eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
3هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.7هزار ویدیو
318 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی به آدم چقدر حال میده خدا پشت سرش باشه :))) 'پیشنهاد دانلود' https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 22.mp3
زمان: حجم: 11.52M
۲۲ 🎤 ✦ رحمت خداوند زمانی بر انسان کامل شد که او را " برترین مخلوقات " قرار داد. و به واسطه این رحمت عظیم از او یک طلب دارد؛ آن طلب چیست؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ostad_shojaeامام زمان 005.mp3
زمان: حجم: 1.51M
✍️احساس بی پناهی در زمان مشکلات، به این دلیله که؛ ما پناه آرامش بخشی سراغ نداریم! ❣️دلهای ما،بی پناه نیست! باید آنرا به پناهگاهش برسانیم😊 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘هفدهم ماه رجب☘ 🕊 حسن باقری (غلامحسین افشردی)🕊 🔸ولادت: ۲۵ اسفند ۱۳۳۴ 🔸شهادت: ۹ بهمن ۱۳۶۲ 🔹محل شهادت: فکه https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔸برای انقلاب باید خیلی سختی بکشیم یک شب وقتی برگشت، خیلی گرفته و ناراحت بود. از او سوال کردم: "چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟" گفت: "برای شناسایی منطقه‌ای رفته بودیم، دو نفر از دوستام اونجا شهید شدن." من با شنیدن این مطلب تحت تاثیر قرار گرفتم و گریه کردم. او به من گفت:"نه، گریه نکنین، تا هر خانواده‌ی ایرانی یه شهید نده، انقلاب ما موندگار نمی‌شه. باید هر خانواده، یه شهید بده تا قدر این انقلاب رو بدونه. شما نمی دونین که برای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده، من از اینکه دوستام شهید شدن ناراحت نیستم، از این ناراحتم که اونها دیگه زنده نیستن تا بتونن برای ریشه کن کردن آمریکا و اذنابش فعالیت کنن." حسن میگفت :"برید، دو دستی به کار بچسبید و قدر انقلاب رو بدونین. ما باید ریشه‌ی ظلم رو از روی زمین بکنیم و برای این مهم ، خیلی سختی خواهیم کشید." https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_هفتم 🎬: روزها در پی هم می آمد و می‌گذشت و روزگار، روی دیگرش را به احمد ه
سامری در فیسبوک 🎬: مرد از زیر عینک گرد خود، نگاهی به همبوشی کرد و ادامه داد: تو باید گام به گام و طبق برنامه ای که ما برایت چیده ایم پیش بروی و از سر احساسات و بی اطلاعی هیچ حرکتی نکنی، ما سالهاست که روی مردم دنیا، علی الخصوص کسانی که در خاورمیانه زندگی می کنند، تحقیقات وسیعی داشته ایم، تحقیقاتی که به کنکاش در تاریخ و قرون و اعصار پیش از ما، پرداخته و به نتایج قابل توجهی رسیده ایم و سپس رویش را به مرد کناری اش کرد و گفت: آقای اریک شما ادامه بحث را بفرمایید، چون در این مورد تجربیاتتان بیشتر است. آن مرد که هیکلی چهار شانه با کله ای که فقط شقیقه هایش مو داشت و ابروهایی که از شدت بوری انسان فکر می کرد ،ابرویی ندارد به همبوشی خیره شد و‌گفت: با تشکر از همکارم، بله ایشان کاملا درست می فرماید، ما طبق پژوهش هایی که انجام داده ایم به تمام اخلاق و عادات ملتها اشراف کامل داریم، البته در سالهای اخیر تصمیم مهمی گرفته ایم تا این تحقیقات را عملا امتحان و راستی آزمایی کنیم و می خواهیم از ملت های خاورمیانه نمونه های خونی دریافت کنیم تا به ژنتیک اصلی آنها نیز دست پیدا کنیم و با توجه به آزمایش ها، می توانیم با انجام کارهایی که به ذهن کمتر کسی میرسد، ژنتیک آنها را طبق خواست خودمان تغییر دهیم، اما هنوز این طرح در مرحله اولیه است و انقدر پیشرفت نکرده که برای مأموریت شما به این جنبه دل خوش کنیم. ولی به شما می گویم، مردم کشورهای مسلمان، معمولا هیچ حرفی را بدون دیدن علائم و نشانه های اعجاز انگیز قبول نمی کنند که ما برای شما اعجازهایی در نظر گرفتیم، در مرحله دیگر، بعد از پذیرش، مردم به دنبال پیشینهٔ شما خواهند رفت و شما که در ابتدا می خواهید ادعای نیابت امام آخرین انها را نمایید ، حتما باید پیشینه ای دینی داشته باشید، پس لازم است به محض مراجعت به کشور خودتان، قبل از ابراز ادعایتان مدتی را در بزرگترین حوزه علمیه شیعیان که همان حوزه نجف است به کسب علم مشغول شوید و سعی کنید در کلاس درس علمایی شرکت کنید که در بین مردم خوشنام و مقدس هستند، این یک رمز مهم برای پیروزی توست. در این هنگام مرد دیگری که همردیف با احمد همبوشی نشسته بود و تا آن زمان ساکت بود، لب به سخن گشود و گفت: و البته اگر در کارنامه شما تحمل یک مدت حبس هم ثبت شود بسیار بهتر خواهد بود چون با توسل به این مورد می شود از شما یک قهرمان هم ساخت. با این حرف تمام سالن شروع به دست زدند نمودند و احمد همبوشی یا همان احمد الحسن خود را نه در زمین بلکه در آسمان و در حال پرواز در بین ابرها حس می کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: ابتدای سال ۱۹۹۹ میلادی بود، احمد همبوشی سابق و احمدالحسن حال، واردشهر نجف اشرف شد، سالها دوری از عراق گویی برایش درد آور نبود و دلش می خواست اگر اجازه داشت بر می گشت به همان جا که بود، اما حیف که مأمور بود و معذور و رفاه مالی اش در گرو خدمتی بود که انجام میداد. احمدالحسن چمدان بزرگ و سنگین دستش را روی زمین می کشید و چرخ های چمدان شیاری نازک روی خاک ایجاد می کرد، نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: انگار اینجا بعد از گذشت چند سال هیچ تغییری نکرده، اه اه مردم اینجا فکر می کنند زندگی همین است که در این کشور بحران زده جاریست و نمی دانند زندگی واقعی چیست. احمد کمی جلوتر رفت، بارش سنگین بود و می بایست زودتر جایی برای خود پیدا کند، اما فعلا تا جور شدن جا، می بایست به مسافرخانه ای، هتلی چیزی برود. احمد سر خیابان اصلی ایستاد و منتظر ماشین بود، اما انگار تاکسی ها هم گم و گور شده بودند، پس به ناچار پسری که پشت گاری چوبی ایستاده بود را صدا زد و گفت: می توانی مرا به نزدیک ترین مسافرخانه برسانی؟! چهرهٔ آفتاب سوخته پسرک با لبخندی از هم باز شد و گفت: البته که می توانم به شرطی که کرایه را الان بدهی. احمد دست در جیبش کرد و اسکناسی بیرون اورد، برقی در چشمان پسر درخشید و فورا با گاری جلوی پای او ایستاد، اسکناس را در یک لحظه قاپید و گفت: بفرمایید سوار شوید. احمد الحسن چمدان را روی گاری گذاشت و خودش هم در کنار ان قرار گرفت، گاری به حرکت درآمد و احمد الحسن که احساس یک تاجر ثروتمند را داشت گفت: حیف که حال و حوصله نداشتم وگرنه صبر می کردم تا ماشینی در خور پیدا کنم. پسرک که صدایش از شدت هیجان می لرزید گفت: گاری که بهتر است، هم هوا می خورید و هم از نزدیک اطراف را می بینید، قول می دهم طوری گاری را حرکت دهم که کوچکترین ناراحتی برای شما پیش نیاید. احمد سری تکان داد و گفت: باشد قبول، آیا هتلی سراغ داری که تر و تمیز باشد و اب و غذا هم محیا داشته باشد؟! پسر مانند انسانی کارکشته گفت: بله ...هتل که نه اما مسافرخانه ای را می شناسم که خیلی زیباست و غذاهای خوشمزه ای هم دارد. احمد الحسن طوری رفتار می کرد که اطرافیان او را تاجری خارج نشین می دیدندو اصلا فکر نمی کردند او روزگاری در همین شهر بوده و حتی وعدهٔ غذایی اش هم می دزدیده... بالاخره به مسافرخانه مورد نظر رسیدند، جلوی در احمد الحسن از گاری پیاده شد، پسرک که خود را مدیون سخاوت او می دانست، چمدان بزرگ و سنگین روی گاری را با هزار زحمت پایین آورد و کنار در مسافرخانه گذاشت در همین هنگام دو زن از مسافرخانه بیرون آمدند، پوشیه هر دو بالا بود، یکی از زنها میانسال و دیگری دختری جوان و بسیار زیبا بود، احمد الحسن غرق زیبایی دخترک شده بود که با صدای پسر به خود آمد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞