فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️یاران امام مهدی در آخرالزمان...
#امام_زمان
_✨_🌼_✨_
❗مِنَ إلغَريبْ إلَي الْحَبيبْ❗
دلهاي منتظر و عاشق به ما بپیوندید تا با
#غریب_ترین_شخصيت_عالم
امام عصر ،ضرورت وچگونگی یاری
ایشان بيشتر آشنا شويد.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
920816-Panahian-H-HaghShenas-DinVaZibayee-03-48k.mp3
14.7M
🌸دین و زیباییهای آن🌸
جلسه سوم
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ اصل مهم که باعث می شود ما اسرائیلی ها حق داشته باشیم هر کاری دلمان خواست انجام دهیم...
باور نکردنی😳......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوع حرف زدن این قوم عجیب وباورنکردنیه .....
تازه اینجا مخاطب مقامات سیاسی آمریکا هستند....
دیگه ببینید درباره فلسطینی هاچطورند...
28.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بیانات مهم صبح امروز رهبر انقلاب درباره عملیات افتخارآمیز جوانان شجاع فلسطینی و ضربهکاری به رژیم صهیونسیتی، در دانشگاه افسری امام علی علیهالسلام.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
❀
#تشرفات
#عنایات_امام_زمان_و_رسوایی_دشمن
(قسمت ۱)
علامه مجلسی(ره) میگوید:
هنگامی که بحرین در تصرف اروپائیان بود، مردی که ناصبی و از دشمنان سرسخت اهلبیت(ع) به شمار میرفت، به عنوان فرماندار دست نشانده بحرین به حکومت رسید، تا به امور و بازسازی های خرابی ناشی از جنگ بپردازد. وزیر مشاور او نیز مردی بود که در دشمنی اهلبیت(ع) از خود او سرسخت تر بود، و با هرموقعیتی که به دست میآورد، سعی در قلع و قمع و شکنجه و آزار دوستداران اهلبیت(ع) می نمود.
روزی همین وزیر ناصبی، نزد والی(فرماندار) بحرین رفته اناری را به اونشان میدهد که روی آن بطور برجسته نوشته بود:
«لااله الاالله، محمدرسول الله، ابوبکر،عمر،عثمان،و علی،خلفاء رسول الله»
وقتی والی نوشته های روی انار را دید ، بدون اینکه حتی احتمال این را بدهد که آن انار ساخته دست بشر باشد، بسیار تعجب کرد و گفت: این نشانه روشن و دلیلی قوی برای اثبات این مطلب است که مذهب شیعیان دروغ و باطل است. نظرت درباره ارائه آن به مردم بحرین چیست؟؟
وزیر گفت: عُمر امیر دراز باد، مردم بحرین بسیار متعصب هستند و هیچ دلیلی را قبول نمیکنند.با این حال بهتر است آنها را حاضر نموده و این انار را به نمایش بگذاریم. اگر آن را به عنوان دلیلی برای ردّ مذهب شیعه قبول کردند و بازگشتند، چه بهتر، خداوند نیز تورا پاداش نیکویی عطا خواهد نمود، واگر نپذیرفته و در گمراهی خود باقی ماندند، آنها را به قبول یکی از این سه راه مخیر کن;
یک یا حاضر شوند جزیه دهند که در آن صورت(مانند یهود و نصارا) خار و ذلیل خواهند بود.
دو، یا اینکه دلیلی برای ردّ این برهان آشکار بیاورند.
سه، یا در نهایت تن به مرگ داده انها را از دم تیغ بگذرانیم و زنان و فرزندان و اموالشان به عنوان اسیر و غنمیت تصاحب کنیم.
والی پیشنهاد وزیر را تایید کرد: و علما و بزرگان و نجبا و سادات بحرین را احضار نمود و آن انار را به انان نشان داد و گفت:
در صورتی که جوابی درست برای ان نداشته باشید یا کشته شده زنان و اولادتان به اسارت خواهد رفت و اموالتان مصادره خواهد شد، و یا مانند کفار باید در کمال خفت و خواری تن به پرداخت جزیه بدهید.
وقتی آنان انار را دیدند رنگشان پرید و زانوهایشان لرزید چون هیچکدامشان قادر به ارائه پاسخی روشن نبودند.
رهبرشیعیان بحرین که آن زمان در انجا حضور داشت گفت ; ای امیر! اگر سه روز به ما مهلت دهی ما سعی میکنیم پاسخی که تورا راضی کند،پیدا کنیم و اگر نتوانستیم، هرطور که در مورد ما میخواهی حکم کن.!
امیربه ناچار پذیرفت، و آنها مجلس اورا ترک کردند. در حالی که وحشت زده و سرگردان بودند به سرعت مجلسی ترتیب دادند و با یکدیگر به مشورت پرداختند...
ادامه دارد...
منابع بحارالانوار نوشته علامه مجلسی
امالی شیخ صدوق
اصول کافی
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
❀
#تشرفات
#عنایات_امام_زمان_و_رسوایی_دشمن
(قسمت دوم)
تا اینکه تصمیم گرفتند گروهی را برای یافتن پاسخ از میان خودشان انتخاب نمایند.
ابتدا ده نفر از بهترین و پرهیزگارترین علمای شیعه و سپس از میان آنها سه نفر که بهترین انان بودند انتخاب شدند. تا اینکه هریک به نوبت در یکی از این سه شبی که مهلت داشتند به صحرا رفته به راز و نیاز بپردازند و با استغاثه به محضر امام زمان(عج) و حجت خدا در روی زمین از او بخواهند که راه نجات از این ورطه هولناک را به شیعیان نشان بدهد.و از آنها دست گیری نماید.
دوشب گذشت، اما هیچکدام از انها که شب را در صحرا به دعا گریه و استغاثه به درگاه حق تعالی و امام زمان(عج) گذرانده بودند چیزی ندیدند. به همین خاطر نگرانی و التهاب و ترس شیعیان بیشتر شد.
نفر سوم که "محمد بن عیسی" نام داشت با سروپای برهنه روی به صحرا نهاد.
شبی بسیار تاریک و ظلمانی بود اما او با دلی آگاه و نورانی شروع به دعا و تضرع و توسل به درگاه حق تعالی نمود و نجات مومنین و برطرف شدن این بلای عظیم را درخواست کرد.
انتهای شب ، صدای مردی را شنید که میگفت:« ای محمدبن عیسی! با این حال آشفته در دل این شب تاریک و این صحرای برهوت چه میخواهی؟ و چرا به اینجا آمده ای؟ »
محمدبن عیسی گفت: ای مرد کاری به من نداشته باش من برای امر مهمی به اینجا امده ام. و ان را تنها به امام و مولای خویش خواهم گفت، که تنها او میتواند مرا نجات دهد و جز او کسی نمیتواند بفریاد من برسد.
آن مرد میگوید:«ای محمدبن عیسی! من صاحب الامر هستم حاجتت را بگو.»
او در پاسخ میگوید: اگر تو صاحب الامری خود همه را میدانی،و نیازی به شرح من نداری.
حضرت(ع) میفرماید:«آری میدانم. بخاطر وحشتی که از آن انار و آنچه که بر روی آن نوشته و تهدیدی که والی نموده است آمده ای.»
وقتی محمدبن عیسی این سخن را میشنود بطرف او برمیگردد و میگوید;
مولاجان آری. تو خود میدانی که چه بر سر ما امده است تو امام و پناه مایی، و میتوانی ما را رهایی بخشی!
حضرت میفرماید ای محمدبن عیسی آن وزیر که لعنت خدا بر او باد در خانه اش درخت اناری دارد که وقتی شکوفه میزد ، قالبی از گل به شکل انار ساخت و آن را دو نیم کرد...
ادامه دارد...
منابع بحارالانوار نوشته علامه مجلسی
امالی شیخ صدوق
اصول کافی
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
❀
#تشرفات
#عنایات_امام_زمان_و_رسوایی_دشمن
(قسمت سوم، پایان)
و آن کلمات را که دیدی روی انار نقش برجسته بود، داخل هردو قسمت قالب حک نمود. آنگاه آن را به اناری که هنوز کوچک بود محکم بست.
وقتی انار بزرگ و رسیده شد همانطور که دیدی آن کلمات بر روی آن بطور برجسته نقش بسته بود.
فردا وقتی به نزد والی رفتید به او بگو جواب را یافته ام اما آن را در خانه وزیر بیان خواهم نمود.
وقتی به خانه وزیر رفتی سمت راست حیاط اتاقی را میبینی به والی بگو جواب در ان اتاق است، آنگاه وزیر دستپاچه شده و سعی خواهد نمود که از ورود شما به اتاق جلوگیری کند، اما تو اصرار کن و مواظب هم باش که او را رها ننمایی تا جلوتر از تو وارد اتاق شود.
وقتی وارد اتاق شدی طاقچه ای را میبینی که کیسه سفیدی روی آن نهاده شده است، آن را بردار و باز کن خواهی دید که قالبی که او به وسیله آن، این حیله را اجرا نموده است در ان است.
آن را مقابل والی بگذار. و آن انار را داخل آن قرار بده(اناری که وزیر ناصبی خودش درست کرده بود منظور آن است) خواهی دید که کاملا منطبق اند.
بدین ترتیب موضوع روشن خواهد شد.
ای محمدبن عیسی به والی بگو «که ما معجزه دیگری نیز داریم و آن اینکه ، این انار طبیعی نیست . داخل آن انباشته از دود و خاکستر است. اگر میخواهی صحت ادعای من ثابت شود، به وزیر امر کن که آن را بشکند وقتی وزیر انار را بشکند دود و خاکستر آن به هوا برخاسته و بر چهره و ریشش خواهد نشست.»
وقتی محمدبن عیسی این سخن را از حضرت شنید بسیار مسرور گشت و در مقابل امام زمان(عج) بخاک افتاده زمین ادب را بوسید و از محضر حضرت امام زمان(عج)مرخص شده و به سرعت به نزد یاران خود بازمیگردد، و مژده احسان مولا را به شیعیان بحرین ابلاغ مینماید.
صبح هنگام، همه به اتفاق نزد والی رفته و محمدبن عیسی مو به مو تمام آنچه را که امام فرموده بود اجرا کرد، و همه شاهد اثبات درستی دعوای او و عنایت و تفضل امام(ع) شدند. در این حال، والی رو به محمد بن عیسی نموده و گفت:
چه کسی تورا مطلع کرد؟
گفت:امام زمان(عج)
والی پرسید: امام زمان(عج) کیست؟
محمدبن عیسی گفت: دوازدهمین امام، حضرت مهدی.
آنگاه یک یک امامان را تا امام زمان نام برد.
والی که از دیدن این نشانه اشکار منقلب شده بود به محمدبن عیسی گفت:
دستت را بمن بده من میگویم;( اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدعبده و رسوله و ان الخلیفه بعده بلافصل امیرالمومنین علی(ع))
آنگاه به امامت اهلبیت(ع)تا امام زمان اقرار و اعتراف نمود و به مذهب شیعه اثنی و عشری مشرف و به راه راست هدایت گشت.
سپس دستور داد تا وزیر را به قتل برسانند، و رسما از مردم بحرین عذرخواهی نمود و از آن هنگام با آنها به نیکی رفتار میکرد. راوی گوید; این قصه در بحرین مشهور است و قبر محمدبن عیسی زیارتگاه شیفتگان اهلبیت(ع) میباشد.
منابع بحارالانوارعلامه مجلسی
امالی شیخ صدوق
اصول کافی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_سوم 🎬: چند ماه از عقد شراره با سعید می گذشت، عقدی که خیلی بی سرو صد
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_چهارم 🎬:
هر چه که سعید توی کارهاش کم میاورد و پس رفت میکرد، خبرهایی که از طرف روح الله میرسید نشان میداد که پله های ترقی و پیشرفت را تند تند طی می کند و برای خودش مقام و منصبی بهم میزد و خبرش هم به محمود میرسید و محمود ذوق زده برای فتانه نقل میکرد و کینهٔ شتری فتانه، بیشتر و بیشتر می شد.
اوضاع مالی سعید بهم ریخته بود و شریکش کلاهبردار از کار درآمده بود و به قول معروف آش را با جاش برده بود و گم وگور شده بود و پیگیری های سعید و محمود هم نتیجه ای نداده بود
فتانه که از شراره ناامید شده بود و تمام پس رفت های سعید را از چشم شراره می دانست، می خواست به نوعی تمام کمبودهایش را از سر روح الله و فاطمه درآورد وچون ارتباطی بین آنها وجود نداشت، اول باید ارتباط را دوباره زنده می کرد و سپس به خواسته های شیطانی اش برسد، یک روز که محمود خسته و کوفته از روستا آمده بود رو به او گفت: میگم محمود گمونم الان یه پنج شش سالی هست که روح الله را ندیدی هاا
محمود با تعجب نگاهی به فتانه کرد و گفت: خوب چیه؟! مگه مادمازل اجازه دیدار میدادین؟! من بیچاره هم باید به یه زنگ بسنده می کردم، حالا چی شده یاد ارتباط با روح الله افتادی؟!
فتانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحنی شرمسار گفت: من فکر می کنم تمام بدبیاری هایی که سعید می آره به خاطر اینه که به روح الله کم محلی کردیم، الان که گفتی بچه دوم روح الله هم به دنیا اومده، بیا یه سری به همین بهانه بریم پیششون و دل اونا را شاد کنیم بلکه خدا هم دل ما را شاد کرد و بدشانسی های سعید هم تمام شد.
محمود که انگار از تعجب داشت شاخ در می آورد، اب دهانش را قورت داد و گفت: یعنی باور کنم فتانه هستی و داری از این حرفا میزنی؟! ببینم خواب نما نشدی؟! شایدم یه کلک دیگه سوار کردی تا به خاطر شکست های سعید،زندگی روح الله را به کامش تلخ کنی هااا؟!
فتانه قیافهٔ حق به جانب به خودش گرفت و گفت: روح الله اون سر دنیاست و سعید اینجا، چه ربطی بهم دارن که کارای سعید را به روح الله ربط بدم، چقدر تو شکاکی مرد..
محمود سری تکان داد و گفت: من آدم شکاکی نیستم اما چون تو را خوب میشناسم، می دانم در پس این حرفت صدها فکر و نقشه نهفته است، اما اگر واقعا دوست داری روح الله دوباره رفت و آمدش را به خونه باباش شروع کنه، من مخالفتی ندارم، فقط به لین شرط توی زندگی اون بچه زجر کشیده مثل زندگی عاطفه بدبخت موش ندونی
فتانه اوفی کرد و گفت: باشه، پس من زنگ میزنم آدرس ازشون میگیرم و اخر هفته دوتایی بریم طرف تبریز و با زدن این حرف به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_پنجم 🎬:
فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را داخل ظرف سالاد خرد کرد وگفت: برام خیلی عجیبه، چی شده بعد از دو سال که عباس به دنیا اومده، فتانه و بابات الان یادشون افتاده بیان برا دیدنش و چشم روشنی؟!
روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت: تا جایی میدونم بابام پسر دوست هست و عباس هم اولین نوه اش هست که پسره، احتمالا تا الان فتانه نمیذاشته، خوب فتانه هم آدمه، شاید متوجه شده اشتباه کرده، الانم دست ازلجبازی برداشته و.. حالا که اونا بزرگواری کردند و اینهمه راه را دارن میان اینجا، ما هم نباید کینه ای باشیم.
فاطمه آهانی کرد وگفت: من که کینه ای ازشون به دل ندارم، تازه از عقد سعید هم خوشحال شدم و حتی اگر ما را هم اونموقع دعوت می کردن، مطمئنا میرفتیم.
در همین حین گوشی روح الله زنگ خورد و پشت خط آقا محمود بود،روح الله لبخندی زد و گفت: خوب خدا را شکر رسیدین، الان دقیقا کجایین؟!
پس نزدیک خونه هستین، من الان میام پایین، صبر کنید.
نهار با شوخی های آقا محمود و شیرین کاری های عباس پ فلفل زبونی های زینب صرف شد، آقا محمود که از دیدن عباس و شباهت زیادش به خودش ،سر ذوق آمده بود مدام قربان صدقهٔ عباس میرفت و فتانه گرچه حفظ ظاهر می کرد و همراه با آنها لبخند میزد،اما از درون خون خودش را می خورد، او با نگاه به خانه زندگی روح الله مدام آه می کشید و با خود میگفت: اینجور زندگی حق سعید من بود نه این روح الله بی مادر..حتی گاهی اوقات پشت سر شراره به فاطمه حرفهایی می زد و تاکید می کرد که شراره از دماغ فیل افتاده و متکبر و بی ادب است و فاطمه حس کرد که فتانه انگار از شراره میترسد.
دو روز آقا محمود و فتانه تبریز ماندن و روح الله و فاطمه هم الحق خوب مهمانداری کردند، آنها را به جاهای دیدنی تبریز بردند و حتی به بازارهای رنگارنگ هم سری زدند و روح الله که خود فردی پاک و صادق بود و میپنداشت فتانه هم چنین است، تمام خاطرات تلخ قبل را پای اشتباهات و حسادت های زنانه فتانه گذاشت و فراموش شان کرد و برای او هم مانند مادرش از سر تا پا همه چیز خرید و کلی سوغات برای سعید و سعیده و مهدی و حتی شراره خریداری کرد..
فتانه ومحمود به طرف ورامین حرکت کردند و قبل از آن از روح الله قول گرفتند که به همین زودی به شهرش بیاید و با همه دیدار تازه کند.
روح الله و فاطمه از اینکه ابرهای کینه کنار رفته اند و مهر دوستی جای آن را گرفته بسیار خوشحال بودند و اما نمی دانستند شروع این ارتباط، پایانی ست بر آرامش زود گذری که این چند سال دوری تجربه کرده بودند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_ششم 🎬:
آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پنج سال دوری،راهی شهرشان بودند، فاطمه احساساتی متناقض داشت، حال و هوای بهار دلش را بهاری می کرد و حسی ناشناخته به او هشداری نامفهوم میداد.
برای اولین بار بود که فاطمه با جاری اش، شراره رو در رو می شد، فاطمه چهره ای مبهم ازسالها قبل شراره در ذهنش مانده بود، چهره ای که نگاه کردن به او هر انسان پاکی را مشمئز می کرد و با تعاریف فتانه، فاطمه گارد گرفته بود تا اگر شراره وارد بحثی شد و خواست جنگی زنانه راه اندازد، در مقابل او خود را نبازد و تمام قد بایستد.
بعد از ساعتها رانندگی بالاخره ماشین در خانهٔ آقامحمود ایستاد، خانه ای که روزگاری قبل از آنِ منور بود و طبق خبرهایی که از دور و نزدیک شنیده بود، تنها پسر منور چند ماه بعد از جدایی از محمود به طور ناگهانی و به مرضی عجیب از دنیا رفته بود و منور هم انگار گم و گور شده بود و هیچ کس خبر درستی از او نداشت.
فاطمه جلوی در درحالیکه عباس را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد و زینب هم در عقب را باز کرد و دستش را به طرف مادر دراز کرد تا برای پیاده شدن کمکش کند.
فاطمه آهی کشید و استرسی پنهانی گرفته بود و میدانست الان جمع خانواده شوهرش جمع است و همه خبر آمدن آنها دارند و منتظر ورودشان هستند.
با توجه به رفتارهایی که از گذشته سعید در ذهنش بود و تعاریفی که از فتانه درباره شراره شنیده بود، انگار دوست نداشت با اینها برخوردی داشته باشد اما فی الحال مجبور بود تا با دل روح الله راه بیاید.
روح الله زنگ در را زد و صدای بم مردی جوان که بی شک سعید بود در آیفون پیچید و در حیاط باز شد.
وارد خانه شدند، حیاط خانه تغییر چشم گیری نکرده بود،فقط سایبانی فلزی به آن اضافه شده بود و کمی ان طرف تر تابی دو نفره به چشم می خورد، فاطمه چشمش به تاب رنگین افتاد و یک لحظه فتانه را روی آن تصور کرد و خنده اش گرفت در همین حین سعید و در کنارش دختری که احتمال زیاد شراره بود بیرون آمدند و روی بالکن به استقبال آنها آمدند.
فاطمه از پله ها بالا رفت و سعید همانطور که سلام و علیک گرمی می کرد، جلو امد و عباس را از آغوش او گرفت وگفت: وای چه خوشگله عمو قربونش بشه...
فاطمه مبهوت از حرکات و مهربانی سعید بود که شراره به طرف او آمد و فاطمه را محکم در آغوش گرفت و چنان با صمیمیت با او برخورد کرد که فاطمه محو این زوج مهربان شده بود و میدید تعاریفی که شنیده با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.
گاردی که فاطمه گرفته بود در یک لحظه فرو ریخت و محبتی شدید جایگزین ان شد.
وارد هال شدند و فتانه و محمود و سعیده و مجید هم به جمع استقبال کنندگان اضافه شدند.
جمع گرمی بود، فاطمه بر خلاف اعتقاداتش و پوشش سخیفی که شراره داشت با او انقدر گرم گرفته بود که انگار خواهر خونی اش است و مایبن حرفهای جمع، متوجه متلک پرانی فتانه شراره شد و حسی به او القا می کرد که باید از شراره دفاع کند.
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
03 Az Heyvaniyat Ta Hayat (1402-06-07) Mashhade Moghadas.mp3
31.65M
🔈#از_حیوانیت_تا_حیات
🔰 فصل هفتم؛ از مرصاد تا مسکین | جلسه سوم
* سوره فجر؛ اصلاح درکهای توهمی انسان از زندگی، خداوند و خود
* قیامت وقت نمره دادن است، دیگر زمانی برای نوشتن نیست!
* اميرالمؤمنين علی علیهالسلام؛ محور اجتماع مومنین
* پول؛ محور اجتماع فجّار و مترفین
* شجره ملعونه در قرآن کیست؟
* علتهای همیشگی مخالفت با انبیاء ⬇️
۱. انبیاء علیهمالسلام دستور به دوری از رشوه، ربا و چپاول اموال یتیم میدادند
۲. فکر میکردند همراهی با انبیاء علیهمالسلام موجب فقر میشود
۳. خودشان جزء اغنیاء و ثروتمندان بودند
* چرا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در ابتدا با وجود درخواست مردم، حکومت را قبول نمیکردند؟
* پول؛ منشا اصلی دعوای انبیاء علیهمالسلام در طول تاریخ
* پول؛ ریشه همه جنگهای امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
* فساد قوم شعیب؛ فساد مالی بود
* حضرت شعیب علیهالسلام: خودتان را از عذاب قوم لوط دور ندانید!
* خداوند در کمین کوتاهی کنندگان به یتیم و مسکین!
* فرق خدای یهود با خدای اسلام در چیست؟
* فرهنگ اسلامی؛ تنها فرهنگی که برای زنها ارث قائل شد
* خون هایی که منجر به نابودی کفار میشود
* خواب سید ابرهیم دمشقی؛ تعمیر مزار حضرت رقیه سلاماللهعلیها
* روضه حضرت رقیه ...
#سخنرانی_استاد_امینی_خواه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c