💠🌀⭕️🔷🔹
⭕️
🔹
🌸🍃 #دختر_شینا 🧕
(این کتاب ارزشمند با استقبال بالا به تیراژ بیستودوم رسیده است)
#قسمت_پنجم
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم.خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط.از چاه برایم آب کشید.اب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد .😔
از خجالت داشتم آب میشدم. می مردم.
دست و پایم یخ کرده بود . قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید ،بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت . همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند.اما من هیچ احساسی نداشتم.انگار نه انگار که داشتم عروس میشدم.☺️
توی دلم خدا خدا می کردم ،هر چه زودتر مهمان ها بروند پ و پدرم را ببینم .مطمئنی بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد،غصه ها و دلواپسی هایم تمام میشود.چند روز از آن ماجرا گذشت.صبح یک روز بهاری بود .توی حیاط ایستاده بودم . حیاط مان خیلی بزرگ بود. دور تا دورش اتاق بود دو تا در داشت ،یک درش به کوچه باز میشد و آن یعنی درش به باغی که ما به آن میگفتیم باغچه.باغچه پر از آلبالو بود به سرم زد بروم آنجا.🤓
باغچه سر سبز و قشنگ شده بود
🌲 درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر افتاب دلچسب بهاری می درخشید .بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد،حالا دیدن این طبیعت سر سبز و هوای مطبوع و دلنشین لذت بخش بود.
یکدفعه صدایی شنیدم .انگار کسی از پشت درخت ها صدایم کرد😱😨😰
صدایی شنیدم.انگار کسی از پشت درخت ها صدایم کرد.اول ترسیدم و جا خوردم😰
کمی که گوش تیز کردم،صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه .تا خواستم حرکتی بکنم،سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد 😵
باورم نمی شد .صمد بود.با شادی سلام داد.دستپاچه شدم .چادرم را روی سرم جابجا کردم.
سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم،دو تا پا داشتم،دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها رو یکی دو تا کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود.وقتی دیده بود خبری از من نیست،با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود :«انگار قدم اصلا مرا دوست ندارد.من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام،فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم.
چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم.بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد.تا مرا دید ،فرار کرد و رفت .»
نزدیک ظهر دیدم👀 خدیجه آمد خانه ی ما و گفت :«قدم !عصر بیا کمکم.مهمان دارم،دست تنهام .»
عصر رفتم خانه شان داشت شام می پخت .
رفتم کمکش.غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود.همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد ،دیدم در باز شد و صمد آمد .از دست خدیجه کفری شدم .گفتم:«اگر مامان و حاج آقا بفهمند ،هر دویمان را می کشند.
خدیجه خندید و گفت :«اگر تو دهانت سفت باشد ،هیچ کس نمی فهمد.داداشت هم امشب خانه نیست رفته سر زمین آبیاری.»
#ادامه_دارد..
🔹
⭕️
💠🌀⭕️🔷🔹
💫💫💫💫💫💫
جهت عضویت در
گروها 👇
💫💫💫💫💫💫
گروه در انتظار گل نرگس( 5 )
https://chat.whatsapp.com/DolkJk7GfarCxgUvNmTQ0p
💫💫💫💫
https://chat.whatsapp.com/GKcw3FHpmt1AzfKkvR87CT
💫💫💫💫💫💫
💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
گروه گل نرگس در پیام رسان ایتا
💎💎💎
💎
🌹 منتظران ظهور 🌹
🚨 #فوری | به علت اهمیت فوقالعاده فرزندآوری در این برهه که کشور ما رو به پیری میرود از امروز بخشها
🚨 بخشی از کتاب کندوی عنکبوت
#قسمت_پنجم
💠 ابراهیم سریع گفت: «اگر کمی حوصله کنی، ربطش را توضیح خواهم داد.»
ابراهیم روی لبۀ مبل نشست و گفت: «ببین الهامخانم! خدا سازندۀ روح ماست و روح ما سیستمی بسیار پیچیده دارد. با پیشرفت علم بشری، هنوز کسی از ماهیت روح خبر ندارد. این روح آنقدر ظرایف و دقایق دارد که فقط خدا میداند چهچیز برایش مفید است و چهچیز مضر.
باز مثال میزنم تا برایت بیشتر روشن شود. اگر یک اتاقی را با بمب منفجر کنیم و یک بمب هم داخل مخابرات بیندازیم، کدامیک برای تعمیرش به زمان بیشتری نیاز دارد؟»
ابراهیم بلافاصله خودش جواب داد: «بله، تعمیر و اصلاح مخابرات به زمان بیشتری نیاز دارد، چراکه سیستم مخابرات، پیچیده است. مخابرات دستگاههای ظریفی دارد که به همین راحتی نمیتوان آن را تعمیر کرد.
یا به این مثال دقت کن. اگر ما یک سوزن به مادربورد گوشی همراه بزنیم، ممکن است بخش زیادی از مادربورد آسیب ببیند، درحالیکه اگر همین سوزن را به باطری گوشی بزنیم، ممکن است آسیب جدی به آن وارد نشود. دلیلش واضح است، چون سیستم مادربورد ظریف است و پیچیدگیهای خاصی دارد که با کوچکترین ضربهای، بیشترین آسیب را میبیند.
روح از مادربورد گوشی بسیار حساستر است. نمیتوان برایش درصدی گذاشت که چند درصد ظریفتر یا پیچیدهتر است! روح ما قابلیت اتصال به تمام صفات بینهایت خدا را دارد، یعنی میتواند به قدرت بینهایت، به علم بینهایت و دیگر صفات بینهایت خدا متصل شود. این همان روحی است که در بهشت، ارادهاش به هر نعمت بهشتی که تعلق بگیرد، همان دَم آن نعمت در نزدش حاضر میشود.
این همان روحی است که در بهشت بههیچعنوان خستگی و مرارت به چشم خود نمیبیند، چراکه به صفات بینهایت خدا متصل میشود. این همان روحی است که در بهشت پردههای جهلش کنار میرود و به علم بینهایت وصل میگردد. پس روح، ماهیت بسیار شگرف و پیچیدهای دارد که ما از آن بیخبریم و فقط سازندۀ آن است که به تمام ابعاد و کوچه پس کوچههای آن عالم است.
خب تمام این مطالب را برای این گفتم تا به این نتیجه برسم که ما چون نسبت به ساختار روح جاهل هستیم، خدا به ما لطف بزرگی کرده و برای اینکه این روح، مسیر قرب الهی را طی کند و به لذت بینهایت برسد و به بیراهه کشیده نشود، خودش نسخۀ هدایت و راه مستقیم را برای ما نوشته است، چراکه روح اگر رها شود، بهخاطر قدرت فوقالعادهای که دارد، ممکن است دست به کارهایی بزند که در ظاهر شاید جالب و زیبا به نظر بیاید، اما او را به قعر جهنم میکشاند، ولی خدا میخواهد ما بهشتی شویم.
«گناه درواقع عملی است که برای روح مضر است و نقش همان سوزنی را دارد که به سیستم ظریف و پیچیدۀ روح، آسیب مهلکی میزند. اگر در روایت داریم کسی که با نامحرم (از روی هوس) شوخی کند، بهازای هر کلمه باید هزاران سال در آتش جهنم حبس شود، علتش همین پیچیدگی و ظرافت ساختار روح است که ما از آن بیاطلاعیم و این خاصیت طبیعی گناه است که چنان ضربۀ مرگباری به روح میزند که برای تعمیر و اصلاح بخشِ آسیبدیدۀ آن باید در جهنم که نقش پالایشگاه دارد، سالیان سال بماند تا ترمیم شود.»
الهام وسط حرف ابراهیم پرید و گفت: «خب الآن این حرفها ربطش به سؤال من چه بود؟»
👈ادامه دارد ...
همراه ما باشید با بخشهایی از کتاب کندوی عنکبوت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#تاریخ_جادوگری:
5⃣ #قسمت_پنجم:
🔱 #طبیبانِ_شیطان:
✍کاهنان شیطان پرست بابلی از هر حربه ای برای مسلط ساختن شیاطین بر مردم استفاده می کردند و در این راه حتی علم را نیز به خدمت گرفته بودند.ایشان به بهانه درمان بیماران با انواع اوراد و طلسم های مخوف مردم را مجبور به انجام مناسک شیطانی می ساختند.
🧿از نظر ایشان بر اثر گنـاهی که مریض مرتکب می شود،شـیطان به جسم او راه یافته و او را بیمار می سازد.به همین جهت، پایه معالجه بر خواندن عزایم و اوراد و سـحر و جادو استوار می شد.
اگر داروهای پزشکی به کار میرفت،برای آن نبود که تن بیمار را پاك کند، بلکه برای آن بود که شـیطان بترسد و از تن بیمار بیرون رود.آنها در ترفندی هوشمندانه به بیمار های خود می گفتند معـده بیمار قوی تر از معـده ی شـیطانی است که در تن او منزل گزیده است؛و بیمار باید موادی را مصرف کند که شیطان را مسموم کرده و فراری دهد.
⚗دارو ها عبارت بودند از:مخلوطی از گوشت خام وگوشت افعی؛خاك اره ای که با شـراب یا روغن آمیخته باشـد غـذای فاسـدشده، گرد اسـتخوان، و پیه، که با بول و پلیـدي آدمی و دیگر جانوران مخلوط شـده باشد. گاهی، به جای این«معالجه باکثافات»، به بیمار شـیر و عسل وکره و گیاهان خوشـبو می دادند، و قصدشان آن بودکه شـیطانی را که در تن بیمار است تسـکین دهند و راضی نگاه دارد.حدود هشـتصد لوح پزشـکی از طب بابلی برجا مانده است.
ویل دورانت،جلد1،ص305
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجم🎬:
بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه رفت، داخل آشپزخانه شد و طوری قدم برمیداشت تا خورده شیشه ها به پایش نروند، خودش را به فاطمه رساند و دستهٔ بشقابی را که دست فاطمه بود، بیرون کشید و گذاشت روی کابینت و بعد دو دست فاطمه را گرفت و از آشپزخانه که پر از خورده شیشه بود بیرون آورد.
کنار اوپن ایستاد و گفت: فاطمه جان، عزیزم، چرا این کارا را با خودت میکنی؟! یعنی این موضوع اینقدر برات سنگین هست؟! مگه چند سال پیش که اون بیماری عضلانی را گرفتی خودت روی برگه ننوشتی و به من اجازه ازدواج مجدد ندادی؟!
فاطمه با خشم نگاهی به روح الله کرد، دستهایش را از دست های روح الله در آورد و محکم او را به عقب پرت کرد، به طوریکه که قامت مردانهٔ روح الله،تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
فاطمه جلوتر رفت و برای اولین بار بعد از پانزده سال زندگی مشترک، همانطور که با مشت های گره کرده اش به سر و سینهٔ روح الله میزد گفت: مگه همین توی مکار نبودی که اونزمان میگفتی زن یکی و خدا یکی،مگه نمی گفتی فاطمه از سرم هم زیاده، مگه نمی گفتی فاطمه دیوونه شده اینو نوشته مگه نمی گفتی روح الله میمیره اما روی فاطمه هوو نمیاره، بعدم این موضوع مال چند سال پیش که من بیمار بودم، هست، اونزمان زن نگرفتی، حالا که من خوب خوب شدم و دیگه اثری از اون بیماری نیست و نخواهد بود، رفتی زن گرفتی؟!
فاطمه یک لحظه ساکت شد، انگار ذهنش درگیر موضوعی شده بود، ناخودآگاه کتاب ریاضی زینب که روی اوپن بود را برداشت و به طرف روح الله پرتاب کرد و گفت: ببینم اون برگ اجازه نامه را از کجا پیداش کردی؟! دست من بود و من اصلا یادم نمیاد اونو کجا گذاشتم.
روح الله کتاب را از جلوی پایش برداشت و گفت: شراره جاش را بهم گفت، گفت تو صندوقچه چوبی تو انبار کنار یه سری دفتر که مال زمان تحصیل تو بوده، هست و من اونو درست همونجایی که شراره گفته بود پیدا کردم.
چشام را ریز کردم و در عین عصبانیت گفتم: چرا اینقدر دروغ میگی؟! شراره از کجا میدونست همچی نامه ای وجود داره؟! من که راجع به این نامه با کسی حرف نزدم، فقط تو میدونستی من همچی چیزی نوشتم.
روح الله شانه هایش را بالا داد و گفت: به جان فاطمه من اصلا یادم نبود، من این موضوع را فراموش کرده بودم، خود شراره گفت، جای دقیقش هم که آدرس داد، من فکر کردم خودت بهش گفتی...
ذهن فاطمه هنگ کرده بود و با خود فکر میکرد، اگه روح الله راست بگه که میگه چون روح الله اهل هر چی بود ، اهل دروغ نبود، شراره از کجا فهمیده؟! من که به احدالناسی این موضوع را نگفتم!!
با تکرار نام شراره، دوباره خون فاطمه به جوش آمد، دنبال گوشیش میگشت تا جلوی روح الله به شراره زنگ بزند، اما پیدایش نمی کرد، همه جا را بهم ریخت، یادش نبود که گوشی را آخرین بار توی اتاق دستش بوده، به طرف آشپزخانه رفت، روح الله از ترس اینکه دوباره بشکن بشکن راه بیاندازد و صدا به بیرون خانه برود راه فاطمه را سد کرد.
فاطمه با مشتش روی سینهٔ روح الله کوبید وگفت: نمی بخشمت....نمی بخشمت من چی برات کم گذاشتم که در همین حین صدای زینب بلند شد: مامان! حسین خودش را کشت، نیم ساعته داره مثل دیوونه ها جیغ میکشه، تو رو خدا تمومش کنید.
فاطمه نگاهی به چشم های سرخ از گریه زینب کرد و به طرف اتاق راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🍃🌸🍃 #زندگينامه_شيطان #قسمت_چهارم شیطان پاسخ داد: من از آدم برترم ،من از گوهر آتش آفریده شده ام و
🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_پنجم
ابلیس ملعون،به خوبى مى دانست خوردن از آن درخت ممنوعه باعث مى شود که آدم و حوا را از بهشت بیرون کنند.
در این زمینه چند روایت وجود دارد :
1- روایتی میگوید که بعد از آن که شیطان به بهشت رفت ، در همان دهان مار، شروع کرد با آدم علیه السلام صحبت کردن - آدم هم خیال کرد سخن گو مار است.
مى گفت :اى آدم ! خدا نمى خواهد که شما براى همیشه در بهشت بمانید و هر کس از این درخت بخورد جاوید مى ماند.
آدم جواب داد:اى مار! این حرف که تو مى زنى،از غرور شیطان است.
شیطان هر چه وسوسه کرد، آدم نپذیرفت و با او مخالفت نمود.
وقتى شیطان از آدم مایوس شد پیش همسر آدم رفت،
گفت:آیا مى دانى چرا خداوند شما را از میوه این درخت منع کرده و گفته است نزدیک آن نشوید؟
چون هر کس از آن بخورد یا فرشته مى شود و یا عمر جاویدان را به دست مى آورد.
سپس براى حق به جانبى خود، قسم هاى شدیدى خورد و گفت : من خیر خواه و دل سوز هستم ، خود را موظف مى دانم که شما را نصیحت کنم !!
حضرت آدم علیه السلام که هنوز تجربه کافى در زندگى را نداشت و تابه حال گرفتار دام هاى شیطان و خدعه و نیرنگ هاى دروغ او نشده بود،
نمى توانست باور کند کسى این چنین قسم دروغ به خدا یاد کند، سرانجام تسلیم شد و فریب و نیرنگ شیطان در او اثر کرد و از میوه آن درخت خوردند.
درروایتی دیگر داستان اینگونه نقل شده :
که هنگامی که شیطان از آدم مایوس شد پیش همسرش حوا آمد و گفت :اى حوا! آیا مى دانى درختى که خداوند براى شما حرام کرده بود، اکنون برایتان حلال کرده ؟
لگر مى خواهى امتحان کن ، فرشتگانى که موکل بر آن درخت بودند دیگر با شما کارى ندارند. حوا گفت : من الان امتحان مى کنم.
به سوى آن درخت رفت . وقتى ملائکه خواستند او را از نزدیک شدن به آن درخت منع کنند، خداوند به آنان وحى نمود و خطاب کرد:
شما کسى را که عقل ندارد منع کنید، نه کسى را که به او عقل دادم و آن حجت است بر او.
اگر مرا اطاعت کند مستحق ثواب و اگر مخالفت کند مستحق عذاب است .
ملائکه هم او را رها کردند و آزاد گذاشتند. حوا هم بى آن که آنها مانع اش شوند، به درخت نزدیک شد. مقدارى از میوه درخت خورد و طورى هم نشد. پیش خود گفت : مار درست گفت!!
بعد از آن رفت پیش همسر خود آدم علیه السلام و گفت : آیا مى دانى که خوردن از آن درخت بر ما حلال شده ؟ من نزدیک آن رفتم ، ملائکه هم مانعم نشدند، مقدارى از آن خوردم.
آدم علیه السلام هم با حوا به راه افتاد، رفتند و از آن میوه خوردند!
بعد از خوردن از آن درخت،ناگهان لباسهاى بهشتى از بدنشان ریخت و عورت ها و بدنهاى آنها تا آن موقع مخفى و پوشیده بود ناگهان ظاهر شد.
ایشان در میان بهشت و جمع فرشتگان لخت و عریان شدند، حیران و سرگردان ماندند.
وقتى لباسهاى بهشتى و آن تاج کرامت از اندامشان فرو ریخت و خود را در جمع ملائکه عریان دیدند،
بلافاصله خود را به میان درختان رساندند و از برگ هاى درختان براى پوشیدن اندام کمک مى گرفتند ولى برگ ها هم اطاعت نمى کردند و از بدنشان پرواز مى نمودند و باز عریان مى ماندند.
با استیصال گفتند: خدایا! ما بر نفس خودمان ظلم کردیم اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نکنى از زیانکاران خواهیم بود.
خداوند به آنها خطاب کرد و گفت : مگر من شما را از خوردن میوه آن درخت منع نکردم ؟ مگر به شما نگفتم که شیطان دشمن آشکار و سرسخت شما است . چرا فرمان من را اطاعت نکردید و فریب آن ملعون را خوردید؟...
#ادامه_دارد...
#اقتباس_ازسوره_اعراف_وسوره_حجروتفسيرنمونه_ج٢ذيل_آيات_مربوط_به_آدم_عليه_السلام_شرح_نهج_البلاغه_خوئي_ج٢ص٦٣
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
«روز کوروش»
#قسمت_پنجم 🎬:
پادشاه با اشاره ای به قاصد از او خواست تا روی خود را باز کن، قاصد دستار خاکی و تیره رنگ را از صورتش باز کرد و اینبار چهره ای آفتاب سوخته که خطوط صورتش نشان میداد میانسال است، موهای کوتاهش به ببیننده میگفت که چندی پیش موهایش را از ریشه زده است،قاصد سری خم کرد و دست به زیر کمربند لباسش که پارچه ای دراز و در هم پیچیده بود کرد و نامه را از زیر لباس بیرون آورد و با دو دست و با احترام به طرف پادشاه داد.
کوروش کبیر به کاتب اشاره ای کرد و کاتب از جای برخاست و نامه را از دست قاصد گرفت، کوروش همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: قبل از خواندن نامه بگوکیستی و از طرف چه کسی برای ما خبر آورده ای که ما مجبور شدیم جلسه با فرماندهان لشکرمان را منحل نماییم؟!
قاصد تعظیم دیگری کرد و گفت: من یکی از کاهنان معبد مردوک در بابل هستم و نامه ای که خدمتتان دادم از طرف کاهن بزرگ ما و رئیس معبد بزرگ مردوک، خدای خدایان است.
کوروش یکی از ابروهایش را بالا داد و همانطور که با تعجب به حرفهای مرد گوش می کرد به کاتب گفت که نامه را بخواند.
کاتب تعظیم کوتاهی کرد، کمی جلوتر آمد و درست همردیف مرد قاصد ایستاد و شروع به خواندن کرد:
به نام مردوک خدای بزرگ تمام خدایان روی زمین
این نامه از کاهن اعظم معبد برای پادشاه بزرگ و قدرتمند زمین، کوروش کبیر نگاشته میشود.
دیر زمانی ست که آوازهٔ قدرت و شجاعت و کشورگشایی های پی در پی شما به گوشمان رسیده و طبق آنچه که شنیده ایم در این سرزمین هر کس با اعتقادات خودش در صلح و صفا کنار هم زندگی می کنند.
اما اینجا، سرزمین بابل پادشاهی ستمگر دارد که تمام خدایان از کوچک و بزرگ و حتی مردوک بزرگ را دستگیر و در معبد اسیر خود کرده و درب های معبد هم مهر و موم نموده، اینک ما عاجزانه از شما می خواهیم به سرزمین ما لشکرکشی کنید و طبق نقشهٔ ما پیش روید و بابل را بدون هیچگونه جنگ و خونریزی به قلمرو خود اضافه کنید و ما را از دست نبونئید این پادشاه ستمگر برهانید تا بقیه عمرمان را با آزادی کامل خدایانمان بپرستیم و زندگی کنیم.
اگر خواستهٔ ما را قبول فرمایید، ما هم مقدمات ورود شاه شاهان را به سرزمین بابل فراهم میکنیم و تمام ورودی های آب را به بابل میبیندیم، ورودی هایی که پهنایشان به اندازهٔ بستر یک رودخانه بزرگ وسعت دارد و سپاهیان شما به راحتی می توانند از این آب راه ها وارد شهر شوند و آن را فتح نمایند و پادشاه ستمگرش را در بند نماید و خدایان ما را نیز از بند و اسارت وا نهد.
این است خواستهٔ ما از کوروش کبیر..
پایان
کاتب طومار را در هم پیچید و قاصد چشم به دهان پادشاه دوخته بود.
کوروش کبیر همانطور که با انگشت دست بر دستهٔ تخت میزد در فکر فرو رفته بود.
بعد از دقایقی کوروش به قاصد نگاهی کرد و گفت: دستور میدهیم استراحتگاهی برایتان مهیا کنند، چندی بیاسایید تا ما با مشاورانمان گفتگویی نماییم، تصمیمان را که گرفتیم، نامه ای برای کاهن اعظم توسط شما میفرستیم.
قاصد تعظیمی کرد و از خدمت پادشاه مرخص شد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_,حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_چهارم 🎬: شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش ر
رمان«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پنجم 🎬:
شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد.
زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود.
زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود.
شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود
شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: وای چه قشنگه! اینجا باید..
زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمی شد.
در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود.
شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است.
راهرو نیمه تاریک بود و با لامپ های ضعیف روشن شده بود، شراره از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد.
جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود که ناگهان با خوردن دست های زرقاط از پشت شانه هایش به خود آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیسبوک
#قسمت_پنجم 🎬:
احمد نمی دانست چقدر زمان گذشته اما از حرکت ماشین که گهگاهی در بین حالت نیمه بیهوشی حس می کرد، بر می آمد که مقصدشان شهری غیر از نجف است و صدای مداوم گاز ماشین و حرکت یکنواخت اون نشان میداد که در جاده ای خارج شهر پیش به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت هستند.
احمد چند بار می خواست حرفی بزند و بگوید که او را اشتباهی گرفته اند، اما هر بار نیرویی نامرئی جلویش را می گرفت، انگار خودش هم دوست داشت بداند او را به جای کدام نگون بخت گرفته اند، چون مطمئن بود که وقتی بفهمند اشتباهی در کار بوده،او را رها می کنند، خودش را به بیهوشی میزد و در عوض گوشهایش را تیز کرده بود تا حرفهای مهاجمان را خوب بشنود، اما دریغ از یک حرف کوتاه، فقط گهگاهی بوی دود سیگاری که به مشامش میرسید به او میفهماند که در این ماشین تنها نیست و هیچ حرف و سخنی رد و بدل نمیشد.
بالاخره بعد از ساعتها رانندگی ماشین وارد راهی شد که مشخص بود به کوره دهی ختم می شود، چون هر چند لحظه یک بار با افتادن در دست اندازی تازه، ماشین تلوتلو خوران به پیش میرفت و نیم ساعتی از این وضع گذشت که ماشین متوقف شد.
صدای قیژ دری آهنی بلند شد و پشت سرش، در ماشین باز شد و باز همان دو مهاجم دو طرف احمد را گرفتند و او را کشان کشان به جلو بردند.
از بوی خاکی که به مشام میرسید مشخص بود که داخل ساختمانی خاکی و شاید قدیمی باشند.
کمی جلوتر دری دیگر باز شد و احمد را به شدت به داخل پرتاب کردند.
هیکل استخوانی و کشیده احمد به دیوار سنگی اتاق برخورد کرد و ناخواسته صدای آخی از گلویش بلند شد.
یکی از مهاجمین آهسته گفت: مرتیکه به هوش اومده، خودش را به موش مردگی زده..
احمد دست به طرف چشمبند برد که ناگهان یکی از مردها با شوتی محکم که به دهان اوکوبید و با فریاد گفت: دست طرف چشمبندت ببری خونت پای خودته...
احمد طعم شور خون را در دهانش حس کرد و همانطور که سعی میکرد خون دهانش را به بیرون بریزد بریده بریده گفت: اشتباه گرفتید، من کاری نکردم که مستحق این رفتار باشم، در ضمن نه پولدارم و نه پدر و مادر آنچنانی دارم که بخواین من را به گروگان بردارین.
با زدن این حرف، یکی از مردها بلند قهقه ای زد و مرد دیگر به سمت احمد یورش آورد و با چماقی که همبوشی نمی دانست از کجا پیدایش شد به جان او افتاد و حالا نزن کی بزن..
مرد مهاجم آنچنان احمد بیچاره را زیر باران مشت و لگد گرفته بود که انگار خون پدرش را از احمد همبوشی می خواهد.
احمد که رمقی برایش نمانده بود با صدایی لرزان گفت: به پیر به پیغمبر اشتباه گرفتین، من یه دانشجوی ساده ام که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، نه پولدارم و نه سیاستمدار، نه آنقدر نابغه ام که بخوایین منو بدزدین و نه دستم به جایی بنده که بتونم کاری کنم، من احمد اسماعیل همبوشی هستم مادرم...
و یکی از مردها به میان حرف او پرید و گفت: احمد همبوشی، فرزند اسماعیل، پدرت یک کشاورز ساده و مادرت ثمینه ماهی فروش هست، یکی از برادرات سرهنگ حزب بعث و یکی دیگه هم محقق هست خودتم تازه از رشته شهرسازی دانشگاه نجف فارغ التحصیل شدی، حالا فهمیدی ما اشتباه نگرفتیم، پس خفه خون بگیر و بزار ما یک عقده ای باز کنیم، گفتن از هر کی توی عمرمون کینه داشتیم، از هرکی بدی دیدیم سرتو خالی کنیم حالا لطفا حرف نزن،فقط کتک بخور..
در این هنگام مرد دیگه که لهجهٔ عربی غلیظ تری داشت گفت: ساکت باش، مگه قرار نشد فقط بزنیم و حرفی باهاش نزنیم، تو که همه چی را ریختی روی دایره..
مرد خنده بلندی کرد و گفت: فک می کنی این بینوا توی ذهنش میمونه ما چی گفتیم؟
احمد که کلا گیج شده بود گفت: آااخه...آخه به چه گناهی، به منم بگین.... که ناگهان باران مشت و لگد باریدن گرفت...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@montazeraan_zohorr
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پنجم 🎬:
درب مکتب احمدالحسن به شدت باز شد و حیدرمشتت خودش را به داخل ساختمان انداخت و همانطور که لبخند می زد به سمت میزی که احمد همبوشی پشت آن نشسته بود امد و گفت: سلام علیکم یا نائب الامام، یابن المهدی! حال شما چطوره؟!
احمد همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: و علیکم السلام یا یمانی ظهور، ببینم چی شده کبکت خروس می خونه؟! دیروز که کلی شاکی بودی از دست ما، الان چی شده زیر و رو شدی؟!
حیدرمشتت خنده صداداری کرد و گفت: دیروز برای این شاکی بودم که منو از العماره کشوندی اینجا و تمام زحمات تبلیغ این مدتم را برباد دادی و ترسیدی که با اون مرتیکه صرخی مقابله کنی، خوب خودتم جای من بودی ناراحت میشدی.
احمد همبوش خیره به حیدرمشتت گفت: منم از اینکه مجبور بودم میدان را خالی کنم، خیلی ناراحت بودم اما چه میشه کرد؟! دستور از بالا بود که صرخی را به حال خودش بذاریم و تبلیغ مکتب خودمون را جاهای دیگه انجام بدیم.
حیدر مشتت دستش را محکم روی پایش زد وگفت: گندش بزنه اون بالا را...حالا چی میشد یک درسی به صرخی میدادیم که دیگه جلو نوه امام زمان، قد علم نکنه و با زدن این حرف قهقه ای سر داد.
احمد همبوشی نگاهش را به کتاب پیش رویش دوخت و گفت: حالا مزه نریز، بگو ببینم چه خبری داشتی که اینجور با عجله داخل شدی؟! و بعد بدون اینکه اجازه بدهد حیدرمشتت جوابی به او بدهد، یک بند از کتاب را نشان او داد و گفت: اینجا را بخون ببینم چی ازش میفهمی؟! من هر چه می خونم اصلا نمیدونم منظور این قسمت و این روایت که احتمال زیاد جعلی هست چیست و چرا باید اینجا آورده بشه؟!
حیدر مشتت کتابی را که تازه از موساد به دست احمد همبوشی رسیده بود جلو کشید و بعد کتاب را بست و اشاره به جلد کتاب کرد و گفت: اینجا اسم تو را به عنوان نویسنده نوشتن، کتابی را که خود نویسنده اش را گیج کنه باید قاب طلا گرفت و بر سر در تاریخ چسپاند و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و کتاب را به کناری گذاشت و دستش را روی دست احمد همبوشی گذاشت و گفت: پاشو...پاشو بیا ببین برات چکار کردم.
همبوشی عبایش را روی شانه هایش مرتب کرد و به دنبال حیدر مشتت راه افتاد، جلوی در مکتب ماشین حیدرمشتت بود که انگار چیزهایی بهش اضافه شده بود و بلندگویی روی سقفش دیده میشد.
همبوشی در مکتب را قفل کرد و با اشاره حیدر سوار ماشین شد.
حیدر ماشین را روشن کرد و همانطور که نگاهی از سر افتخار به خودش می کرد، گلویی صاف کرد و میکروفن روی داشبرد را برداشت و همزمان با حرکت در خیابان های شهر، صدای او از بلندگوی بالای ماشین پخش میشد: امت مسلمان عراق! مومنانِ چشم انتظار منجی آخرالزمان! بگوش باشید که حجت ابن الحسن، نائب خاص خودش را به همراه یار دیرینش یمانی ظهور، به سوی شما فرستاده، بشتابید به سمت بهترین عمل که همان یاری رساندن به نائب امام است، بشتابید که امام خود را از خود راضی نمایید، بشتابید تا امر امامتان روی زمین نماند، به سوی ما بیایید و عطر نفس های مهدی صاحب الزمان را از کلام نائبش، احمدالحسن استشمام کنید..
حیدرمشتت پشت سر هم عباراتی با این مفهوم را تکرار می کرد و لحظه به لحظه لبخند روی لب احمد همبوشی پررنگ تر میشد و مردم شهر و کوچه و بازار با تعجب و شگفتی به این ماشین چشم دوخته بودند و عده ای که خیال می کردند واقعا خبری از جانب امام دوازدهم شده است، با سرعت به دنبال ماشین می دویدند
صحنه ای را حیدر مشتت و احمد همبوشی به تصویر کشیده بودند که بسان خنجری زهراگین بود که بر قلب غریب عالم، مهدی زهرا فرود می آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
@montazeraan_zohorr