فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسطینیها رو دیدید؟؟
خونهش با کل وسایل تو یک لحظه نابود شده، جسم بیجون بچش تو دستشه، میگه «حسبی الله و نعم الوکیل»
🍃 آدم از خودش خجالت میکشه
این صحنهها رو میبینه.
ما به یک خواستمون نرسیم به زمین و زمان ناسزا میدیم، خدا رو منکر میشیم، با خدا قهر میکنیم، چقدر کفر میگیم 😔
این روزها بیشتر از هر زمان دیگهای
باید از خودمون بپرسیم واقعا چقدر به خدای رب العالمین ایمان داریم؟ این خدا کجای زندگی ماست؟ چقدر خودمون و دیگران حسش میکنیم؟؟
بیایید به خدا بگیم، خدایا من این روزها هی شرمندهتر میشم که چقدر بد بندگی تو رو کردم.
هی گفتم لااله الا الله بعد همه چی خدای من بود، جز تو،
چقدر به خاطر انتخابهای دلم، به تو نه گفتم، چقدرگفتم الله اکبر و بعد شک کردم که تو میتونی مشکلم و حل کنی یا نه؟ 😔
خدا، دستمون و بگیر و بزرگمون کن، انقدر که بتونیم به اندازه روحی که در دلمون قرار دادی بزرگ بشیم و دست از این دنیای محدود و کوچیک برداریم و عشق تو بیشتر از عشق دنیا تو دلمون باشه. 💚
منتظران ظهور
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_دهم 🎬: شراره گوشی را قطع کرد، روی تختش دراز کشید و همانطور که چشمناش
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_یازدهم 🎬:
حسین تا یک ماه اول بچه ای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از اینکه فاطمه به همراه همسرش برای دید و بازدید به خانه فتانه میرود، انگار این بچه زیر و رو میشود.
به محض رسیدن به تبریز ، حسین گویی بچه ای دیگر شده است یکسره گریه می کند و اصلا شیر مادر را نمی خورد و از طرفی بدن فاطمه مدام در حال ورم کردن است و نزد هر پزشک حاذقی هم که می روند نه بیماری را تشخیص می دهد و نه راه درمانی ارائه می شود.
با این احوالات روزگار به سختی میگذرد حسین یک ساله میشود، روابط روح الله و فاطمه مدام متشنج است و در عین حالی که با هم اختلاف سلیقه آنچنانی ندارند، اما سر هر موضوع کوچکی کارشان به بحث و دعوا می کشد.
روح الله دست بزن ندارد و اما همین بحث های همیشگی اثر مخربی روی فاطمه میگذارد،بطوریکه روزانه چندین قرص رنگ و وارنگ برای آرامش روح و روانش می خورد. دیگر شراره در زندگی فاطمه جایگاهی ندارد و به جای آن رضوان هر روز به او زنگ می زند و احوال او را میگیرد و فاطمه بی خبر از این مار خوش خط و خال، احوالات روحی خودش و حتی بحث های خانوادگی را برایش می گوید و فکر می کند رضوان سنگ صبوریست که خدا از آسمان برایش فرستاده و نمی داند که رضوان دختریست که با ترفند شراره وارد زندگی اینها شده، شراره زنی ست هوس باز و در عین حال کینه جو، حال هوس کرده روح الله را به چنگ بیاورد و از فاطمه کینه به دل گرفته، چرا که میداند روح الله ، عاشق بی چون و چرای فاطمه است.
پس دست های پنهانی شراره به صورت جادوهایی که به کمک موکلش به سرانجام می رساند در کار است، شراره که تازه پدرش جمشید را از دست داده، حال می خواهد با به چنگ آوردن روح الله هم درد بی شوهری و هم بی پدری را التیام دهد.
شراره مخفیانه آنقدر به روح الله پیام میدهد و عشوه گری می کند، درست است که روح الله به هیچ کدام از پیام های شراره جواب نمی دهد، اما او هم بشر است و معصوم نیست و ممکن الخطاست و روح الله میترسد ناخوداگاه در دام او گرفتار شود.
پیام های شراره و سحر و جادوهای او از یک طرف، فشار کاری از طرف دیگر و بیماری فاطمه همه دست به دست هم داده تا شرایط خانه برای روح الله سنگین شود و روح الله آرام آرام به طرفی کشیده شود که دوست ندارد اما انگار اجباریست در این میان..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_یازدهم 🎬: حسین تا یک ماه اول بچه ای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_دوازدهم 🎬:
شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدرت موکلین دوستان و اساتیدش هم کمک می گرفت و از هر طرف به خانوادهٔ روح الله حمله می کرد و از طرفی دیگر مدام جادوی محبت برای روح الله بکار می برد و بالاخره بعد از گذشت دو سال از مرگ سعید، انگار روح الله نرم شده بود و در یک روز زمستانی تلاشش به بار نشست و روح الله جواب پیام هایش را داد، فرصتی پیش امده بود که شراره به هیچ وقت نمی خواست ان را از دست دهد، پس ناز و عشوه را همراه با مظلوم نمایی و محبت نثار روح الله می کرد.
فاطمه خوش حال از اینکه بعد از مدتها تلاش بالاخره روح الله موفق شده بود خانه ای در تبریز بخرد و با ذوق زیاد به خانه جدید اسباب کشی کرد، این روزها حال فاطمه دگرگون بود، او توانسته بود با خواندن قران و سرگرم کردن خود با کتاب های مختلف و همچنین انجام ورزش های مختلف بر بیماری اش غلبه کند، درست است که از لحاظ جسمی حالش خوب بود اما روحش مدام در تلاطم بود، فاطمه مدام صداهای عجیب و غریب داخل خانه می شنید، گاهی اوقات برق خانه خود به خود خاموش و روشن میشد و وسایل خانه جابه جا میشد وبعضی شبها، سایه های وحشتناکی بر در و دیوار می دید، سایه هایی که انگار می خواست به او و بچه هایش حمله کنند، اما فاطمه از این مسائل با کسی حتی روح الله حرفی نمیزد و چون نمی خواست اطرافیان او را دیوانه بدانند و از طرفی نمی خواست شیرینی آمدن به خانه جدید بر اهل خانه زهر شود.
صبح زود بود، به خاطر بیماری کرونا زینب و عباس داخل خانه از طریق فضای مجازی سر کلاس درس حاضر میشدند، مدتی بود که روح الله در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و اوهم کلاس مجازی داشت ولی امروز فرق می کرد، روح الله به فاطمه گفته بود که یکی از امتحانات را باید حضوری بدهد و این اولین دروغی بود که به همسرش گفته بود، اولین دروغی که بنیان خانواده اش را می لرزاند و اگر ادامه می داد حتما خانواده از هم می پاشید.
روح الله صبحانه را خورد و با عجله مشغول لباس پوشیدن بود، او راهی تهران بود و باید زودتر حرکت می کرد، فاطمه که عاشق روح الله در پیراهن سفید بود و او را به یاد روز عروسی شان می انداخت، جلو آمد و شروع به بستن دکمه های پیراهن کرد.
روح الله همانطور که مبهوت حرکات فاطمه بود و انگار وجدانش ناراحت بود، دست گرم فاطمه را در دستش گرفت و گفت: خودم می بندم عزیزم..
فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانه های همسرش می انداخت گفت: وظیفه است آقایی...ان شاالله به سلامتی بری و برگردی و این امتحان را خوب خوب بدی که میدی و بعد از روی میز توالت دسته پولی را برداشت داخل جیب کت روح الله گذاشت.
روح الله نگاهی به پول ها کرد و گفت: عه این همه پول از کجا اوردی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: ماییم دیگه اجیل مجیل کردیم ظاهر شد و بعد بوسه ای از گونه او گرفت و ادامه داد: می دونم الان خونه خریدی دستت خالی خالیه، ببخش این پولا کم هستن ولی پول رفیق راه آدم هست همرات باشه خوبه...
روح الله سرش را از شرمندگی پایین انداخت و فاطمه فکر می کرد به خاطر اینکه جیب شوهرش خالی ست اینگونه شرمنده شده، اما نمی دانست که روح الله شرمنده از این بود که با پول پس انداز فاطمه می خواهد برود تا هووی او را عقد کند.
و فاطمه هیچ وقت به او نگفت که این پول عیدی بچه هاست و پس انداز قلک زینب و عباس...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_چهل_و_پنجم 💢 معراج پیامبر صلی الله علیه و آله در سال 12 بعد از بعثت، در شب 27 ر
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_چهل_و_ششم
پس جبرئیل به همراه پیامبر به آسمان دنیا صعود نمود و دربان آسمان که اسماعیل نام داشت و
هفتاد هزار ملک تحت فرمان او بود، بعد از استفسار از جبرئیل و سوال از نام حضرت، درب
آسمان را باز نمود و پیغمبر به او سلام کرد و او جواب داد. پیامبر صلی الله علیه و آله برای او
طلب مغفرت کرد و او نیز برای حضرت طلب مغفرت کرد و همگی به پیامبر تبریک و تهنیت گفتند
و از ورود ایشان مسرور شدند، مگر یک نفر که احترام نمود ولی بسیار بد صورت و خشمگین
بود.
پیامبر از جبرئیل پرسید: او کیست؟ عرضه داشت؛ این ملک، نگهبان جهنم است که هرگز
نخندیده و هر روز خشمش زیادتر می شود. پیامبر به او سلام کرد و او با بشارت به بهشت
جواب داد و حضرت به توسط جبرئیل از او خواهش نمود که جهنم را به او ارائه دهد و او دری از
درهای آن را باز کرد و از آن شعله ای بیرون آمد که فَوَران داشت و بلند
شد تا به آسمان رسید و پیامبر خواهش کرد که به حال اول برگردد.
آنگاه مرد تنومند و گندمگونی را مشاهده فرمود که ارواحی را به نظر او می رساند و جبرئیل
عرضه داشت؛ این آدم ابوالبشر است که ارواح اولادش را به نظر او می رسانند.
پیامبر به او سلام کرد و او جواب داد و خیر مقدم گفت. بعد ملکی را دید در جایی نشسته و در
دستش لوحی از نور و بر آن خطی نوشته شده که به آن نظر می کند و به جانب راست و چپ
خود توجهی ندارد و غمگین و اندوهناک است. جبرئیل عرضه داشت؛ این ملک الموت است.
پیامبر بر او سلام کرد و جبرئیل حضرت را معرفی کرد و او جواب داد و گفت؛ بشارت باد تو را به
اینکه من هر خیری را در امت تو مشاهده می کنم و پیامبر حمد و شکر الهی را به جای آورد.
پس از آن حضرت گروهی را مشاهده نمود که در مقابلشان سفره هایی است و در آن گوشت
تازه و گندیده موجود است و آنها به گوشت های تازه دست نمی زنند و از گوشت های فاسد
می خورند. از جبرئیل سؤال کرد؛ اینها که هستند؟ عرضه داشت؛ اینها کسانی از امت تو
هستند که مال حلال را گذاشته و مال حرام می خورند.
بعد از آن جماعتی را مشاهده نمود که لبهای آن مانند لب شتر درشت و آویخته بود و از گوشت
پهلوی خودشان بریده و به دهانشان می انداختند. از جبرئیل پرسید که اینها چه کسانی
هستند؟ گفت؛ اینها کسانی هستند که عیب جویی و عیب گویی از مردم می کنند.
بعد از آن جماعتی را مشاهده نمود که سرشان را با سنگ می کوبند و خرد می کنند. پرسید
اینها کیستند؟ گفت؛ اینها کسانی هستند که نماز عشاء را ترک می کنند.
سپس گروهی را دید که آتش در دهانشان می ریزند و از مقعدشان بیرون می آید. پرسید؛ اینها
کیستند؟ گفت؛ اینها کسانی هستند که مال اطفال یتیم را به ستم می خورند.
سپس گروهی از ملائکه را مشاهده نمود که تمام اجزاء بدنشان حمد و تسبیح خدا می کرد و
از هر جانبی صداهای مختلف به گریه خوف الهی از آنها بلند بود. جبرئیل عرضه کرد؛ اینها به
همین کیفیت خلق شده اند و هیچ یک از اینها با آنکه پهلوی یکدیگرند با هم صحبت نکرده اند.
پیامبر صلی الله علیه و آله به آنها سلام کرد و آنها با اشاره سر جواب دادند و جبرئیل حضرت را
به آنها معرفی کرد و امر نمودشان که با او سخن بگویند و آنها به حضرت سلام کردند و بشارت
به خیر و خوبی در حق او و اُمتش دادند.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c