#حدیث_روز
✍امام صادق علیه السلام: كسى كه دوست دارد بداند نمازش قبول شده يا نه؟ بايد ببيند آيا نمازش او را از زشتى ها و ناپاكى ها دور كرده است يا خير؟ به همان اندازه كه دور كرده، قبول شده است.
📗بحار الأنوار ج79 ص198
مرحوم صدوق(رضوان اللّه علیه) ابن بابویه در کتاب قیّم توحید نقل می کند که کسی از وجود مبارک امیر مؤمنان (سلام اللّه علیه) سؤال کرد من هرچه می خواهم نماز شب بخوانم نمی توانم، فرمود: تو در بندی «قیّدتک ذنوبک». گناه تو را به بند کشیده، لذا نمی توانی[برای نماز شب]برخیزی. این بیان نورانی حضرت این است که مردم!«إنّ أنفسکم مرهونة بأعمالکم ففکّوها باستغفارکم»مردم!شما در بندید، بدهکارید، شما را به گرو گرفتند، بیایید ماه مبارک رمضان خودتان را آزاد کنید، آن وقت یک انسان آزاد در کمال آسودگی از نامحرم می گذرد، از زیرمیزی و رومیزی می گذرد، نه بیراهه می رود، نه راه کسی را می بندد. نه دروغ می گوید، نه خلاف می گوید...
آیت الله جوادی آملی
www.ziaossalehin.ir | ضیاءالصالحین735321858_-874116488.mp3
زمان:
حجم:
17.96M
*دعای جوشن صغیر*
🎤تندخوانی با صدای اباذر الحواجی
در جنگ ۴۰ روزه اسرائیل, سردار سلیمانی خواندن دعای جوشن کبیر را توصیه کردند،
اگر می توانید برای نابودی اسرائیل و پیروزی فلسطین بخوانید و نشر دهید،.
غزه زیر آتیش شیاطین است.
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قول میدم اگه ورق برگرده و علیم نمیره
جوری لالایی بخونم حرمله گریهاش بگیره 😭
#فلسطین 🇦🇪
#مرگ_بر_اسرائیل
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📚🍀📚🍀📚
🔸اسلام برای کشتن نیامده، بلکه آمده است تا به انسانها حیات و زندگی بدهد، اما زندگی حق همه است؛ لذا اگر برخی بخواهند در مقابل انسانیت و حیات جمعی بایستند باید با آنها مبارزه کرد.
تحقق حیات برای همه مقدماتی دارد:
✅ یکی داشتن حکومت مستقل اسلامی است
✅ و دیگر اینکه اسلام بتواند حرف خود را بی مزاحم بگوید و کسی مانع نباشد.
🔸حال اگر کسی مانع این خورشید شود و کمر به مخالفت ببندد تنها راه در برابر #مقاومت این شخص آن است که فدای اکثریت انسانها شود، لذا اینجا دلسوزی و برخورد عاطفی جایی ندارد.
🔸عاطفه تا آنجا معتبر است که تنها با فکر و منطق باشد و بدون آن هرگز به درد نمیخورد.
#برشی_از_یک_کتاب
#تفسیر_سوره_برائت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_سوم 🎬: چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید بر خ
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_چهارم 🎬:
روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت: رسیدیم، اینهم باغ و حوضچه های پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل.
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: کاش بچه ها هم آورده بودیم
روح الله گفت: بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره..
روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند
حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت: سعید هم هست، اونم شراره هست کنارش، مگه سعید دادخواست طلاق نداده بود؟ مگه نمی گفت شراره گم و گور شده و بعدم با یه مرد دیگه دیدتش، اینکه اینجاست؟!
روح الله که خودش هم متعجب شده بود شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا..من از کار سعید سر در نمیارم، اون به خون شراره تشنه بود.
سعید و شراره که متوجه ورود فاطمه و روح الله شدند با لبخند جلو آمدند و سعید مشغول خوش و بش با روح الله شد و شراره همانطور که سلام زیر زبانی به فاطمه میکرد با چشمانش خیره به روح الله بود و دوباره طپش قلبش شروع شد، دلش بدجور می خواست که سعید و فاطمه نباشند و بمیرند و روح الله تمام و کمال متعلق به شراره باشد، در نظرش روح الله جذاب ترین و با جرغزه ترین مرد روی دنیا بود.فاطمه که متوجه نگاه خیره شراره شده بود جلو رفت و گفت: چه خبرا؟! پارسال دوست امسال آشنا؟! چکار می کنی با روزگار؟!
شراره خنده ای ساختگی کرد وگفت: خبرا پیش شمان که بین مردمید، ما که توی این باغ پرت، مشغولیم و بعد خودش را به فاطمه نزدیک کرد و اهسته گفت: هر چی به سعید گفتم این کار به دردت نمی خوره گوش نکرد، انگار از شهر و مردمش گریزان شده و منم مجبور کرده بیام اینجا پیشش، به خدا هوای اینجا برای من خفه کننده هست، من بایددد تهران باشم نه توی این کوره ده..
فاطمه ماهی پسته ای رنگی که شاخک های بلندی را داشت نشان شراره داد و گفت: ناشکری نکن، ببین ماشاالله چقدر این ماهی ها سرحالند و کار سعید هم رونق گرفته، ان شاالله هفته آینده که ماهی های اولیه را فروختیم میفهمید که این کار برای سعید بهتره...
شراره اوفی کرد و گفت: تو هم حرف اینا را می زنی، حالا کو تا ماهی ها فروش برن و ما را پولدار کنن، بزار فروش برن بعد این حرفا را بزن..
فاطمه که حس خوبی نسبت به این حرفای شراره نداشت خواست بحث را عوض کند وگفت: حالا کی می خوایین عروسی بگیرین؟!
شراره قهقهٔ بلندی زد و گفت: وقت گل نی و با این حرف توجه روح الله و سعید به آنها جلب شد.
سعید با ذوق زدگی به سمتشان امد و رو به فاطمه گفت: ببین زن داداش چقدر به ماهی ها رسیدم! اصلا از روزی اینجا اومدم انگار زندگیم یه رنگ دیگه گرفته، من فکر میکنم زندگی واقعی اینه، نه اونی که توی شهرها جاری هست
فاطمه لبخندی زد و ناخوداگاه از خوشحالی سعید،دلش شاد شد و زیر لب شکر خدا کرد و اصلا حواسش به شراره نبود که با چه کینه ای به او و سعید و ماهی ها چشم دوخته
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂