#داستان
زندگی #امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
🍃دشمن تو چه کسی است؟
پدرم نابینا است، و نمیتواند جایی را ببیند پاهایش هم توان ندارند تا او را به جایی ببرند، پدرم زمین گیر و فقیر است😞.
اما من جوانم یک جوان قوی با بازوهای کلفت، اگرچه من هم مثل پدرم فقیرم نه باغ دارم، نه مزرعه و نه دکان،😔
☂ پدر چهار دست و پا از اتاق بیرون می اید، بعد هن هن کنان وارد حیاط میشود و صدایم میکند:
اهای بشیر ، بشیر پسرم!
میخواهم به او جواب ندهم و اهسته از خانه بیرون بروم چون حوصله حرف هایش را ندارم، اما حس بویایی پدر قوی است ، میفهمد من در خانه هستم حتی اگر حرفی نزنم.
_بشیر جان پسرم، چراغ به سراغ پسر فاطمه س☀️ نمیروی ، اخر ما شیعیه علی هستیم ، حالا که حضرت علی علیه السلام 🌟از دنیا رفته، باید غم هایمان را به پسرش امام حسن علیه السلام⭐️ بگوییم که جانشین اوست.
من لج میکنم و داد میزنم: پدر انها اینقدر غم و غصه دارند که اصلا فرصت کمک کردن به ما را ندارند.😒
پدرم دوباره هن هن کنان جلو می اید: پسرم اگر مادرت زنده بود به حرف او گوش میدادی ، اما به حرف من گوش نمیکنی چون کور هستم و کاری از دستم بر نمی اید، همین الان به خانه امام حسن مجتبی🌟 برو، او حتما کمکمان میکند😊
دستارم را روی سر میبندم و سراغ خانه امام حسن مجتبی☀️ را میگیرم
در راه به یاد تعریف های پدر از امام علی علیه السلام🌟 و پسرانش حسن و حسین علیه السلام✨ می افتم. همین دیشب بود که پدر میگفت:
حضرت محمد ص🌟 نوه هایش را خیلی دوست داشت، بیشتر جا ها حسن و حسین علیه السلام همراهش بودند، اگر بالای منبر بود، و حسن و حسین💚 به مسجد می امدند، زود بغل وا میکرد تا انها از پله های منبر بالا بروند، بعد انها را روی پاهایش مینشاند و حرفهایش را ادامه میداد.
مادرم که زنده بود یکبار برایم تعریف کرد که: شنیدم که امام حسن علیه السلام 🌟هفت ساله بود که به مسجد 🕌میرفت و حرفهای پیامبر خوب گوش میداد. بعد ایه های قران📖 را حفظ میکرد و به خانه بر میگشت، در خانه ان ایه ها را برای مادرش میخواند، فاطمه هم انها را یاد میگرفت.
یکبار حضرت علی ع در خانه پنهان شد تا ایه هایی که امام حسن ع میخواند گوش دهد، حسن علیه السلام که تازه از مسجد امده بود خواست ایه تازه ایی بخواند، زبانش بند امد،
مادر جان! یک نفر دارد حرفهای مرا میشنود، در ان هنگام حضرت علی بیرون امد او را بغل کرد و بوسید😘
به خانه امام حسن مجتبی علیه السلام میرسم با مهربانی جواب سلامم را میدهد😇
ای پسر امیرالمومنین از شما میخواهم حق مرا از دشمنم بگیری چرا که او نه به ادم پیر احترام میگذارد نه به کودکان رحم میکند 😞
امام فرمود دشمن تو کیست🤔
میگویم : فقر و نداری❗️
از خدمتکارش میخواهد کیسه ایی پول💰 بیاورد، کیسه را در دست من میگذارد و میگوید:تو را به ان سوگند هایت قسم میدهم هر زمان دشمن ستمگر به سراغت امد پیش من بیایی و از من درخواست کمک کنی❤️
نزدیک است گریه کنم کاش پدرم انجا بود😍
#پایان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام میفرماید:
غَسْلُ الْيَدَيْنِ قَبْلَ الطَّعامِ يُنْفِى الْفَقْرَ، وَبَعْدَهُ يُنْفِى الْهَمَّ
✨شستن دست ها قبل از غذا فقر و تنگدستى را مى زدايد و بعد از آن ناراحتى ها و آفات را از بين مى برد.✨
📚 کلمه الامام حسن، ص ۴۶
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان این هفته: #کاش_پول_بیشتری_داشتیم
اسعد گفت: هنوز هم نمیدانم خواب میبینم😴 یا بیدارم ؟!
عبید الله خندید و از روی صخره ایی پایین پرید ، باد 🌬به صخره ها میخورد و هو هو میکرد، عبید الله هم مثل باد هو هو کرد، دستهای خود را باز کرد و گفت: نه اسعد جان! تو بیدار هستی و خواب نمیبینی😌
دوتا از مرد ها رفته بودند تا هیزم جمع کنند ، تا با ان غذای ظهرشان را گرم 🔥کنند.
انها از مدینه زیاد دور نشده بودند دروازه های شهر از انجا به خوبی پیدا بود.
عبید الله نشست سر یک سنگ مُشتی علف کَند و گفت: کاش همه مردم مثل شیعیان حضرت علی🌟 بودند! کاشt #امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام🌟 یاران زیادی داشت و در مدینه غریب نبود.😔
چشم های اسعد پر از اشک 😢شد اسعد گفت: هنوز بوی عطر پیراهنش را حس میکنم، هنوز خنده های ارام او جلوی چشمم است...! کاش...! کاش...! بیشتر پیش او می ماندیم.😞
عبید الله کف دست خود را باز کرد، پروانه رنگی🦋 از کف دستش بیرون پرید، و به اسمان پر زد، او شال سیاه روی سر خود را سفت کرد و گفت: کاش ما مثل این پروانه ها 🦋بودیم و توی باغچه خانه امام میماندیم بعد هر روز او را بو میکردیم و دور سرش میچرخیدیم!😍
اسعد با انگشت اشک های خود را پاک کرد و گفت؛ حج واقعی ما دیدار با امام دوم بود مگر نه؟! 😊
عبید الله سر خود را تکان داد و خندید. انها تازه از سفر حج برگشته بودند و سر راه خود در شهر مدینه مهمان #امام_حسن_علیه_السلام🌟 شده بودند و حالا میخواستند بعد از خوردن نهار به دیار خود بروند.😊
_اهای عبید الله....! اهای اسعد....!
_چه شده چه اتفاقی افتاده؟!
ان دو نفری که رفته بودند هیزم بیاورند ، هرکدام با یک بغل هیزم دوان دوان به سمت عبید الله و اسعد امدند ، ان دو طرف مدینه را نشان دادند و باهم گفتند: انجا را نگاه کنید...! طرف دروازه مدینه را....!
عبید الله و اسعد به ان سمت نگاه کردند. اسب سواری🐴 با سرعت به سمت انها می امد ، هر چهار نفر با تعجب به تماشا ایستادند.
_یعنی او چه کسی است؟! ⁉️
_اه....! نکند جاسوس معاویه باشد
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo