داستان
#حضرت_محمد_ص
#روز_شنبه
داستان این هفته: #چه_کسی_گرفتار_است؟
قسمت دوم
نوکر ها تا صبح همه جنس ها را از انبار بیرون بردند. مثل کر و لال ها به گوشه ایی زل زده بودم😕، برگشتم به بیرون نگاه کردم. به جایی دور که مسجد مدینه 🕌از انجا پیدا بود. یاد یک ماه پیش افتادم، همان روز هایی که بخاطر ثروتم به هیچکس مَحل نمیگذاشتم و خودم را برتر از همه میدانستم.😏
ان روز مردی به در خانه ما امد و گفت: زود به مسجد بیا! پیامبر با تو کار دارد
_او با من چکار دارد؟
_نمیدانم. الان د مسجد منتظر توست.
سوار بر اسب 🐴و با عجله به مسجد رفتم، وقتی نگاهم به پدر پیرم افتاد عصبانی😠 شدم. با خود گفتم،: اَه... لعنت به تو پدر غُرغُرو!اخر تو از جان من چه میخواهی!
#حضرت_محمد_ص🌟 گفت: ای جوان! پدرت از تو شکایت کرده، چرا خرج او را نمیدهی؟
پدر پیرم با دلسوزی نگاهم کرد، اما من با ناراحتی زیاد گفتم: ای رسول خدا! من پولی ندارم که به او بدهم دارایی من خیلی کم است ، برای خانواده و نوکر هایم هم بس نیست.‼️
پدرم وسط حرفم پرید و گفت : او دروغ میگوید،من خبر دارم که پسرم انبار بزرگی دارد که پر از جو و کشمش و خرماست.😞
دندان هایم را با خشم بهم ساییدم و گفتم: من راست میگویم من هیچ مال و ثروتی ندارم، انها هم برای مردم است.. 😒
#حضرت_محمد_ص که مثل همیشه خوشرو و خوشحال نبود گفت: من خرج این ماه پدرت را میدهم ولی از ماه اینده ، تو باید خرجش را بدهی😊
من زیر لب غُر زدم، اما جوابی ندادم.پدرم به کمک عصایش از جا برخاست، پیامبر هم برای او دعا کرد . او لباس های کهنه ایی به تن داشت ، تمام لبهایش پر از تَرَک شده بود.انگار چند روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود😔.
پیامبر خدا به یکی از یارانش که اسمش اُسامه بود دستور داد مقدار پول💰 به پدرم بدهد، من از مسجد بیرون امدم
یک ماه گذشت، تا که همین امروز صبح دوباره یک نفر به سراغم امد و مرا به مسجد کشاند.
_خیلی زود همراه من بیا که پیامبر خدا با تو کار دارد
میدانستم که این بار باید با پدرم مواجه شدم ، با خشم و ناراحتی به مسجد رفتم.
پدرم تا مرا دیگه با دستمال کهنه ایی اشک های خود را پاک کرد و با ناراحتی گفت: ای پیامبر خدا! وقتی من با این حال و روز بد به سراغ پسرن رفتم، او به من کمک نکرد و مرا در خانه اش راه نداد.😕
ابر غم بر صورت حضرت محمد ص سایه انداخت.😔
من حرفی برای گفتن نداشتم فقط در دلم گفتم ای پیرمرد کاش میمردی، و اینقدر به جان مال و ثروت من چنگ نمی انداختی!
فوری داد زدم: من نمیتوانم به تو کمک کنم من مال و ثروت اضافی ندارم که به تو بدهم، من...
اما او با مهربانی گفت: پسرم چرا دروغ میگویی ؟ چرا از خدا نمیترسی‼️
پیامبر خدا نگاه بدی به من کرد و گفت: ای جوان! وقتی شب برسد، حال و روزت از پدرت بدتر میشود و از محتاج تر میشوی.😏
من توی دلم به حرف او خندیدم و راه خانه را درپیش گرفتم.،
حالا شب رسیده و من گیج و منگ وسط انباری خانه ام نشسته ام، من یک ادم محتاج هستم😞
چند روز بعد
خبری در مدینه پیچید: مرد جوان مغروری که همه ثروتش را از دست داده بود به بیماری سختی مبتلا شده.😣
رسول خدا وقتی این خبر را شنید گفت:
ای کسانی که پدر و مادر خود را اذیت میکنید، از سرگذشت این جوان عبرت بگیرید، بدانید همان طور که در دنیا ثروتش را از دست داد، در اخرت هم به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد
#پایان