#قسمت_بیست_و_یکم
طوقی 🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
..... این حقش نبود.
پیامبر و خانواده ایشان از طرف خدای توانا برای هدایت مردم نادان آمده بودند.✨ آنها کارهای خوب را به مردم یاد میدادند. مشکلات مردم را حل میکردند.
اما در خرابهی شام، همان مردم در حق خانوادهی پیامبر خیلی ستم کردند.
رقیهی سه ساله بهانهی بابایش را گرفت. بلند بلند گریه کرد. 😭 👿یزید (که خدا لعنتش کند)، خواب بود.
با صدای گریهی رقیه خانوم از خواب پرید.
گفت: من میخواهم بخوابم. این دختر بچه را آرام کنید 😠
سربازان یزید میدانستند که رقیه آرام نمیشود... 🕊پرواز کردم و به سمت کاخ یزید ستمگر و سنگدل رفتم. 🏛
دیدم یزید به سربازانش میگوید که سر بابا حسینش را برایش ببرید.😢
دوستان خوب کربلایی؛
دوست داشتم داد بزنم. دوست داشتم فریاد بزنم... با خودم گفتم کاش به دنیا نیامده بودم. این صحنهها خیلی دردناک بود.😥
سربازان زشت و ستمگر 👹، سَر نورانی بابا حسین را برای دختر سه سالهاش بردند.
رقیه تا سر بابا حسینش را دید، خودش را بر روی سر بابا حسین انداخت. صورت بابا را بوسید. با دستهای کوچکش سر بابا را نوازش میکرد. 😭
شروع کرد با بابا حسینش دردودل کرد. فرمود: بابایی ❤️ چه کسی من را در این کودکی یتیم کرد⁉️ باباجون؛ چرا صورتت زخمی شده است ⁉️
بابای قشنگم؛ چرا پیشانیات زخمی است ⁉️
بابایی... 😭
باباي قشنگم، چه كسي تو را به اين روز انداخته است⁉️
چرا موهايت خاكستري است⁉️ بابا چرا پيشانيات زخمي است⁉️
چرا ريشهايت خوني است ⁉️
باباي من، چرا صورتت زخمي است⁉️ بابا جونم چرا رگهاي گردنت از پشت بريده شده است ⁉️ 😭😭😭 دیگر دلش طاقت نیاورد... 🥀
من در کنار ایشان نشستم. اشک میریختم و گریه میکردم.😢 ناگهان دیدم که رقیهی سه ساله دیگر گریه نمیکند. 😟
به ایشان نزدیکتر شدم.
دیدم که جان از بدنش رفته است.
او به آسمانها پرکشیده بود.😭 🏴🏴🏴🏴
پرندههای شهر شام یکی یکی آمدند. همه اشک میریختیم و یزید و یزیدیان ستمگر را لعنت میکردیم.
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo