2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️ مزار مادر اینجاست...
🔹 فضیلت زیارت مزار مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
🏴 سالروز شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها تسلیت باد.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبرنگاری که خودش نماز میت خانواده اش را خواند.
وائل الدحدوح خبرنگاری است که دیروز اعضای خانواده اش به شهادت رسیدند
#فلسطین #طوفان_الاقصی
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺اشتباهی که همه مسلمین مرتکب شدند!!
❌ سخنان امام خمینی (ره) درمورد اشتباه مشترک کشورهای اسلامی و عربی در قبال کشور #فلسطین و گسترش #صهیونیسم...
#نزدیک_قلّه_ایم
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
«روز کوروش» #قسمت_سوم 🎬: شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پار
«روز کوروش»
#قسمت_چهارم 🎬:
ملکه در حالیکه کنیزکی پشت سر او راه میرفت و با دسته ای از پرهای طاووس، چتری بر سر او گرفته بود پیش میرفت تا به تالار مخصوص خود رسید.
نگهبانان دو لنگه در چوبی بزرگ و کنده کاری شده ای که انگار بر او نور پاشیده باشند و براق می نمود را از هم باز کردند و ملکه وارد شد، در انتهای تالار، بانو رکسانا در حالیکه لباسی سفید و بلندی بر تن داشت و هنوز روبنده از صورت نیانداخته بود و بر کرسی مجللی نشسته بود و انتظار او را میکشید.
ملکه درحالیکه آغوشش را باز میکرد به سوی او رفت و گفت: سلام بر رکسانا، بزرگ بانوی دیار پارسی، همو که از کوروش کبیر خاطره ها دارد و قرار است خاطره ها را ماندگار نماید.
پیرزن در حالیکه از جا بلند می شد، روبنده به زیر افکند و بر عصای قهوه ای رنگی که سرش مانند سر شیری شرزه کنده کاری شده بود، تکیه میداد، ملکه را در آغوش گرفت و بوسه ای از گونهٔ نرم و سرخرنگ او گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: سپاس گزارم، گونه های گل انداخته و کلمات شاعرانه ات، نوید این را می دهد که ملکهٔ ما در حضور دلبرش بوده..
ملکه بر کرسی دیگری کنار پیرزن نشست و همانطور که به کنیزک سیه چرده پیش رویش اشاره می کرد تا کتاب کوروش کبیر را که به قلم خود نوشته بود بیاورد گفت: بانو رکسانا! مرا شرم زده نکنید که شرمم میشود از خلوت با همسر چیزی بر زبان برانم اما از اینها بگذریم، نمی دانید وقتی کتاب را تمام کردم، چه حس شیرینی بر وجودم سایه افکند و اینک آنقدر هیجان دارم که زودتر برایتان بخوانم که عنقریب است از هیجان پرواز نمایم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: حالت را می فهمم و اینک من هم مشتاقانه منتظر شنیدن هستم، حال؛ بخوان که هیجان تو فرو نشیند و اشتیاق من ثمر دهد.
ملکه، کتاب بزرگی که نوشته هایش در جلدی چرمین و قهوه ای رنگ، پنهان بود را از کنیزش گرفت و روی زانوهایش گذاشت و همانطور که کتاب را باز می کرد به کنیزک دستور داد تا پذیرایی برای میهمان عزیزش بیاورد.
ملکه نفسش را آرام بیرون داد و با یک دست کتاب را باز کرد و دست دیگرش را روی قلبش نهاد و لبخندی بر لب نشاند و چنین شروع کرد:
به نام پروردگار جهانیان، همو که آفریده است تمام آفریدگاران و شاهان عالم را و براستی که شروع و پایان همه چیز از اوست..
کوروش در تالار بزرگ سلطنتی بر تختی عظیم و زیبا که رویه اش از طلا بود و با گوهرهای بیشمار از دُر و یاقوت و زبرجد تزیین شده بود، فرماندهانش را می نگرید و می خواست برای کشور گشایی پیش رو،طرح هایشان را بشنود که نگهبان در، جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: عفو بفرمایید سرورم، قاصدی از بابل آمده، گویا حاوی خبری فوری و محرمانه است و می خواهد به حضورتان شرفیاب شود.
کوروش چشمانش را ریز کرد و گفت: از سمت بابل؟! قاصد پادشاه بابل است؟!
نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: از هویتش و اینکه از طرف چه کسی ست با ما چیزی نگفت،میگوید فقط در حضور پادشاه سخن می گوید.
کوروش اشاره ای به سرباز کرد و گفت: بگو داخل شود...
بعد از گذشت لحظاتی، مردی که لباس سیاه به تن کرده بود و با دستاری رویش را پوشانده بود و فقط دو چشم ریز و قهوه ای رنگ از زیر آن پیدا بود و گرد و خاکی که بر لباسش نشسته بود خبر از طولانی بودن راهش میداد، وارد تالار شد.
مرد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و مستقیم به سمت پادشاه رفت، جلوی او ایستاد و تعظیم بلند بالایی نمود.
کوروش سینه ای صاف کرد و رو به مرد گفت: تو کیستی و از جانب که برای ما پیغام آورده ای؟!
مرد سرش را پایین انداخت، اندکی سکوت کرد و بعد در حالیکه تردید در گفتن داشت، گفت: باید حرفم را در خلوت به شما گویم..
کوروش نگاهی به فرماندهان سپاهش کرد و گفت: اینان همه محرم رازند، هر چه می خواهید بگویید.
مرد نگاهی به جمع فرماندهان که هر کدام با دیده تعجب به او چشم دوخته بودند کرد و گفت: عذرخواهم، سفارش فرستنده پیغام آن بوده که در خلوت به عرضتان رسانم وگرنه امر شما بر چشمان ما جای دارد.
پادشاه با اشاره دست، فرماندهان را مرخص کرد و خیلی زود تالار خالی شد و جز کوروش و کاتب دربار و آن مرد قاصد، کسی در تالار نبود
ادامه دارد..
🖍به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
.
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_پنجم 🎬:
پادشاه با اشاره ای به قاصد از او خواست تا روی خود را باز کن، قاصد دستار خاکی و تیره رنگ را از صورتش باز کرد و اینبار چهره ای آفتاب سوخته که خطوط صورتش نشان میداد میانسال است، موهای کوتاهش به ببیننده میگفت که چندی پیش موهایش را از ریشه زده است،قاصد سری خم کرد و دست به زیر کمربند لباسش که پارچه ای دراز و در هم پیچیده بود کرد و نامه را از زیر لباس بیرون آورد و با دو دست و با احترام به طرف پادشاه داد.
کوروش کبیر به کاتب اشاره ای کرد و کاتب از جای برخاست و نامه را از دست قاصد گرفت، کوروش همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: قبل از خواندن نامه بگوکیستی و از طرف چه کسی برای ما خبر آورده ای که ما مجبور شدیم جلسه با فرماندهان لشکرمان را منحل نماییم؟!
قاصد تعظیم دیگری کرد و گفت: من یکی از کاهنان معبد مردوک در بابل هستم و نامه ای که خدمتتان دادم از طرف کاهن بزرگ ما و رئیس معبد بزرگ مردوک، خدای خدایان است.
کوروش یکی از ابروهایش را بالا داد و همانطور که با تعجب به حرفهای مرد گوش می کرد به کاتب گفت که نامه را بخواند.
کاتب تعظیم کوتاهی کرد، کمی جلوتر آمد و درست همردیف مرد قاصد ایستاد و شروع به خواندن کرد:
به نام مردوک خدای بزرگ تمام خدایان روی زمین
این نامه از کاهن اعظم معبد برای پادشاه بزرگ و قدرتمند زمین، کوروش کبیر نگاشته میشود.
دیر زمانی ست که آوازهٔ قدرت و شجاعت و کشورگشایی های پی در پی شما به گوشمان رسیده و طبق آنچه که شنیده ایم در این سرزمین هر کس با اعتقادات خودش در صلح و صفا کنار هم زندگی می کنند.
اما اینجا، سرزمین بابل پادشاهی ستمگر دارد که تمام خدایان از کوچک و بزرگ و حتی مردوک بزرگ را دستگیر و در معبد اسیر خود کرده و درب های معبد هم مهر و موم نموده، اینک ما عاجزانه از شما می خواهیم به سرزمین ما لشکرکشی کنید و طبق نقشهٔ ما پیش روید و بابل را بدون هیچگونه جنگ و خونریزی به قلمرو خود اضافه کنید و ما را از دست نبونئید این پادشاه ستمگر برهانید تا بقیه عمرمان را با آزادی کامل خدایانمان بپرستیم و زندگی کنیم.
اگر خواستهٔ ما را قبول فرمایید، ما هم مقدمات ورود شاه شاهان را به سرزمین بابل فراهم میکنیم و تمام ورودی های آب را به بابل میبیندیم، ورودی هایی که پهنایشان به اندازهٔ بستر یک رودخانه بزرگ وسعت دارد و سپاهیان شما به راحتی می توانند از این آب راه ها وارد شهر شوند و آن را فتح نمایند و پادشاه ستمگرش را در بند نماید و خدایان ما را نیز از بند و اسارت وا نهد.
این است خواستهٔ ما از کوروش کبیر..
پایان
کاتب طومار را در هم پیچید و قاصد چشم به دهان پادشاه دوخته بود.
کوروش کبیر همانطور که با انگشت دست بر دستهٔ تخت میزد در فکر فرو رفته بود.
بعد از دقایقی کوروش به قاصد نگاهی کرد و گفت: دستور میدهیم استراحتگاهی برایتان مهیا کنند، چندی بیاسایید تا ما با مشاورانمان گفتگویی نماییم، تصمیمان را که گرفتیم، نامه ای برای کاهن اعظم توسط شما میفرستیم.
قاصد تعظیمی کرد و از خدمت پادشاه مرخص شد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_,حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼