°•🌱|
آه ازدمشق،آه ازدل زینب
چه مظلومانه یاران حسین(علیه السلام)
درکربلای سوریه بشهادت رسیدند
امروز ۱۲بهمن سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #رضا_عادلی
🕊شهید مدافع حرم #حسن_رزاقی
🕊شهید مدافع حرم #علی_حسینی
🕊شهید مدافع حرم #جاسم_حمید
🕊شهید مدافع حرم #سعید_علیزاده
🕊شهید مدافع حرم #مصطفی_خلیلی
🕊شهید مدافع حرم #داوود_نریمیسا
🕊شهید مدافع حرم #علیرضا_حاجیوند
🕊شهید مدافع حرم #حامد_کوچک_زاده
🕊شهید مدافع حرم #فیروز_حمیدی_زاده
🕊شهید مدافع حرم #حبیب_رحیمی ]_منش
🕊شهید مدافع حرم #محمدابراهیم_توفیقیان
🕊شهید مدافع حرم #محمود_مراد_اسکندری
🌱شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُمْ
.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
═✧❁🌷یازینب🌷❁✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
شادی روح علمای اسلام صلوات🌹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💠نماز هدیه به والدین
در شب جمعه هدیه بفرستیم برای پدر و مادرهای مهربونی که دیگر در بین ما نیستند ،ولی ماهمچنان نیازمند دعای خیرشان هستیم
خدا حافظ ونگهداری پدر و مادرهای در قید حیات باشد🌹
التماس دعا
#نماز
#درس_اخلاق
═✧❁🌸❁✧═
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_35 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رف
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_36
سرش را پایین انداخت و قیافهی متفکری به خودش گرفت.
سکوت بینمان طولانی شد.
میخواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم.
آهی کشید و گفت:
– میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید.
ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه.
دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید:
– شما چی؟
ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست.
من بیشتر افکار آدمها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه.
سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت:
– شما با افکار من آشنایی دارید؟
برایم سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
–خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد.
قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم.
حتی ترم های پیش.
راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من...
من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها...
ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید.
اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی.
نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید.
سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست...
نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:
– اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره.
دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما...
این بار او حرفم را قطع کردو گفت:
– من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده.
از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودیام هم شده بود با پوزخندی گفتم:
–این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونهی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمیکردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما...
خیلی جدی گفت:
–لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید.
از اعتراف ناگهانیاش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم:
– متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید.
بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ.
راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند.
به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم.
صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم.
نزدیکم شد و پرسید:
–یعنی شما با این که میدونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟
با غضب نگاهش کردم و گفتم:
– من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_37
آرش🙍🏻♂
با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم.
با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.
ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.
وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.
وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.
دم دمای صبح بود که خوابم برد.
با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.
ــ بیدار شدی پسرم؟
ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟
ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت:
–حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:
– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.
برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.
می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود.
وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.
نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود.
تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:
– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.
جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:
– خوبین؟
احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.
جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.
از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت:
–بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.
سرش راروی ساعد دستش گذاشت.
وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:
–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت:
–نه خوبم. فقط خسته ام.
بلند شد که برود فوری گفتم:
–میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت:
–نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.
با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.
مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.
ــ باشه زودتر.
با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟
لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟
از لبخندش جون گرفتم و گفتم:
–بله خب همون.
ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.
چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.
این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_38
راحیل🧕🏻
خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلام کردو گفت:
–شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا.
از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم:
–گرسنه نیستم مامان جان.
لبخند مامان جمع شد.
–سعیده امده.
به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند.
چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم:
–علیک السلام.
اسراگفت:
– من میرم کمک مامان.
سعیده هم تبسمی کردو گفت:
– چه خبر راحیلی؟
همانطور که مانتوام را آویزان می کردم گفتم:
–این ورا؟
ــ تو که جواب تلفن نمیدی امدم ببینم چه کردی؟
ــ چیو؟
چشمکی زدو گفت:
– عاشق خوش تیپ رو دیگه.
آهی کشیدم و گفتم:
–ردش کردم، تموم شد.
باتعجب گفت:
–باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند.
ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زدوباشیطنت ادامه داد:
–حداقل من رو بهش معرفی می کردی.
برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم:
– اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید.
کنارم روی تخت نشست.
–بزار برات ببافم.
بعد آهی کشید.
– راحیل واقعا خیلی به هم میومدید آخه. تازه اون بی حجابی تو رو ببینه با این موهای خرمن، خر من، که سر به بیابون میزاره. فرق با حجاب و بی حجابت زمین تا آسمونه. شروع به بافتن موهایم کرد.
–یعنی اونم بی خیال شدو خیلی منطقی برخورد کرد؟
با حرفهایش بغض امد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم:
–بالاخره باید کنار بیاد دیگه.
اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم.
موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم.
می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم. مامان جایم را کنار خودش انداخت.
وقتی دراز کشیدیم گفت:
–فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟
آهی کشیدم.
– نه مامان حوصله ندارم.
مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت:
– اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می تونی...
ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض تیرشدتوی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تانفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم.
مامان سرم را در سینهاش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد.
–می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت خواستی.
ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمی دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟
مامان سرم رااز خودش جدا کرد.
– راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کمکم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده.
عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، وچشم به چشم هم دوختنه...
سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی.
تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد.
ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس.
ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثلا میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصلا میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بزار...
ــ بلند شدم سر جام نشستم.
– می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه.
مامان هم بلند شد نشست.
– آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد.
به حالت اعتراض گفتم:
– ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی...
حرفم را قطع کردوگفت:
–می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ایی نیست. اگر همون موقع قبل از این که باهاش قراردادببندی بهم می گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی.
– به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش.
ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش.
ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم.
"دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی"
دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیر گفتم و سعی کردم بخوابم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💠بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز جمعه💠
🔸سلام بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹دعای عهد
🔸عهد ثابت روز جمعه
🔹زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔸دعای ندبه
🔹 اهمیت و اعمال روز جمعه
🔸زیارت آل یاسین
🔹زیارت عاشورا
💠به جمع منتظران ظهور بپیوندید💠
May 11
#سلام_امام_زمانم
ای یوسف گمگشتۀ غایب ز نظرها
جان برلب عشاق رسیدست کجایی؟!
باز آی و نظر کن به منِ خستۀ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
در اسلام هيچ ضررى نيست و ضرر زدن به ديگران نيز ممنوع است، پس اسلام به مسلمان خير مىرساند و شر نمىرساند.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
#خواص_سوره
موفقیت و گشایش در هر کاری
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرموده اند:
هر کس که کم توفیق است، در قرائت سوره شمس مداومت ورزد زیرا خداوند او را به هر سو که رو کند موفق می دارد و این کار موجب تقویت حافظه و مقبولیت و بلندی جایگاه نزد مردم می شود و منفعت های زیاد دیگری در آن نهفته است.
📚تفسیرالبرهان، ج5، ص 669
#آمـرزش و شفـاعت
🖊 جهت آمرزش گناهان و شفاعت
۱۴۲ مرتبه کلمه " یٰـس" خوانده شود
📚 خواص الآیات ۱۴۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼↶↶ عــهــد ثـــابـت ↷↷🌼🍃
☜°• جــمــعـــہ •°☟
🔸⤵️ اذکار روز 📿
🔶صلوات 👈 100 مرتبہ
🔶256 👈 یانور
⭐️⤵️ سوره روز،،،
✨ سوره مبارکہ جمعه، منافقون
💠 ادعیه و زیارت روز ⤵️
🔹دعای روز جمعه
🔹عصر جمعه، دعای سمات
🔷 دعای ندبه، دعای عهد
🔷زیارت امام زمان در روز جمعه
🌸🍃نماز روز ⤵️
🍃 نماز روز جمعه
↩️چهار رکعت نماز بجا بیاورد
◽️و بخواند در هر رکعت سوره حمد
◽️و تبارک الذی بیده الملک و حم سجده،
حق تعالی او را داخل بهشت نماید.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ جمعه 👈13 بهمن/ دلو 1402
👈21 رجب 1445 👈 2 فوریه 2024
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🏴شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (به روایتی).
🔵امور دینی و اسلامی.
📛 امروز ساعت 00:10 بامداد قمر وارد برج عقرب می شود.
📛و یکشنبه ساعت 9:59 صبح قمر از برج عقرب خارج می گردد.
📛تقارن عقرب و نحس ،صبح جمعه برای سلامتی امام زمان عجل الله فرجه صدقه مطلوب است.
👶برای زایمان مناسب نیست.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج عقرب و برای امور زیر مناسب است :
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️آبیاری.
✳️انواع حفاری ها.
✳️تحقیقات و بررسی و وارسی کردن.
✳️جابجایی و نقل و انتقال
✳️کاشت اشجار و جابجایی.
✳️درمان بیماری های عفونی.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️بیرون آوردن خال و زگیل و دمل.
✳️و از شیر گرفتن کودک نیک است.
📛ولی امور اساسی و زیر بنایی مثل ازدواج خوب نیست.
🚖 سفر : مسافرت مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث دولت می شود.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث روشنی دل می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
امشب : خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 22 سوره مبارکه "حج" است.
کلما ارادوا یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها..
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨