#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : #من_مهدی_(عج)_را_دیدم.😍
🌟خبر مثل باد به این سو و ان سوی شهر قم رفت، این به ان گفت، بقال به مشتری نانوا به ارد فروش،کشاورز به میراب و همسایه به همسایه،
🍁مردم به هم می گفتند: شیخ احمد اسحاق قمی از شهر #سامرا برگشته، و اکنون در مسجد امام است.✨
🌚شب شد ماه درشت و زیبا 🌛وسط باغ اسمان ایستاد، ستاره های زیادی🌟 دور تا دورش جمع شدند ، قمی ها یکی یکی و چند تا چند تا چراغ به دست به طرف مسجد🕌 امام که نزدیک مرقد بی بی معصومه بود رفتند.
در مسجد هرکس چراغش🔮 را به میخ هایی که به در بود اویزان کرد. چند نفر هم که با الاغ 🐴و اسب امده بودند ، انها را توی طویله مسجد بردند و افسارشان را به تیرک های چوبی بستند.
#شیخ_احمد دم در مسجد به همه خوش امد میگفت، یکی دستش را میبوسید،😘 یکی سرش را !
یکی هم با بغض گفت: حتما امام #یازدهم را چند بار دیده ایی ، خوش به حالت شیخ، کاش، ما به سامرا امده بودیم!😭
خادم پیر مرقد حضرت معصومه سراسیمه توی بغل شیخ احمد پرید و گفت: الهی شکر که نمردم و زائر امام حسن عسکری را زیارت کردم. و عطر امام یازدهم را بو کردم😍
#شیخ_احمد روی منبر نشست و با صدای بلندی گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، سلام بر مردم قم🖐 که شیعه ی ال محمد و علی هستند 👌و نان حرام نمیخورند، دروغ نمیگویند، کارنادرست بلد نیستند، و دل امام عزیزشان را با حرف های زشت نمیشکنند،👌
ابوالحسن پشم فروش داد زد : برای سلامتی اقا امام حسن عسکری بلند صلوات بفرستین
صدای صلوات بلند شد.🌹
بعد همه به دهان شیخ زل زدند، شیخ چند ماه بود که به سفر زیارتی رفته بود، و بعد هم وارد سامرا شده بود و از امام یازدهم حرف های زیادی داشت.💫 اگر تا صبح حرف میزد مردم با جان و دل میشنیدند، 😇
پیش از ان که به حرف هایش ادامه دهد به گریه افتاد، مردم با تعجب گفتند:؛ ای شیخ چرا گریه میکنی🤔
شیخ گفت : چیزی نیست، ناگهان یاد امام و پسر عزیزش افتادم دلم کباب شد😔، کاش بیشتر در سامرا میماندم و از پسر دلبند امام حسن عسکری که نامش #مهدی💚 است
سوال های بیشتری میپرسیدم ، حالا نوبت مردم بود که صدایی گریه شان بلند شود....
#ادامه_دارد