eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤 میخواهیم از الان تا پایان و هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و بخوانیم از شما التماس دعا داریم🤲 🏴 ▪️ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🔻زماني كه عمل كتك زدن يا ضربه وارد كردن به شخص ديگري انجام مي گيرد وكودكاني كه اين عمل را تجربه ميكنند، كتك زدن را به عنوان روشي براي تخليه عصبانيت خود مي پذیرند. آن ها اينطور فکر مي کنند؛ اگر مادر يا پدر مي توانند مرا بزنند، پس وقتي كه من هم عصباني بشوم مي توانم ديگري را بزنم. با اين روش والدين به كودكان خود مي آموزند کتک زدن مي تواند يك عامل موثر در زندگي آنها باشد. 🔻اگر كودكان بصورت مداوم در خانه كتك بخورند ياد ميگيرند كه اين صدمات و ضربات لحظه اي را تحمل كنند، تا بتوانند به چيزي كه ميخواهند برسند❗️اگر كودكان در مقابل كتك زدن مقاوم شوند، كنترل آنها از دست والدين خارج خواهد شد. ممكن است براي اين كودكان مهم نباشد كه والدين چه كارهايي براي تنبيه آنها انجام مي دهند. ✅ این که هیچ وقت نبايد کتک زد درست نیست کتک زدن های موقعيتي، به کودک صدمه وارد نمی کند و شايد راهي باشد براي تخليه عصبانيت و نااميدي شما، اما اگر شما از كتك زدن به عنوان روش اصلي تربيت كودك استفاده كنيد، با پیامد هاي ناخوشايندي روبرو خواهيد شد. شايد قابل توجه ترين نكته اين باشد كه شما با كتك زدن به كودك خود آموزش مي دهيد تا نسبت به احساساتش بي تفاوت باشد. 🌸آموزش توجه به احساسات ديگران، اولین گام در شکل گرفتن احساس همدلي و مهربانی نسبت به دیگران محسوب می شود. ✅اگر شما ياد گرفته ايد از زور و قدرت خود استفاده كنيد، مطمئنا فرزندتان مي ترسد و نسبت به شما بي اعتماد خواهد شد و حتي ممكن است از شما دوري كند. اين نتيجه معكوس و مخالف چیزی است که به دنبال ان بودید @montazer_koochol
انوشیروان و پیرمرد.mp3
6.38M
🌹انوشیروان و پیرمرد🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره فلق 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های کهن @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤 میخواهیم از الان تا پایان و هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و بخوانیم از شما التماس دعا داریم🤲 🏴 ▪️ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 قسمت نهم: فرمانده که دید گوشه‌ی سکو بیکار نشسته‌ام، گفت: «زودی برو یک چیز برای ناهار آماده کن🙄 لعنت فرستادم به شانس خودم😣 ـ یدی کنسروِ گوشت گاو 🐂آورد، گذاشتم بیرون. بگذار بپزد. رفتم بیرون، کنسروها را خالی کردم توی ظرف چهارگوشِ آهنی که قبلاً جایِ مهمات مسلسل بود و ما به جای قابلمه ازش استفاده می‌کردیم😒 آن را برداشتم آوردم تو سنگر، گذاشتم روی والور؛ کنارِ عبدل. فرمانده ـ انگار که دنبال چیزی بگردد ـ دور و بر خودش را نگاه کرد. بعد گفت: «برو کلمن را آب کن❗️ اولین بار بود به‌ام می‌گفت که من بروم آب بیاورم. بلند شدم کلمن را برداشتم بروم که دیدم پر است: ـ این که پُرِ آبه‼️ تا این حرف از دهنم بیرون آمد، چشم‌غره‌ای😡 به‌ام رفت که دلم هُری ریخت پایین ـ آب کلمن از دیشب مانده، متوجه شدی؟ برو آبش را عوض کن‼️ فهمیدم. نمی‌دانم چرا آن‌قدر خنگ شده بودم و پشت سرِ هم سوتی می‌دادم😟 فرمانده می‌خواست با عبدل تنهایی حرف بزند و من باید می‌رفتم دنبالِ یک مشت نخود سیاه‼️ کلمن را برداشتم ولی قبل از این‌که بروم بیرون، گفتم: «از منبعِ آب کنارِ کانال پر کنم یا باز هم بروم عقب‌تر😄 این را که گفتم، فرمانده منفجر شد. 😡تا آمد طرفم، زودی فلنگ را بستم😁 باران 🌧اُریب می‌زد تو کانال. همه‌ی فکرم به عبدل بود. او کی بود؟ قبل‌ترها همیشه فرماندهان بالاتر می‌آمدند جبهه‌ی ما و از آن بازدید می‌کردند ولی اولین بار بود که فرمانده با یک بچه این‌طور رفتار می‌کرد. هزار جور فکر با خودم کردم ولی خدایی‌اش عقلم به جایی قد نداد.☹️ وقتی پتویِ جلویِ سنگر را کنار زدم و وارد شدم، تعجبم از آن‌چه که بود، بیشتر شد❗️. این یکی دیگر باور کردنی نبود😳 فرمانده، پرده‌ی روی نقشه را که روی دیوارِ سنگر بود، زده بود کنار و داشت برای عبدل توضیح می‌داد که جبهه‌ی ما کجاست و نیروهای دشمن کجاها هستند😊 وقتی فرماندهان خیلی رده‌بالا می‌آمدند، فرمانده این‌طوری با دقت برای‌شان توضیح می‌داد. وقتی متوجه برگشتنم شد، رو برگرداند طرفم که گفتم: «آب خنک بدهم خدمت‌تان⁉️ خدایی‌اش این را از قصد گفتم تا یک ذره حالش را بگیر😌 . بدون این‌که محلی به‌ام بگذارد، برگشت سمت نقشه و حرفش را پی گرفت. نشستم کنارِ بیسیم،📞 دست‌ها را زدم زیرِ چانه و مشغولِ تماشای آن دو تا شدم.🤗 ـ برو، ناهار را بگذار رو اجاق، چند تا خرج بگذار زیرش، زودتر آماده بشود نشستم کنارِ اجاق🔥 اما صدای فرمانده همچنان می‌آمد که داشت از پلِ خرمشهر حرف می‌زد: ـ آن طرف، کنارِ پل، چند تا سنگرِ نگهبانی و تیربار دارند. یک قسمت از پل را منفجر کرده‌اند ولی چون اطمینان دارند که ما نمی‌توانیم از این‌جا رد شویم، استحکامات زیادی نساخته‌اند.😊 ـ چند تا نگهبان دارند❓ ـ توی هر سنگر، دو تا. کناره‌ی پل، جمعاً هشت تا سنگر دارند. صدای عبدل ضعیف می‌آمد: ـ توی سنگرهای نگهبانی‌شان، چه سلاح‌هایی دارند؟ ـ تفنگ و تیربار و آر.پی.جی مطمئن هستی⁉️ فرمانده یک مقدار مِن‌مِن کرد و بعد صدایش قطع شد. باور کردنی نبود. عبدل داشت فرمانده را بازخواست می‌کرد و او حرفی برای گفتن نداشت🙃 ـ تا حالا که فقط با همین سلاح‌ها شلیک کرده‌اند. اگر سلاح دیگری داشته باشند، دیدبان‌های ما هنوز پیدا‌شان نکرده‌اند. بقیه‌ی صحبت‌ها را نشنیدم. تا این‌که فرمانده بلند گفت: «ناهار آماده شد؟ این قهرمانِ ما گرسنه است ها😌 توی دلم گفتم اگر بدانی قهرمانت چه غذایی خورده، از تعجب دهنت باز می‌ماند. فقط خدا خدا می‌کردم این پسره چیزی لو ندهد🤭 @montazer_koocholo