میسوخت. با خودش گفت: خدایا! چه میشد ما هم ثروت مند بودیم؟ چه میشد لااقل شتری، اسبی یا الاغی🐴 داشتیم تا پدر پیرم این همه راه را پیدا نمی امد.😔 با این فکر دلش خیلی گرفت پدر پیرش را صدا زد: پدر جان! نمیخواهی کمی استراحت کنی، سرانجام امروز میرسیم پس این همه عجله برای چیست؟ پدر پیرش ایستاد و به محمد نگاه کرد، خندیدید😁: ها.... خسته شدی جوان هم جوان های قدیم! بعد به درخت اشاره کرد: زیر سایه درخت🌳 استراحت میکنیم زیر سایه درخت نشستند محمد مشک اب را از خورجین دراورد، خودش و پدرش کمی اب خوردند و صورتشان را شستند، محمد سفره کوچک نان و پنیر را پهن کرد : پدرجان! بیا کمی بخور میدانم گرسنه ایی.😊 پیرمرد دست دراز کرد لقمه ایی برداشت. چوپانی هی هی کنان گوسفندانش را از کوچه عبور داد. گرد و غبار در جاده بلند شد. محمد نگاهی به چوپان و گوسفندانش انداخت، بعد رو به پدر کرد و گفت: پدرجان! وقتی تازه حرکت کردیم گفتی 🌟 را میشناسم ، کی و کجا او را دیده ایی ،یادم نیست _نه هرگز او را ندیده ام _چی...؟ تو که گفتی او را میشناسی‼️ _گفتم یک جورایی او را میشناسم ، تعریفش را زیاد شنیدم، خیلی مهربان و بخشنده است به انسان های فقیر کمک میکند ، به خصوص به شیعیانش 😌ولی تا حالا او را ندیده ام... ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: زبان نگاه قسمت دوم محمد از تعجب دهانش باز ماند. بعد گفت: ای وای....! من فکر کردم او را دیده ایی! چرا زودتر نگفتی! انهایی که ما را میشناختند هیچ کمکی به ما نکردند، پس چطور انتظار داری کسی که ما را نمیشناسد ، به ما کمک کند، اگر این را میدانستم، این همه راه نمی امدم.!😒 پیرمرد اهی کشید و گفت: پسرم! تا حالا دست به سوی کسی دراز نکرده ام اما چه کنم خشکسالی چیزی برای ما باقی نگذاشته، شاید او به داد ما برسد، تو هم اینقدر ناراحت نباش ،خدا خودش به ما کمک میکند.😊 _پدرجان! فکر میکنی چقدر برای ما کافی است؟ _اگر پانصد درهم💰 کمک کند فکر کند کافی باشد محمد لبخند زد و گفت: پانصد درهم💰!... اگر چیزی بدهد که بتوانیم شکم زن و بچه مان را سیر کنیم خوب است.😏 بعد رفت توی فکر " اگر سیصد درهم 💰هم به من بدهد خوب است😍، با صد درهم ان برای زن و بچه ام لباس👕 میخرم و صد درهم هم خرج زندگیم میکنم ، با صد درهم دیگر هم الاغی🐴 میخرم و با ان کار میکنم! اه...! چه خیال خوشی مگر میشود کسی که ما را نمیشناسد هشت صد درهم به ما کمک کند، نه فکر کنم این همه راه بیهوده امده ایم.😔 پدر و پسر بعد ساعتی پیاده روی و خواندن نماز به شهر سامرا رسیدند . از کسی نشان خانه امام علیه السلام را پرسیدند و به سوی خانه امام رفتند. در زدند خدمتکار امام در را باز کرد. پیرمرد سلام کرد و گفت: من علی ابن ابراهیم هستم و با فرزندم محمد از راه دور امده ایم میخواهیم اقا را ببینیم😇 خدمتکار انها را با احترام به خانه دعوت کرد از راهروی تنگی گذشتند. 🌟مهمان داشت با راهنمایی خدمتکار وارد اتاقی شدند،. امام با دیدن انها از جای بلند شد و زودتر از انها سلام کرد😍. محمد و پدرش هم سلام کردند و گوشه ایی نشستند . مهمان ها سوال میکردند و امام جواب کوتاه میداد. محمد گهگاهی به امام نگاه میکرد. امام چهره ایی مهربان و دوست داشتنی داشت💚 . کسی که لباس کهنه ایی پوشیده بود جلوتر خزید امام چند سکه💰 از روی طاقچه برداشت به او داد ان مرد هم با دعا و ثنا خداحافظی کرد.☺️
داستان این هفته: زبان نگاه قسمت دوم محمد به پدرش نگاه کرد. پدرش مثل او ساکت بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود ، محمد منتظر بود تا پدرش حرفی بزند و از امام علیه السلام کمک بخواهد ، اما او فقط به سوال و جوابهای مهمانان گوش میداد ، احساس کرد پدرش خجالت میکشد.😔 یکهو 🌟 رو به پدرش کرد و گفت: ای علی ابن ابراهیم! چرا پیش ما نمی ایی؟☺️ پدرش که منتظر چنین سوالی نبود ، خود را کمی جابه جا کرد و گفت: ای اقا! با این سر و وضعی که داریم خجالت میکشیم ، خدمت شما برسیم 😢 امام گفت: ان شا ء الله درست میشود 😊 باز چند نفر از امام سوال کردند امام جوابشان را کوتاه داد. بعد بیشتر مهمان ها بلند شدند که بروند ، پدر محمد هم بلند شد که برود. ، او با تعجب نگاهی به پدر کرد.🙃 لبهای پدر جنبید: برویم! محمد برخاست و از در خارج شد ، وقتی پا در حیاط گذاشت، اهسته گفت:پدر! مگر فراموش کرده ایی چه میخواستیم‼️ پدر گفت: برویم پسرم! به نظرم او فهمید برای چه امده ایم!😊 _اخر تو که چیزی به او نگفتی🙄 _چرا گفتم، نه با زبانم با نگاهم!😉 _چه میگویی پدر اگر احترامت را نداشتم، میگفتم.... _اه.... تو چه میفهمی! هنوز به انجا نرسیده ایی که بفهمی چه میگویم از در خارج شدند محمد این بار بلند تر گفت: ای همه راه را امده ایم بیهوده! اگر قرار بود همه با نگاه صحبت کنند ، پس خدا برای چه به ما زبان داده است⁉️ _ای پسر! تو نمیدانی! او فهمید چه میخواهیم، اگر میخواست کمک میکرد.😞 صدای پیرمرد غمگین بود.😥 هنوز از خانه امام علیه السلام خارج نشده بودند که صدایی گفت: شما دو نفر بمانید!😊 محمد و پدرش پشت سرشان را نگاه کردند،خدمتکار امام بود ، او دو کیسه کوچک در دست داشت و گفت: این برای علی ابن ابراهیم که پانصد درهم💰 است ، این هم برای تو محمد که سیصد درهم💰 است، ارزویتان براورده شد😍 چشم های پیرمرد برق زد و اشک توی چشمانش جمع شد🤩 . محمد با خوشحالی خواست دست خدمتکار را ببوسد😘 ، او گفت: نه...نه...! من کاری نکرده ام این را مولایم داده است.🌟 خدمتکار برگشت. پدر و پسر به هم نگاه کردند.، محمد گفت: حق با تو بود پدر ! تو با نگاهت حرف زدی و او حرفهای بی صدایت را شنید☺️ پدر لبخند زد و گفت: او جانشین پیامبر است و از دل همه خبر دارد .😇 @montazer_koocholo
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 كليد تمام گناهان «جُعِلَتِ الْخَبائِثُ في بَيْت وَ جُعِلَ مِفْتاحُهُ الْكَذِبَ.»: تمام پليدي ها در خانه اي قرار داده شده و كليد آن دروغگويي است. @montazer_koocholo