eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
این داستان : قسمت اول: 🔻مرد جوان از جایی دور برمیگشت، او هیجان زده بود، با شتاب🚶‍♂ می امد ، و پیش از انکه به درختان🌴، و ادم های🙎‍♂ دور و برش نگاه کند ،ازخودش تعجب کرده بود، و دل توی دلش نبود!😌 او به یک مزرعه افتاب گردان🌞 رسید، گل های افتاب گردان به سمت او چرخیدند و انگار با زبان بی زبانی صدایش کردند، اهای مرد جوان! اما او صدای انها را نمیشنید، صدای انها ارام بود ، چون او با خودش عطر دل انگیزی🌷 داشت و از دست و پاهایش عطر دل انگیزی 🌷فرو میریخت.😇 مرد جوان خسته شد، چون با پای پیاده راه زیادی را امده بود، نه اسب 🐴داشت و نه الاغ و نه شتری🐪! به حرکت خود ادامه داد ، هیچ چشمه🌊 و چاهی ندید. در پیچ نخلستان🌴 چشمش به برکه ابی🌊 افتاد، خندان شد و جلوتر رفت تا ابی بنوشد اما با خود گفت: همین طوری که نمیشود، اب بنوشم، باید صاحب ان راضی باشد👌، پس صاحب این برکه کجاست؟🤔 پیرمردی از راه رسید، بیلی بر دوش خود داشت، و لبخند شیرینی بر لب☺️ ، او لباس بلندی بر تن داشت. پیرمرد به او خیره خیره🙄 نگاه کرد و یادش رفت سلام🖐 کند، اما مرد جوان به او سلام🖐 کرد، و گفت این باغ شماست من اجازه دارم از این برکه اب بنوشم⁉️ پیرمرد به سلام 🖐او جواب داد اما به خاطر عطر خوشش یادش رفت جواب سوال او را بدهد😉 مرد جوان راهش گرفت که برود اما دوباره پرسید من تشنه ام ایا اجازه دارم اب بنوشم⁉️ پیرمرد جواب داد: بله پسرم، چه کسی بهتر از تو ، هم مهربان😇، هم خوش رو☺️ و مومن و با خدا هم خوش بو! مرد جوان بر سر برکه 🌊نشست، مشتی در اب ان فرو برد و گفت سلام بر حسین💚 ،مرد جوان برخاست که بر برود. "نه ممنون پدر جان باید بروم که خیلی عجله دارم میترسم شب🌚 بشود پیرمرد گفت : مگر خانه تان در این نزدیکی نیست؟🤔 مرد جوان گفت : نه خانه ما در پایین شهر است، باید زودتر بروم تا خانواده ام را از نگرانی در بیاورم!☺️
این داستان : قسمت دوم 🔸پیرمرد خوب به چشم های معصوم او زل زد و گفت: من تا به حال تو را در شهر ندیده بودم، من حلی ها را خوب میشناسم از کدام طایفه ایی؟🤔 🔹مرد جوان برگشت و به ته جاده نگاه کرد بعد با نگرانی به پیرمرد نگاه کرد و گفت: من یک حمامی هستم، الان هم نمیدانم چه بر سر خانواده ام اماده!🙁 🔹او راه افتاد و رفت اما باغبان پیر دنبالش راه افتاد و گفت تو فامیل هستی؟🤔 مرد جوان ایستاد و خندید😁: من خود هستم 😉 بعد به راه خود ادامه داد. مرد باغبان با خودش غرق فکر شد، پشت دست خود زد و گفت: اما ابوراجح حمامی را من میشناسم، او که جوان نبود، زیبا و خوش رو و خوش بو نبود🙃 مرد جوان دوان دوان🚶‍♂ رفت تا به رسید از دو طرف چشمانش اشک تازه ایی بیرون زد با خودش گفت: ای ابوراجح! تو امروز صبح میانسال بودی❗️، موهایت کم بودند و سفید❗️، پاهایت کم طاقت بودند و رنجور❗️ اما حالا چه؟ اسبی🐴 که به سرعت می تاخت به او رسید ، مرد جوان ایستاد، اسب هم ایستاد، پیرمرد باغبان که سوار ان بود پایین پرید، افسار اسب🐴 را به او داد و گفت: ای مرد جوان من ابوراجح حمامی را میشناسم، او مثل تو جوان و زیبا نیست🙃، نکند تو یک ابوراجح دیگر هستی! 😊به من بگو تو که هستی و این بوی خوش💫 که همراه توست از کجاست🤔 مرد جوان دست و صورت پیرمرد را بوسید😘 و گفت: قصه من قصه عجیبی است، باید به خانه ام بیایی تا برایت تعریف کنم، اما الان عجله دارم نگران همسر و فرزندانم هستم!😒 پیرمرد گفت: بیا سوار اسب من شو تا زودتر برسی❗️ 🔹مرد جوان گفت: نه باید با پای پیاده بروم، ابوراجح شوق دارد با پاهای جوانش تا خانه بدود😄 🌕روز دیگری پیرمرد باغبان به خانه رفت، مردم ان شهر خوشحال 😁بودند هرکس از راه میرسید او را میبویید و با تعجب نگاه میکرد❗️ ابوراجح در میان میهمانانش ایستاد و قصه اش را تعریف کرد: ✨همه میدانید که من در شهر یک حمامی شیعه بودم💐، حمام من محل رفت و امد ادم های زیادی بود، به حاکم که دشمن شیعیان 😏بود ، خبر دادند که من از من از اهل بیت ع ⭐️حرف میزنم و انها را تبلیغ میکنم👌 🌝 یک روز ماموران مرجان صغیر👺 یا همان حاکم مرا دست بسته پیش او بردند تا میتوانستند کتکم زدند😦، بیشتر دندان هایم شکست و من از حال رفتم😨، زبانم را سوراخ کردند😣 و نوک بینی ام را بریدند 😞بعد ریسمان به گردنم انداختند و مرا توی کوچه ها گرداندند ، تا اینکه شب توی خرابه ایی تاریک🌑 افتادم، کسی نبود زبانم برای حرف زدن نمیچرخید 🙄 تا اینکه در دلم 🌟 را صدا زدم ناگاه دیدم دیدم دور تا دورم روشن شد😍نگاه کم جانم به مردی افتاد که با مهربانی❣ به طرفم امد، دستی به صورتم کشید و گفت: برخیز خداوند تو را شفا داد🤩 🔸وقتی بلند شدم حس کردم جوان🌷، زیبا و سالم شده ام🌺، پیراهنم پر از بوی عطر🌸 شده بود و دندان هایم سالم🌼 شده بودند امام عزیزم را صدا زدم ولی از او خبری نبود اه... 📚 داستان هایی از زندگی امام زمان عج نوشته مجید ملا محمدی