#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۵
عوضِ روز قبل، از اولِ صبح، بزن و بکوبی شروع شده بود آن سرش ناپیدا. خمپاره پشت خمپاره طرفمان شلیک میشد و مسلسلهای سنگین، یک لحظه دست از ور زدن نمیکشیدند. همه جا را بویِ گند باروت سوخته و انفجار پر کرده بود.😣
توی سنگر بودم که صدای سوت رسول بلند شد. هر وقت کارم داشت و میخواست همدیگر را ببینیم، دو تا سوت کوتاه میزد و یک سوت بلند. انواع و اقسامِ سوتها را بلد بود که من یکیاش را هم یاد نداشتم: یک انگشتی، دو انگشتی، چهار انگشتی، یک دستی، دو دستی، بدون دست 😄
رفتم بیرون. ته کانال منتظرم ایستاده بود. تا راه افتادم، خمپارهی پدرنامرد، با صدای وحشتناکی بالای کانال ترکید. آنقدر محلِ انفجار نزدیک
بود که گوشهایم بنا گذاشتند به زنگ زدن و بوی تلخِ انفجار، زد ته حلقم. از میان دود تیره و بدمزه، دویدم طرفش.
تا رسیدم، با اَخم و تَخم گفت: «برویم.»
انگار نه انگار که خمپاره بغلدستم ترکید و چیزی نمانده بود دخلم بیاید. به قیافهاش نمیخورد که اصلاً هم نگران شده باشد. پرسیدم: «کجا⁉️
جوابم را نداد و جلو جلو رفت. به ناچار، پشت سرش راه افتادم. یک کم جلوتر، روبهروی خانهی آجری، از کانال پرید بیرون و رفتیم سمت مخفیگاه. نمیدانستم چه شده که اوقاتش تلخ است و قیافهاش شده مثل برجِ زهرمار. نامرد چیزی هم نمیگفت
میان آجرهای خانهی نیممخروب رد شدیم که دیدم غلام شوش هم آنجاست. یک دستش را زده بود به چارچوبِ درِ زیرزمین و انگار که طلبکار
باشد، پایینِ پلهها، سرِ راه ایستاده بود. پرسیدم: «چیزی شده؟»
رسول سوتی گفت: «برویم تو تا بهات بگوییم.»
غلام از سرِ راه رفت کنار و سه تایی رفتیم تو زیرزمین. هنوز گیج بودم، چه شده آنها اخلاقشان چنان تلخ است که صد رحمت به شمر ذیالجوشن. گفتم: «خب، حالا بگویید.‼️
رسول سوتی گفت: «مگه قرارمان این نبود که کسی تکخوری نکند؟»
گفتم: «خب، آره.»
ـ و آقا...
رسول، لاشهی کنسروهای بادمجان و ماهی تُن را با دست نشان داد.
ـ تو دیروز اینجا بودی، درسته؟
همه چیز را فهمیدم!
ـ آره، آمده بودم
باید یک جوری این خبطم را رفع و رجوع میکردم. ولی چهطور؟! یک کم صبر کردم تا موتورِ عقلم شروع به کار کند و دروغی سرِ هم کنم و تحویلشان بدهم. نه! بدجوری توی گل گیر کرده بودم. هیچ جور نمیتوانستم بهانهای بتراشم که از عبدل حرفی به میان نیاید.🙄
خبرها را بهام میرساند. حالا خودت با زبانِ خوش بگو با کی اینجا بودی...
این را گفت و منتظر ماند تا جوابش را بدهم. چه جوابی میتوانستم بدهم؟ یاد حرفهای فرمانده افتادم و سفارشهایی که بهام کرد.🤭
حالا حالیات میکنم نارو زدن چه عاقبتی دارد. دیدی ناهار آن گوشتهای آشغال است، دو تایی آمدید اینجا، عروسی راه انداختید، هان؟
آمد رو. روی سینهام نشست و اولین مشت را کوبید تو صورتم. بلافاصله دهنم شور شد و لبم سوخت:
ـ باید بگویی این پسره کیه و اینجا چی میخواهد. دیشب دیدم با فرمانده آمد تو سنگر دیدگاه. فکر کردی ما خریم! اهه، من جای شما نگهبانی میدهم، شما دو تا بروید استراحت کنید...😏
بچه پررو، داشت ادای حرف زدنِ من را در میآورد. گردنش را سفت با یک دست گرفتم و با دست دیگر، سعی کردم نگذارم مشت دوم را بزند. خداییاش زور او از من خیلی بیشتر بود. با یک
هلش دادم عقب و خواستم از زیرِ دستش در بروم. تا بلند شدم، کوبیدم به دیوارِ زیرزمین. نفسم برید. جست زد رویم و همان کنارِ دیوار، گیرم انداخت. اما دیگر نگذاشتم مشت تو صورتم بزند. دو تا دستها را گذاشتم رو صورت و مچاله شدم کف زیرزمین. اول، لگد بود که خورد به پهلویم و بعد مشتی که رو دستهام فرود آمد:
ـ این پسره کیه؟ هان؟
میدانستم که هرگز او را لو نخواهم داد؛ حتا اگر صد تا مشت بخورم و صد تا لگد.😞
وقتی برگشتم، لبم حسابی باد کرده بود. ترسیدم فرمانده متوجه شود و ازم دربارهاش چیزی بپرسد. جلوی منبع آب، دست و صورتم را شستم و لباسهام را تکاندم. نفهمید. فقط گفت: «از اورژانس صحرایی زنگ زده بودند. مادرت بود. گفت حتماً بروی آنجا، ببیندت.»
کاری توی سنگر نداشتم. پرسیدم: «الان بروم؟»
گفت: «نمیخواهی بمانی تا آتش سبکتر شود؟»
بعد از دعوا، دلم نمیخواست آن طرفها بمانم. اجازهام را گرفتم و همان موقع راه افتادم.😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
۱۹ آبان ۱۴۰۱
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
#پنجشنبه_های_شهدایی
💠 قصه شب: «شاهرخ؛ از لاتبازی تا شهادت در جبهه»
✍️ نویسنده: محمدرضا فرهادیحصاری
🎤 با اجرای: ناهید هاشمنژاد، مریم مهدیزاده و محمدعلی حکیمی
🎞 تنظیم: محمدعلی حکیمی و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با زندگینامه شهید سرافراز وطن، شاهرخ ضرغام است.
🔷🔸💠🔸🔷
@montazer_koocholo
۳ آذر ۱۴۰۱
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۶
اورژانس صحرایی، چند خیابان عقبتر از کارون بود. وقتی به انتهای کانال میرسیدی، باید چند تا کوچه و خانه را رد میکردی، تا میرسیدی بهاش. آنجاها که توی دید دیدبانهای دشمن بود😊
دیوارها و اتاقها را سوراخ کرده بودند و به هم راه داده بودند و باید از میان آنها میگذشتی. زیرزمینِ بزرگ و درندشت یک خانه را کرده بودند اورژانس و تا دلت بخواهد، روی آن گونی خاک چیده بودند تا اگر خمپارهای چیزی بهاش خورد، آسیب نبیند😉.
دو تاآمبولانسِ 🚑گلمالی شده، جلوی درِ اورژانس بود. رفتم تو و از پرستارِ زنی که قبلاً ندیده بودمش و انگار تازه آمده بود آنجا، سراغِ مامان را گرفتم. اول بازخواستم کرد و پرسید کی هستم و چهکارش دارم و از کجا آمدهام. تا گفتم پسرش هستم، نگاهی از سر تعجب به سر تا پایم انداخت و عمدی چشمهاش را کرد قد یک نعلبکی و گفت: «ماشاالله زریجان یک همچین پسری هم دارد و به ماها چیزی نگفته؟!»😄
خواستم بگویم شما دیر آمدی، وگرنه توی اورژانس مثل گاوِ پیشانیسفید هستم و همه من را میشناسند. دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. گفت مامان توی ساختمان بغلی، استراحتگاه خانمها است. خواست بیاید زیرزمینِ استراحتگاه را نشانم بدهد که گفتم خودم بلدم.😌
از همان بیرون داد زدم: «مامی... مامی ی ی ی.»
توی جبهه، یک رسمی بود که همه، آن یکی را برادر صدا میزدند. مثلاً وقتی میخواستم در میانِ جمع، غلام شوش یا رسول سوتی را صدا بزنم ـ با اینکه آنقدر با هم رفیق بودیم ـ میگفتم برادر غلام، یا برادر رسول.😃
من یکی که دوست نداشتم اصلاً اینطوری حرف بزنم. ‼️وقتی خبری را برای یکی از سنگرها میبردم، نمیگفتم برادر قاسم گفته. همیشه بهاش میگفتم فرمانده. حتا مامان را هیچوقت نتوانستم خواهر صدا بزنم. مثلاً بروم اورژانس، از یکی از خواهرها یا برادرها بپرسم: «خواهر زری تشریف دارند؟»‼️
طرف هم بپرسد: «شما با ایشان نسبتی دارید؟»
ـ بله، من پسرش هستم!
وقتی فکرش را میکردم، میدیدم بامزه است مثلاً مامان زنگ بزند و بگوید: «برادر ناصر هستند؟»
ـ شما؟
ـ من مادرش هستم!
اگر من را میکشتی هم، نمیتوانستی راضی کنی که در میانِ جمع، به مامان بگویم خواهر. اصلاً کیفش به این است که همه جا بهاش بگویم مامی. مامانزری هم کیف میکرد که اینجوری صدایش میزدم.😌
ـ مامی ی ی ی!
مامان، تند از زیرزمین زد بیرون و پلهها را دو تا یکی کرد. طوری عجله داشت و هول بود که یک جا پایش پیچ خورد و نزدیک بود بخورد زمین.😩
ـ مامان، یواش
نرسیده، آغوش باز کرد و رفتیم تو بغل هم. بوی مامان که به مشامم خورد، بیاختیار بغض کردم. ولم نکرد. توی گوشم گفت: «کجایی تو بچهی سِرتق. با این شلوغپلوغی امروز، نمیگویی مادرت نگران میشود⁉️
صورتش را نمیدیدم ولی با آن لرزشِ صدا، حتم داشتم که اشک گوشهی چشمهاش جمع شده و به همین خاطر است که نمیخواهد از بغلش جدا شوم.😇
ـ مامانن... اینجوری نگو دیگه. من که مثل بچهننهها، همهاش اینجا هستم.
بالاخره راضی شد از بغلش جدا شوم. اما قبل از آن ـ با گوشهی روسری ـ اشکهاش را پاک کرد. بعد بلافاصله خندید. به خدا، بهترین مامان دنیا را دارم من❤️
سه روز است، نیامدی اینجا. صبح که دیدم آتش زیاد است، گفتم احوالی ازت بپرسم، نبودی.
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشد، یکهو خشکش زد. دو ورِ صورتم را گرفت و آرام گفت: «ببینم، لبت چی شده⁉️
آخ که چه سوتی وحشتناکی دادم. اصلاً حواسم نبود. گفتم: «هیچی بابا، خوردم زمین.»
مگر میتوانستم بگویم چی شده! اگر مامان میفهمید، یکراست میرفت خط و کلهی هر دوشان را از بیخ میکَند😠
بیا برویم تو اورژانس، پانسمان کنم.
خودم را از دستش کشیدم بیرون و خنده خنده گفتم: «مگه چی شده حالا!»‼️
رفتیم تو زیرزمینِ استراحتگاه. مامان بود و آن سه تا خانمها. استراحتگاه آنها را که میدیدی، خجالت میکشیدی از اینکه فکرش را میکردی خودت توی چه جور جایی زندگی میکنی. همه جا از تمیزی برق میزد😇
نشسته بودیم و مامان از این جعبه و آن جعبه و این کمد و آن کمد، تند تند خوردنی بیرون میکشید و میگذاشت جلویم. مطمئن که شد شکمم را سیر کرده، شروع کرد به گیر دادن:
ـ چرا لباسهات اینقدر کثیف است؟ دفعهی بعد که آمدی، لباس چرکهات را بیاور تا بشویم.😊
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
۱۰ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه_های_شهدایی
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_محمد_گرامی
💐یار امام زمان(عج) باید مثل شهید احمدگرامی اهل #غیبت نباشیم⛔️
۲۴ آذر ۱۴۰۱
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷☘🌷☘🌷
📺خاطره ای زیبا از شهید سید محمدعلی رحیمی
در دوران کودکی،نوری در وجود این شهید بزرگوار جلوه گر بود به طوری که پدربزرگش درباره ی او چنین می گفت: در وجود این پسر چیزی هست که در دیگران نیست، من در وجود او خیر دنیا و آخرت را می بینم.
🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
🌷☘🌷☘🌷
#مرد_میدان
#شهید_سید_محمد_علی_رحیمی
#یک_تکه_از_ماه
#پنجشنبه_های_شهدایی
@montazer_koocholo
۲۴ آذر ۱۴۰۱
47.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
سرود "عموقاسم" با محوریت شعار "جان فدا"
🌹#حاج_قاسم عزیز راهت ادامه دارد..
@montazer_koocholo
۱۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_علی_چیت_سازان
🌈کفش های نو
🌷خاطره ای از شهید علی چیت سازان
💐یار امام زمان(عج) باید مثل علی #اهل_بخشش باشه🇮🇷
@montazer_koocholo
۲۹ دی ۱۴۰۱
🌷☘🌷☘🌷 #پنجشنبه_های_شهدایی
📺 داستانی زیبا از شهید شاهرخ ضرغام
✨ حر انقلاب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
فراموش نمیکنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. باهم در حال بازگشت به خانه بودیم.پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. فورا کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش، به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جوون، خدا عاقبت به خیرت کنه.
برگرفته از کتاب حر انقلاب
🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
🌷☘🌷☘🌷
#پنجشنبه_های_شهدایی
@montazer_koocholo
۶ بهمن ۱۴۰۱
🌷☘🌷☘🌷
📺 داستانی زیبا از شهید احمد علی نیری
توی مدرسه قرار بود معلم از یکی از درس ها امتحان بگیرد. سر صف که آمدیم آقای ناظم گفت: بر خلاف معمول این امتحان در خارج از ساعت درس و بعد از کلاس سوم برگزار می گردد. چند دقیقه مانده بود به امتحان که صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت سمت نمازخانه. من هم پشت سرش رفتم که منصرفش کنم.
گفتم: این معلم خیلی حساسه اگه دیر بیای راهت نمیده و ازت امتحان نمی گیره.
اما گوش احمد بدهکار نبود. او رفت نماز خانه و من سر جلسه امتحان.
بیست دقیقه می شد که سر جلسه بودیم اما نه از آقای معلم نه از احمد علی خبری نبود. آقای ناظم هم مدام دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد تا معلم برگه سؤالات را بیاورد. مدام از داخل کلاس سرک می کشیدم و منتظر احمدعلی بودم.
بالاخره معلم برگه به دست وارد کلاس شد و با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر. کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده شود.
تا معلم برگه را داد به دست یکی از دانش آموزان که پخش کند، احمدعلی در چارچوب در ظاهر شد. با اینکه معلم ما بعد از ورود خودش، هیچ کسی را داخل کلاس راه نمی داد، گفت: نیری برو بشین سر جات.
من و احمد علی هر دو امتحان دادیم، اما او نمازش را اول وقت خوانده بود و خدا امور دنیا را با او هماهنگ کرده بود ولی من نه.
برگرفته از کتاب عارفانه
🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
🌷☘🌷☘🌷
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
@montazer_koocholo
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
📖 شعری زیبا برای شهدای مدافع حرم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
🌸روزی که بابا میرفت
☘به سوی جبهه جنگ
🌸روزی که گرفته بود
☘پدرم دستش تفنگ
🌸میدیدم به هرطرف
☘میدیدم به هر گذر
🌸عاشقهای خدا را
☘دست به دست همدیگر
🌸همگی خنده زنان
☘همگی خوشحال و شاد
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
https://eitaa.com/montazer_koocholo
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌷☘🌷☘🌷
📺 داستانی زیبا از شهید عباس بابایی
یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم. هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.
ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید. سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.
وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد.
من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.
سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد:
-مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
(پرویز سعیدی)
🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
🌷☘🌷☘🌷
#پنجشنبه_های_شهدایی
https://eitaa.com/montazer_koocholo
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
🌺🎬 #کلیپ انیمیشن خاکریز های نمکی 2⃣
🎥خاطرت طنز دوران دفاع مقدس به صورت انیمیشن زیبا
#پنجشنبه_های_شهدایی
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
https://eitaa.com/montazer_koocholo
۲۵ خرداد ۱۴۰۲