#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
جلسه اول
جلسه دوم
جلسه سوم
جلسه چهارم
جلسه پنجم
جلسه ششم
جلسه هفتم
جلسه هشتم
جلسه نهم
جلسه دهم
جلسه یازدهم
جلسه دوازدهم
جلسه سیزدهم
جلسه چهاردهم
جلسه پانزدهم
جلسه شانزدهم
جلسه هفدهم
جلسه هجدهم
جلسه نوزدهم
جلسه بیستم
جلسه بیست و یکم
جلسه بیست و دوم
جلسه بیست و سوم
جلسه بیست و چهارم
جلسه بیست و پنجم
جلسه بیست و ششم
جلسه بیست و هفتم
جلسه بیست و هشتم
جلسه بیست و نهم
جلسه سی ام
جلسه سی و یکم
جلسه سی و دوم
جلسه سی و سوم
جلسه سی و چهارم
جلسه سی و پنجم
جلسه سی و ششم
جلسه سی و هفتم
جلسه سی و هشتم
جلسه سی و نهم
جلسه چهلم
جلسه چهل و یکم
جلسه چهل و دوم
جلسه چهل و سوم
جلسه چهل و چهارم
جلسه چهل و پنجم
جلسه چهل و ششم
جلسه چهل و هفتم
جلسه چهل و هشتم
جلسه چهل و نهم
جلسه پنجاهم
جلسه پنجاه و یکم
جلسه پنجاه و دوم
جلسه پنجاه و سوم
جلسه آخر
💠https://eitaa.com/montazeraan_zohorr💠
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سلسله جلسات #مهدویت_و_معرفت 14
👈علما و مراجع ، نائبان امام در دوران غیبت
🎤 استاد #محمدرضا_نصوری معاونت فرهنگ و آموزش و پژوهش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) کشور
بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان مازندران
وعده دیدار سیدالشهدا علیه السلام به محمدباقر
قبل اذان صبح با حالت عجیبی از خواب پرید؛ گفت: خواب دیدم! قاصد امام حسین ع بود.
به من گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: بزودی به دیدارت خواهم آمد
یه نامه هم از طرف آقا داد که نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟
همینطور کـه داشت حرف می زد
گریه میکرد؛ دیگه تو حال خودش نبود.
چند شب بعد هم شهید شد
آقـا بـه عهدش وفـا کرد ..
شهید #محمدباقر_مومنی_راد🕊🌹اللهم صل علي محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹
📙کتاب خط عاشقی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
تصاویر شهدای حادثه تروریستی امروز
💔💔💔
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📌رئیس جمهور در پیامی با محکوم کردن جنایت اخیر رژیم صهیونیستی در حمله به یک منطقه مسکونی در دمشق و شهادت ۵ تن از مستشاران نظامی سپاه در این حمله تأکید کرد: جمهوری اسلامی، جنایات رژیم صهیونیستی را بیپاسخ نخواهد گذاشت
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
♨️مبادا فکر کنی امام زمان علیه السلام به دعای تو محتاج است...
🔸سید بن طاووس به فرزندش محمد مینویسد؛ مبادا فکر کنی امام زمان علیه السلام به دعای تو محتاج است؛ هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است، این که میگویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است،
🔸و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده میشود.
زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بستهای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست.
به احترام او باب اجابت به رویت گشوده میشود و آنگاه خود و همهی کسانی که در حقشان دعا میکنی بر خوان احسان او مینشیند و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی میشوید، چون خود را به او مرتبط کردهاید!
📚 فلاح السائل، سید بن طاووس
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_13 با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. ن
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_14
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند.
مادرم تمام زندگیاش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید.
تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»...
اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟
ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است.
چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند.
صدای گریهی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود.
همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم.
ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم.
نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم.
–خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه.
اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم.
وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود.
بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم.
چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم:
–آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید.
خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت:
–دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند.
گفتم:
–من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم.
ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم.
ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند.
بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت:
–صبر کنید زنگ بزنم آژانس.
–نه با مترو راحت ترم.
بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت:
–نمی برینش؟
ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.)
با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم.
با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c