فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب
💠 قصه شب:«فوتبالیست شجاع»
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: مریم مهدیزاده، محمد مهدی حکیمی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید فهمیده.
🔷🔸💠🔸🔷
@montazer_koocholo
#حدیث
#میلاد_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
🌷امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند:
✨جُعِلَتِ الخَبائِثُ في بَيتٍ و جُعِلَ مِفتاحُهُ الكِذبَ [همه پليدى ها در خانه اى قرار داده شده و كليد همه ی آن دروغ است.]
📚نزهة الناظر، ج۱، ص۱۴۵
💫گفته خدای مهربون
خالق هفت تا آسمون
🌟باید با هم صادق باشید
رو کجیها خط بکشید
💫همه با هم مهربونید
اینو باید خوب بدونید
🌟هرجا که باشه حرف راست
دروغگو دشمنِ خداست
@montazer_koocholo
May 11
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۴
فرمانده همان جا، کنارِ سوراخیِ سنگر ایستاد. زل زده بود به روبهرو و چشم نمیگرداند. با صدای هر
تکتیر، تکان میخورد؛ انگار که راستی راستی به سمت او شلیک میشود. ‼️خواستم دربارهی عبدل بپرسم و اینکه کجا رفت. نتوانستم. ترسیدم جوابم را ندهد.😒
ـ تو برو تو سنگر، پیشِ بیسیم📞 من فعلاً اینجا هستم.
نمیخواستم بروم❗️ دلم همچنان پیشِ آن پسره بود😢 اما به ناچار راه افتادم سمت سنگرمان.
توی سنگر، یک گوشه نشستم. سنگرمان جادار بود؛ چون خیلی وقتها فرماندهان میآمدند آنجا. دیوارههایش از گونیِ خاک بود و روی آن را چند
تیرآهن انداخته بودند. جلوی در، پتو آویزان کرده بودیم که شبها، نور فانوسهایی💥 که روشن میکردیم، بیرون نرود. همان بغل هم دو تا جعبه مهمات بود؛ برای خوراکیها و خرتوپرتهای دیگری که داشتیم.
همهی حواسم به عبدل بود و داشتم دربارهی او فکر میکردم که فرمانده آمد. بدون اینکه حرفی بزند، یکراست رفت سراغِ بیسیم:
ـ قاسم، قاسم... فروزان.
انگار که منتظر باشند، بلافاصله یک نفر آمد پشت خط و جواب داد:
ـ فروزان هستم. چه خبر⁉️
ـ آذرخش پرواز کرد. تکرار میکنم. آذرخش به سوی آشیانه پرواز کرد😭
ـ شنیدم. تمام.
فرمانده، همان جا تکیه داد به دیوارهی سنگر و پاهاش را دراز کرد. یک مدت، نه حرف زد و نه حتا مژه زد. خیره شده بود به یک نقطه و چنان بیحرکت نشسته بود که صدای نفس کشیدنش هم نمیآمد.‼️
بلند شدم، توی یکی از شیشههای مربایی، چای☕️ ریختم و گذاشتم کنارِ دستش. با تکان دادنِ سر، ازم تشکر کرد. بعد پا شد، لیوان را برداشت و رفت بیرون.
شب سختی بود. نمیدانستم عبدل که پیشِ چشمِ من یک پسرک لاغر و قدکوتاه بود و پیشِ چشمِ فرمانده یک قهرمان، کجا رفت. او کی بود😔 تا آن روز سابقه نداشت کسی به آن طرف کارون برود. یا اقلکم، من خبرش را نداشتم😢
بلند شدم رفتم بیرون. فرمانده تکیه داده بود به دیوارهی کانال ـ رو به کارون و خط دشمن
ایستاده بود. همه جا ساکت بود و تکوتوک، صدای ترقوتروق شلیک تفنگها میآمد. هر چه صبر کردم تا فرمانده چیزی بگوید و سرِ صحبت باز شود، حرفی نزد.
ناچار گفتم: «من... من میتوانم یک چیزی بپرسم... راجع به...»
وقتی دیدم حتی رویش را برنگرداند طرفم، کلمات تو دهنم ماسید.🤭 صبر کردم تا شاید چیزی بگوید. نگفت.
ـ راستش...
فرمانده برگشت به سمتم. توی تاریکی، میتوانستم سنگینیِ نگاهش را روی خودم حس کنم😞
ـ نه. هیچ چیز نپرس. از الان به بعد هم انگار نه انگار که قبلاً آذرخش را ـ یا همان عبدل را ـ دیدهای. دربارهی او با احدی حرف نزن. متوجه شدی؟ اگر کسی دربارهاش ازت چیزی پرسید،
بگو... اصلاً بگو آمده بود کمکبیسیمچیِ تو شود ولی نماند و رفت. ندانستن اینکه این پسرک کی بود، به نفع همه است‼️
از دور، صدای زوزهی خمپاره آمد. از بالای سرمان رد شد و آن عقبترها، خورد زمین و ترکید. من سر خم کردم ولی فرمانده جنب نخورد. ناچار برگشتم تو سنگر و کنارِ بیسیم📞 دراز کشیدم. تا وقتی بیدار بودم، فرمانده برنگشت تو. من هم تصمیم گرفتم دیگر چیزی از عبدل نپرسم و فراموشش کنم😔
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب
💠 قصه شب: «آب بازی عجیب»
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با کرامات اهل بیت علیهم السلام به خصوص امام حسن عسکری علیه السلام.
🔸🔹💠🔸🔹
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐
روزتون بخیر😍
روز #جمعه روز زیارتی #امام_زمان_عج عزیزمون هسته💚
پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️
@montazer_koocholo
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_نیکو_و_نیکان
#جمعه
#انیمیشن_مهدوی
🌸قسمت ششم: نیکان و آرزویش
👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند.آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است...نیکان آرزو داشت بتواند مثل دوستش امید شاگرد اول باشد و سرِ صف جایزه بگیرد؛ اما درس نیکان ضعیف بود، تا این که یک روز ...
🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی
@montazer_koocholo