#چهارشنبه_های_امام_رضایی
داستان این هفته: میوه ات را کامل بخور🍃
پدر میگوید روزی در خانه امام رضا علیه السلام میوه🍎🍐🍊 اوردند .
چند کودک🧒👧 هم در خانه بودند. یکی از انها میوه ایی🍎 برداشت. گازی به ان زد . ولی میوه را دست نخورده انداخت دور .😔
#امام_رضا_علیه_السلام به او فرمود:
اگر شما به میوه 🍎نیاز ندارید کسانی هستند که به ان نیاز دارند . ان را به کسی بدهید که به ان نیاز دارد.☺️
پدر میگوید: اگر مردم از نعمت های خدا درست استفاده کنند، نیاز مندان هم بی نیاز میشوند👌
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
داستان این هفته: در راه مانده💫
پدر می گوید: روزی مردی به مسافرت🐫 رفت. از چند شهر و روستا گذشت تا به مدینه رسید. در شهر مدینه پول هایش💰 تمام شد. میخواست به شهرش برگردد ولی هیچ پولی نداشت .😞
مرد خیلی غمگین بود و نمیدانست چه کند. 😢
ان روز ها خانه امام رضا علیه السلام در شهر مدینه بود. 😍
مرد شنیده بود که امام رضا علیه السلام مرد بخشنده و مهربان است .💚
پیش امام امد و گفت:
من گدا نیستم در شهرمان پول💰 فراوانی دارم اما پول هایم در این سفر تمام شده است و برای رفتن به شهرمان پولی ندارم . ایا به من کمک می کنید تا به شهرمان برگردم ، وقتی به انجا رسیدم پولی💰 را که از شما گرفتم از طرف شما به ادم های فقیر میدهم .😊
#امام_رضا_علیه_السلام به اتاق دیگری رفتند . دویست دینار💰 اوردند و به ان مرد دادند و گفتند:
این سکه ها برای تو باشد . انها را خرج سفرت کن و وقتی به شهرت رسیدی ، لازم نیست انها را به فقیران بدهی همه اش را برای خودت باشد 😇
#پایان
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌺میام به پابوس تو
☘تو مشهد و خراسان
🌸در حرمت می خونم
🍀رضا رضا رضا جان
🌼میام کنار ضریح
☘تا بکنم زیارت
🌺دوست دارم آقاجون
🍀بی قدر، بی نهایت
🌸دستامو من میارم
☘رو به سوی آسمان
🌼دعا می خونم واسه
🍀حضرت صاحب زمان
🌺وقتی که پیش رضام
☘غرق دعا و نورم
🌸به همراه زائرا
🍀منتظر ظهورم...
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی ☀️
#شعر
مامان میگه که اینجا بهشت رو زمینه😍
روزی هزار کبوتر 🕊رو گنبدش می شینه😊
هزار هزار تا عاشق زائر اینجا می شه💚
از راه دور و نزدیک مهمون آقا می شه😌
یه گنبد طلایی که توی آسمونه😇
نشونی خونه ی یه مرد مهربونه💚
این آقای مهربون که نور دیده ی ماست✨
برای ما شیعه ها امام هشتم ، رضاست💐
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
وسط شهر مدینه میدان بزرگی بود که بعضی روزها اتفاقات جالبی در ان می افتاد😉
معمولا عصر ها که هوا کمی خنک تر میشد بعضی از مرد ها می امدند دور همان میدان کنار دیوار ها می نشستند و درباره مطالب مختلف حرف میزدند 🗣
یک روز صدای چند نفر را شنیدم که که بلند بلند با هم صحبت میکردند ، مثل اینکه صحبت شان درباره موضوع مهمی بو👂
انها را میشناختم همان همسایه های مسجد🕌 بودند فقط یک نفر تازه امده بود، او را میشناختم از دوستان #امام_رضا_علیه_السلام بود 💚
او مردی دانشمند بود و ان روز کتاب بزرگی📚 هم زیر بغل داشت
ابراهیم در حالی که به جمعیت نگاه میکرد گفت:
روز قیامت از انسانها درباره نعمت سوال میشود😊
پیرمردی که تکیه به دیوار داده بود گفت:
ثُچمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ 💫
ابراهیم لبخندی زد و گفت: بله ایه اش همین است ولی منظور از نعمت چیست ⁉️
همه به هم نگاه کرد .
ابراهیم گفت: مردی همین سوال را از #امام_رضا_علیه_السلام پرسید و حضرت پاسخ دادند:
منظور از نعمت دوستی با ما اهل بیت و ولایت⭐️ ماست که بعد از توحید و نبوت از ان سوال میپرسند😇
جوانی گفت: من از امام شنیده ام ، خداوند مهربان فرموده است ولایت حضرت علی ابن ابی طالب💐 پناهگاه مطمئن و محکم من است و هرکس در این پناهگاه وارد شود از عذاب من در امان است.😍
👈ولایت پیامبر و اهل بیت به این معنی است که انها را دوست داشته باشیم و البته به حرفهایشان هم گوش کرده و از انها اطاعت کنیم ، هرکس این طور زندگی کند مسلمان واقعی است.👉
#ادامه_دارد
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
#داستان_سفر_کبوتر_دانا🔖
داستان این هفته: اولین اولین ها‼️
میدانید بچه ها! در این سال ها که روی پشت بام خانه #امام_رضا_علیه_السلام لانه دارم خیلی درس ها از ایشان یاد گرفته ام خاطره های قشنگی ها از دوستان امام رضا شنیده ام ولی بعضی هایشان برایم خیلی جالب بوده 😊
یکی از این خاطره ها درباره اهمیت فراوانی است که امام به #نماز میدادند😇
یک روز روی شاخه درختی🌳 نشسته بودم که ابراهیم ابن موسی را دیدم که داشت خاطره ایی برای دوستانش تعریف میکرد و میگفت:
همراه امام رضا علیه السلام🌟 به خارج از شهر رفته بودیم که وقت نماز شد حضرت توقف کردند و فرمود: اذان بگو 🗣
گفتم بهتر نیست کمی صبر کنیم تا بقیه همراه انمان هم برسند⁉️
حضرت با مهربانی نگاهی به من کرد و فرمود :
خداوند گناهان تو را ببخشد تا جایی که ممکن است نماز را به تاخیر نینداز و همیشه اول وقت بخوان☺️
من هم اطاعت کردم اذان گفتم و با #امام_رضا_علیه_السلام نماز جماعت خواندیم 😍
🌺امام که نازنینه
حرفهاش به دل میشینه
یکی از اونها اینه
نماز ستون دینه🌺
#ادامه_دارد
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
داستان این هفته: سه قسمت
نمیدانم از عمویم برایتان چیزی گفته ام یا نه
عمویم کبوتر مهربانی است که در مدینه به "،مهاجر" معروف است این اسم را بخاطر سفر های زیادش به او داده اند 😊
یک روز که تازه از سفر برگشته بود گفت : عمو جان! بگو ببینم تو که سالها توی خانه #امام_رضا_علیه_السلام بودی حدیث مثلث را شنیدی ⁉️
من که از شنیدن این حدیث تعجب کرده بودم گفتم: عمو جان حدیث مثلث دیگر چیست تا حالا اسمش را نشنیده ام 😳
عمو جان نوک پایش را خاراند و گفت: البته این اسم را خودم برایش انتخاب کردم چون مثل مثلث سه ضلع دارد ‼️
ذوق زده گفتم: خب حالا حدیث را بگویید عمو جان!🤗
عمو سرفه ایی کرد و گفت: امام رضا علیه السلام فرمودند:
ایمان انسان کامل نیست مگر اینکه سه ویژگی را از خدا و پیامبر و امام خود یادگرفته باشد:
"مثل خدا راز دار باشد، مثل پیامبر با مردم مدارا کند، و مثل امام در سختی ها صبور باشد 💐
گفتم بله عمو جان! یک بار هم شخصی از #امام_رضا_علیه_السلام پرسید ثواب کسی که در سختی ها صبر میکند چیست⁉️
ایشان پاسخ دادند:
هریک از شما شیعیان ما به بلایی دچار شود و بر ان صبر کند خداوند ثواب هزار شهید🌷 را به او میدهد 😍
🍃 ای بچه مسلمان
🍃 فرموده خدا تو قران
🍃 باید که در سختی ها
🍃 صبور باشند مومنان😌
#پایان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#شعر
این جا کجاس؟ این جا کجاس⁉️
که سقفش از نور و طلاس✨✨
بوی گُلابه تو هواش
دیوارش از آینه هاس😍
صدای پر زدن می آد
پر زدن کبوتراس🕊
برای هر غریبه ای
یه جای خوب و آشناس😌
طبل و نقاره می زنند
خبر خبر، وقت دعاس🤲
این جا کجاس؟ این جا کجاس⁉️
این حرمِ امام رضاس💫
شاعر: شکوه قاسم نیا
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
#محرم_مهدوی🏴
#امام_رضا_علیه_السلام فرمود:
هرگاه ماه محرّم فرا مى رسيد، پدرم امام موسی کاظم علیه السلام
ديگر خندان ديده نمى شد و غم و افسردگى بر او غلبه مى يافت 😔تا آن كه ده روز از محرم مى گذشت، روز دهم محرّم كه مى شد، آن روز، روز مصيبت و اندوه و گريه پدرم بود.😭
(امالى صدوق ، ص 111)📚
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
امام رضا علیه السلام درباره #امام_زمان_عج🌤 می فرماید
: .
(حضرت مهدی علیه السلام) مردی است که با این که نَسب او برای همه روشن است، مخفیانه بدنیا می آید😊
و با این که خصوصیات و ویژگی های ایشان گفته شده مردم در تولد ایشان دچار شک میشوند✨
منبع: بحار النوار
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
داستان این هفته: امام رضا و گنجشک🐧
سلیمان سبد میوه 🍎🍇را جلو امام گذاشت. گنجشک🐧 از روی شاخه پرید. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به دیوار چسبید. چند بار جیک جیک کرد. پرید ، چرخی زد. لحظه ای بعد برگشت. معلوم بود نگران است. 😟
امام نگاهی به گنجشک🐧 کرد. سلیمان می خواست چیزی بگوید. امام دستش را بالا آورد. سلیمان ساکت شد.
نگرانی گنجشک بیش تر شده بود.😰 تند تند می خواند. زود می رفت و باز بر می گشت. امام گفت : «می دانی چه می گوید؟» سلیمان لبخندی زد و گفت : «حتماً از آمدن ما ترسیده».😊
عجله کن سلیمان!
امام بلند شد. راه افتاد.
باش. یک مار سمی🐍 به جوجه های این گنجشک حمله کرده است.😨
سلیمان تعجب کرد.😳
فوری کفش هایش 👞را پوشید. به طرف چوب بلند و کلفتی رفت. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. کلبه را دور زد. به طرف ایوان رفت. مار سیاهی🐍 را دید که از دیوار بالا می رفت
جوجه ها 🐧می خواندند. دو گنجشک بالای سر مار🐍 می چرخیدند. نزدیک می شدند و تلاش می کردند به مار نوک بزنند ، یا او را به دنبال خود بکشانند.😟
سلیمان فوری نزدیک شد. چوب را بالا برد و محکم به سر مار زد. مار🦎 افتاد. دور خود حلقه زد. می خواست فرار کند که او با چند ضربه محکم مار را کشت😊.
سلیمان مار🐍 را با نوک چوب ، کناری انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشک 🐧آمدند. چند بار جیک جیک کردند و رفتند.
گفت : «آمده اند تا تشکر کنند»😌.
بعد از امام پرسید : «شما چطور فهمیدید که گنجشک چه می گوید⁉️
امام تبسمی کرد☺️
سلیمان می دانست. او فرزند پیامبر بود 😍، اما می خواست از زبان خود حضرت بشنود.
نسیم ملایمی وزید.🌬 شاخ و برگ ها 🌱🌿را نوازش کرد. آسمان آبی بود. امام رضا به آرامی گفت :
«مگر نمی دانی که من نماینده خدا روی زمین هستم». 😇
سلیمان میوه ای🍎 برداشت. لبخندی زد و گفت : می خواستم از زبان خودتان بشنوم ، سرورم!».
📚بحارالانوار ، ج 49، ص 88
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی ✨
#داستان
زمان های قدیم در یک دشت بزرگ و پر از گل، یک مامان آهوی زیبا 🦌با دو فرزند خود زندگی می کرد. مامان آهوی قصه ما هر روز برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون می رفت و از فرزندان خود می خواست در لانه منتظر او بمانند و به هیچ وجه بیرون نروند. بچه آهو های زیبا هم همیشه به حرف های مامان آهو توجه می کردند و آن قدر منتظر می ماندند تا مامان آهو به لانه بازگردد. یک روز که مامان آهوی مهربان قصه ما به دنبال غذا رفته بود، از این طرف دشت به آن طرف دشت می دوید.
به همه جا سرک می کشید تا غذای مناسبی برای بچه آهو ها پیدا کند و با خود به لانه ببرد. مامان آهو🦌 به دنبال غذا می گشت که ناگهان پای او در دام گیر افتاد و مامان آهوی قصه ما اسیر شکارچی شد. 😢آهوی زیبا بسیار ترسیده بود. به کلی خود را فراموش کرده بود و ترس جان خود را نداشت تنها نگران بچه ها بود. هر لحظه نگران بود که بچه ها از لانه خارج شوند.😔
شکارچی مامان آهو را بلند کرد تا با خود ببرد در این لحظه مامان آهو سرش را به طرف آسمان بلند کرد و از خداوند مهربان کر از خداوند مهربان کمک خواست. مامان آهو در دل خود می گفت: بعد از این که شکارچی من را بکشد خدا می داند بچه های من چه می شوند.😭
مردی از آن اطراف می گذشت، شکارچی با دیدن آن مرد آهو را پایین گذاشت و به چهره آن مرد نورانی خیره شد. مامان آهو با دیدن آن مرد مهربان سریع به طرف او حرکت کرد و پشت سر آقای مهربان مخفی شد. مرد مهربان به شکارچی گفت: این آهو را به من بده، من مبلغ زیادی پول💰 برای آن به تو می پردازم.
شکارچی گفت: این آهو را خودم به دام انداخته ام و قصد فروش آن را ندارم.
مامان آهو که متوجه سماجت شکارچی شده بود نگاهی به چهره آقای مهربان کرد و گفت: من در لانه دو بچه آهو دارم که منتظر غذا هستند، نگران آن ها هستم.😔
مرد مهربان که متوجه زبان حیوانات می شد با آهو صحبت کرد. مامان آهو از این که مرد مهربان متوجه حرف های او می شد بسیار خوشحال شد و به مرد مهربان گفت: از شما خواهش می کنم ضامن من بشوید تا بتوانم به لانه بروم و به بچه ها غذا بدهم و زود برگردم.😞
مرد مهربان پذیرفت و رو به شکارچی کرد و گفت: بگذار این آهو به بچه های خود سر بزند، به آن ها غذا بدهد و بیاید، من ضامن او می شوم.
شکارچی که چشمان خود را از تعجب گرد کرده بود گفت: این غیر ممکن است. اگر آهو را رها کنم او هرگز باز نمی گردد اما من ضمانت شما را قبول می کنم و منتظر آهو می مانم.😒
آهو به سرعت به سمت لانه اش رفت. بچه آهو های خود را در آغوش کشید و به آن ها غذا داد. بچه آهو ها با دیدن مادر بسیار شاد شدند و احساس امنیت کردند. مامان آهو🦌 بعد از این که از بچه ها خواست مراقب خود باشند، قولی که به مرد مهربان داده بود را به یاد آورد و به سرعت به سمت مرد مهربان و شکارچی حرکت کرد. شکارچی با دیدن آهو شگفت زده شد و گفت: شما چطور متوجه شدید که این آهو دوباره به اینجا می آید؟ مگر زبان او را می دانید؟ آهو را رها می کنم فقط می خواهم نام شما را بدانم؟
مرد مهربان گفت: من امام رضا (ع) هستم.😍
با شنیدن نام مبارک امام رضا (ع) اشک از چشمان مرد شکارچی سرازیر شد و به سرعت خود را به شهر رساند تا به مردم خبر دهد که امام آمده اند. آهو خود را به عبای امام رضا(ع) گرفت و از ایشان تشکر کرد. امام رضا آهوی زیبا را به سوی لانه فرستاد و گفت: بیشتر مراقب خودت و بچه هایت باش. من برایت دعا می کنم تا دیگر گرفتار دام شکارچی نشوی.😇
مامان آهو به لانه برگشت و تمام ماجرا را برای بچه های خود تعریف کرد و اشک ریخت. بله دختر ها و پسر های قشنگ امام رضا (ع) به قدری مهربان بودند که ضامن آهو شدند تا به بچه های خود غذا بدهد. 😌
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@montazer_koocholo