AUD-20210531-WA0001.mp3
12.99M
اسلام علیکم یااباعبدالله
زیارت عاشورا
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
4_5931450127557331148.mp3
13.03M
جهت حاجت روایی بعد زیارت عاشورا دعای علقمه را بخوانیم
التماس دعا از همه عزیزان 🤲
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...ونتیجـهتـوکـلبـهخـدا
آرامـشـه✨🌱
#حالتون_خوب-
#انگیزشی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 زیارتی که رزق را زیاد میکند
🔹امام صادق علیهالسلام:
🌕 مَنْ زَارَهُ كَانَ اللَّهُ لَهُ مِنْ وَرَاءِ حَوَائِجِهِ وَ كَفَى مَا أَهَمَّهُ مِنْ أَمْرِ دُنْيَاهُ وَ إِنَّهُ يَجْلِبُ الرِّزْقَ عَلَى الْعَبْدِ وَ يُخْلِفُ عَلَيْهِ مَا يُنْفِقُ
🔵 هر که امام حسین علیهالسلام را زیارت کند، خدواند نیازهایش را برآورده کرده و آنچه از امور دنیا که برایش اهمیت داشته را کفایت میکند. رزق و روزی بنده را زیاد میکند و آنچه را برای زیارت هزینه کند، برمیگردد.
📚 تهذیب الاحکام، ج ۶، ص ۴۵
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 موکب مدعی دروغین یمانی بسته شد
🔵 دیشب با عنایت امام زمان ارواحنا فداه موکب فتنهی احمدالحسن در مسیر نجف به کربلا، در عمود ۵۱۹، توسط دولت عراق بسته شد!
#امام_زمان
#مدعیان_دروغین
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
🔴 موکب مدعی دروغین یمانی بسته شد 🔵 دیشب با عنایت امام زمان ارواحنا فداه موکب فتنهی احمدالحسن در مس
🔴 جاهلان شیعه، قلب امام زمان را به درد میآورند
🔵 امام زمان علیه السلام فرمودند:
🌕 قد آذانا جهلاء الشیعه و حمقائهم
🔺 به تحقیق جاهلان شیعه و احمقهای آنها، ما را اذیت میکنند.
🔹 دقت کنیم، حضرت نمیفرمایند: دشمنان، من را اذیت میکنند، بلکه میفرمایند: جهال شیعه و احمقهایشان، من را اذیت میکنند.
📚 بحارالانوار، ج ۲۵، ص: ۲۶۶ / احتجاج شیخ طبرسی، ج ۲، ص ۴۷۳
#امام_زمان
#مدعیان_دروغین
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
اربعین مقدمة الظهور 11.mp3
9.82M
#الأربعين_مقدمة_الظهور ۱۱
ضمن اینکه به #اربعین با نگاه احساسی و عاطفی برخورد میکنید ؛
به نام نویسیِ خودتان در این لشگرِ عظیمِ تشکیل شده نیز بیندیشید.
شما انتخاب شُدید ‼
دعوت شُدید ‼
برای ثبت نام در
#لشکر_آخرالزمانی_اربعین
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
▪️ بسم الله الرحمن الرحیم ▪️
زیاد از ما پرسیدید و میپرسید که؛
• با خودمان چه به سفر اربعین ببریم؟
• چه محتوایی را گوش کنیم در مسیر؟
• ما که جاماندیم چگونه از برکات این سفر جا نمانیم؟
• چه چیزی را به دیگران معرفی کنیم که بتواند رفیق و همراهشان در یک زیارت بامعرفت باشد؟
※ حقیقتاً اربعین جادهای است برای سلوک!
و هر گام زائر چه در عراق ،
و چه در هر جای دنیا که با قلب بسمت امام حرکت کرده است،
در این رحم زمانی میتواند، سرعتی چندبرابری در مسیر خودسازی او ایجاد کند.
به یک شرط که ؛
رموز پنهان اربعین را بشناسد، و خود را با نگاه اهل بیت علیهمالسلام در این جریان عظیم تاریخ، همسو کند.
✘ « نرم افزار تحت وب اربعین مدیا »
نرم افزاری است با محتوایی سبک در سه زبان فارسی / انگلیسی / عربی که میتواند به جریان بلوغ زائر و عزادار اربعین کمک کند.
※ بلوغ یک زائر زمانی اتفاق میافتد که قصد میکند در این جریان عظیم، برای امامش ویژه باشد و در نگاه او بدرخشد.
محتوای این نرمافزار ساده از میان صدها محتوای تولید شده در «رسانه منتظر» انتخاب شده و میتواند همسفر زائران اربعین باشد... چه آنان که در عراق پیاده سلوک میکنند و چه آنان که با پای رسانندهی قلب، مسیر خود تا امام را قصد کردهاند.
«زیارت همگی قبول »
برای ورود به نرم افزار بر لینک زیر کلیک کنید:
🔛 arbaeenmedia.com
※ منتظر | رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #پادشاهان_پیاده
※ اینکه میگیم اربعین تمدنسازه یعنی چه؟
※ اُمت اربعینی، اُمت تمدنساز آیندهاند یعنی چه ؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
انسان شناسی،قسمت ۹۶
نام استاد: شجاعی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
انسان شناسی 96.mp3
11.68M
#انسان_شناسی ۹۶
#استاد_فاطمی_نیا
#استاد_عالی
#استاد_شجاعی
شما آنچه را با خود به برزخ منتقل میکنید؛
💥 که در شماست!
و در زمان بحران ـ مصائب ـ امتحانها و ... از شما بروز میکند!
✘ نه آنچه که شنیدهاید ـ خواندهاید ـ نوشتهاید ـ و تصور میکنید که آموختهاید!
♨️ حالا یک سؤال، من چه کنم که داراییهای درونیام زودتر قویتر و مستحکمتر و ریشهدارتر شوند؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
فاطمه درحالیکه از عصبانیت سرتا پایش میلرزید، گوشی را به کناری پرت کرد و با سرعت وارد هال شد بدون این
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_دوم🎬:
فاطمه مثل انسان های مجنون دور خود میچرخید،بالاخره زیر سفره ای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمی خواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد، می خواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا می کرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن: مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن..
اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد،یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن، آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهرشد ناگهان روح الله درآستانه در ظاهر شد و تا قطره های خون را روی مچ دست فاطمه دید،بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و درازبه دراز افتاد...
با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را درآن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت: پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو...اما روح الله حرکتی نمی کرد.
فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت: چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمی فهمی که روح الله بدون تو میمیره؟!
روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی در امده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی می کرد و می خواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد.
فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت: اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟!
روح الله زهر خندی زد و گفت: عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟!
فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت: آره با همون عکس ها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد...
روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت: شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکس هایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست...درست یک ساعت بعد از عقدمون، روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت: من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم...هیچ...اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این ماموریتی بود که باید انجام میداد، من نمی دونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست..
فاطمه که انگار یک تلنگر خورده باشد گفت: راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده،باید با هم بریم پیش دایی جواد...
روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت: حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قران هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه...
پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...با این حرف هر دو زدند زیر خنده..
و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر می برد و شراره...
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_سوم 🎬:
شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بیشتر خبرها را میداد او عصبانی تر می شد و زیر لب می گفت: من قول دادم، من باید اینکار را میکردم، او از من خواسته بود روح الله را منحرف کنم و چون نتوانستم نقشه ام را عملی کنم می بایست فاطمه را از بین ببرم، اگر زیر قولم بزنم معلوم نیست چه سرنوشتی برایم پیش بیاید..
شراره طول و عرض اتاق را چندین بار طی کرد و بار آخر روی مبل قهوه ای رنگ کنار تخت نشست سرش را به پشتی مبل تکیه داد ذهنش او را به گذشته های دور می کشید، درست آن زمان که او نبود و مادربزرگش برای شراره چنین تعریف کرده بود:
شمسی، زن جوانی که دوسال بود عروس بزرگ حسن آقا شده بود، کنار قبری نشست و شروع به کندن چاله ای کوچک نمود و همانطور که زیر لب وردی می خواند، کاغذی که طلسمی خاص داخل ان نوشته بود را داخل چاله کرد و مشت مشت خاک روی ان میریخت و با هر مشتش وردی خاص میگفت و وقتی طلسم خوب پنهان شد از جا بلند شد با پاشنه پا چند بار روی خاک طلسم پنهان شده را فشار داد و گفت: مطهره را از چشم حسن و زنش بیاندازید، مهر بین مطهره و محمود را به دشمنی تبدیل کنید و روح الله پسر مطهره، جن زده و دیوانه شود..و سپس وردی دیگر خواند و فوتی به اطراف کرد و اززیر چشم همه جا را تا فاصله ای دورتر نگاه کرد و وقتی متوجه شد، کسی در اطرافش نیست از همان راهی که آمده بود به سمت روستا برگشت..
در راه برگشت شمسی با خود فکر میکرد،براستی تا وقتی که محمود ازدواج نکرده بود و مطهره عروس دوم خانواده حسن آقا نشده بود، همه چیز گل و بلبل بود و شمسی عزیز کردهٔ خانواده حسن آقا بود اما از وقتی مطهره آمد و محمود این سر حرف و ان سرحرفش خانم معلم، خانم معلم بود، انگار ستاره بخت و اقبال شمسی هم افول کرده بود، پس شمسی که حتی یک کلاس سواد هم نداشت در مقابل جاری اش که برای خود معلم بود، خودش را خیلی خرد و پست میدید،پس باید مطهره را از چشم همه بیاندازد...
شمسی سری تکان داد و زیر لب گفت: چنان مطهره ای بسازم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود،همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، درچوبی اتاق نشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم می کرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت: بیا ببینم کجا بودی...اینموقع روز، یه بچه کوچک را رها می کنی و کجا میری؟!
شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد ، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد، مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت: دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل می کنی اما برای چی؟!
شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت: کی به شما گفته؟! اصلا من چرا...
مادر دست شمسی را گرفت و کشید و سعی کرد که روی زمین سیمانی و سرد اتاق بنشیند و بعد سرش را نزدیک گوش شمسی آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت: ببین منم یک زن هستم و می دانم که گاهی سحر و ساحری لازم است، اما موندم تو چرا یه ذره عقل توی کله ات نیست و تمام پول های بی زبانی را که اسد بدبخت درمی آورد و توی دامن تو میریزه را یکباره میریزی توی حلق ملا غلام؟!
شمسی که خیلی متعجب شده بود گفت: خوب به نظرتون خودم برم درس رمالی بخونم ؟! و با این حرف زد زیر خنده...
مادر شمسی که حوصله اش از این حرفهای سبکسرانه شمسی سر رفته بود اوفی کرد و گفت: لازم نکرده درسش را بخونی، خیلی زرنگ بودی سیکلت را میگرفتی که بهت نگن بیسواد...و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: من موکل سفلی دارم که تمام کارها را برام انجام میده و میتونم این موکل را به تو انتقال بدم، یعنی این موکل یه جوری موروثی هست و با اشاره من به هر کدام از فرزندانم خدمت میکنه، اگر می خوای منتقلش میکنم به تو ،منتها یک سری خدمات باید براش انجام بدی...
شمسی که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: موکل یعنی همون که ملا غلام میگفت و....واقعا برای منم کار میکنه؟! من باید چکار کنم ؟!
مادرش سری تکان داد و گفت: آره همون هست که ملا میگه...کارهاش خیلی سخت نیست بین چند زن و شوهر جدایی بنداز و چند تا کار دیگه...
شمسی لبخندی مرموزانه زد و در ذهنش هزاران نقشه کشید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr