➖پاداش شاد کردن خانمهایی که به شما مَحرماند‼️
...عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ جَعْفَرٍ اَلْجَعْفَرِيِّ عَنْ أَبِي اَلْحَسَنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ:
«إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى اَلْإِنَاثِ أَرْأَفُ مِنْهُ عَلَى اَلذُّكُورِ وَ مَا مِنْ رَجُلٍ يُدْخِلُ فَرْحَةً عَلَى اِمْرَأَةٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهَا حُرْمَةٌ إِلاَّ فَرَّحَهُ اَللَّهُ تَعَالَى يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ.»
🔰از امام رضا از رسول خدا (صلواتالله علیهما) نقل شده است:
«بهراستی که خداوند (تبارکوتعالی) نسبت به زنان از مردان دلسوزتر است.
هیچ مردی نیست که شادیای بر دلِ زنی که از محارم اوست، وارد کند، مگراینکه خداوند (تعالی) در روز قیامت او را شاد گرداند.»
:📚الکافي، ج۶، ص۶
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#حدیث_روز
💠 *«فرازهایی از مناجات شعبانیه»*
❇️ خدایا! بشنو دعایم را هرگاه دعا کنم و صدای نالهام را بشنو هنگامی که صدایت کنم. به من رو کن هنگامی که تو را مناجات کنم.
✴️ خدایا اگر مرا محروم کنی چه کسی به من روزی دهد و اگر تو مرا خوار کنی چه کسی مرا یاری کند.
❇️ خدایا! از خشم و غضبت به تو پناه میبرم. اگر من شایستۀ رحمت تو نیستم پس تو بر اینکه بر من به فضل وسیعت جود کنی شایستهای.
✴️ خدایا؛ گناهان من را در دنیا میپوشانی؛ ولی من به پوشاندن خطاها در آخرت نیازمندترم؛ زیرا در قیامت باید در حضور پیامبران، صلحا و شهدا پاسخگوی اعمال خود باشم. چون در این دنیا همۀ مردم مثل خودم خطا کارند ولی در قیامت شرمندگی در حضور پیامبران و امامان معصوم را چگونه چاره جویی کنم؟
❇️ خدایا اگر مرا به جرمم مؤاخذه کنی تو را به عفوت مؤاخذه می کنم. و اگر مرا به گناهم بازخواست کنی تو را به مغفرتت بازخواست می کنم. و اگر مرا داخل جهنّم کنی به اهل جهنّم اعلام می کنم که من خدا را دوست داشتم.
✴️ خدایا عمری را در غفلت و بی خبری و فراموشی گذراندم و جوانی ام را در حال مستی و دوری از تو به پیری رساندم. خدایا غرور به کرمت مرا بیدار نکرد.
❇️ خدایا! مرا از آنانی قرار ده که وقتی او را خواندی، پاسخت را داد. خدایا! مرا از کسانی قرار ده که همواره به یاد تو هستند و پیمان تو را نمیشکنند. همواره شکرگزار تو هستند.
✴️ خدایا! مرا به نور عزّت فروزنده ایت پیوند ده تا تو را بهتر بشناسم و از غیر تو جدا شوم.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔘 همه به زبان حال میگویند: عادل بیا!
آیت الله بهجت (ره):
📜 «یَمْلاَءُ الاْءَرْضَ قِسْطا وَ عَدْلاً، بَعْدَ ما مُلِئَتْ ظُلْما وَ جَوْرا.» (۱)
📃 [حضرت مهدی عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف پس از ظهور] زمین را پر از عدل و داد میکند، بعد از آن که زمین از ظلم و جور پُر شده باشد.
💡 یعنی بدون عدل، کار مردم درست نمیشود، و جامعه و افراد اجتماع جز با آمدن آن حضرت اصلاح نمیگردد.
✳️ با این که این مطلب خیلی روشن است که این انسان عادل است که میتواند عدل را اختیار کند و روی زمین گسترش دهد، و این قضیّه از قضایای است که قیاساتُها مَعَها (=احتیاجی به برهان ندارد) و نیاز به استدلال ندارد، با این حال، چرا همه میخواهند او بیاید؟
❇️ چون همه فهمیدهاند به ظلم گرفتارند و همه پی بردهاند که علاج آنها اجرای عدل و رعایت حقوق است، لذا همه به زبان حال میگویند:
🔸 عادل بیا!
⬅️ در محضر بهجت، جلد سوم، نکته ۳۵۸
(۱). راجع الغيبة الصغرى للشيخ الطوسي،و البحار ج 51.
🏷 #امام_زمان (عج)
#آیت_الله_بهجت (ره) #ظهور #عدل
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خانواده آسمانی 33.mp3
11.1M
#خانواده_آسمانی ۳۳
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالسلام_فرحزاد
🌌جهانی که خداوند آن را ریاضی خلق کرده است می گوید؛
🔅برای هر نیاز جسمِ انسان، باید مناسبترین پاسخ از طرف خداوندی که خالق انسان است داده شود،
مانند آب که پاسخیست به نیاز تشنگی بدن.
طبق این قانون،
🔅برای نیازهای روحِ انسان نیز مناسبترین پاسخ داده شده است که باید به آن برسد.
مقصود از آن #نیاز و #پاسخ چیست؟
#انسان_شناسی
#عشق_حقیقی
#آرامش
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایتما و امامزمان..
مثل : شیشه رفلکسه!
#پیشنهادی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸شب هفدهم ماه شعبان🌸
🕊شهید مرتضی بشارتی 🕊
تاریخ تولد: ۳۰ شهریور ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۵
محل شهادت: شلمچه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔸هرکس زودتر شهید شد،دیگری را شفاعت کند
شهید مرتضی بشارتی در آخرین مرخصی اش یک شب دیر وقت به خانه برگشت.
وقتی مادر علّت را پرسید او گفت رفته بودم به دیدار شهید حسین عالی کنار قبرش دراز کشیده بودم و قول و قرارمون رو یاد آوری می کردم.
آخه ما قرار گذاشته بودیم که هرکی زودتر شهید بشه شفاعت دیگری رو هم بکنه و من برای گلایه سر مزار حسین رفتم تا باهاش حرف بزنم که خوابم برد.
تو خواب دیدم که قبر شهید عالی شکافته شد و حسین با خوشحالی منو بغل کرد و گفت که مرتضی جان چرا ناراحتی من اصلاً تو رو فراموش نکردم یه جای خوبی برای تو اینجاست و من منتظرم که تو هم بیایی...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔸وصیتی به بانوان این سرزمین
اما خواهرانم : نمی دانم که در وصفتان بر روی این صفحۀ کاغذ و با این قلم ناتوان چه بنویسم . اما جای تشکر از شما هست که مهم ترین امانتی که بر دوش شما فاطمه زهرا(ع) گذاشت خوب حفظش کردید . بله درست حدس زدید ، حفظ حجاب . تمام طاغوتیان می خواهند که این امانت را از شما بگیرند . اصل ها و تبصره هایی را به تصویب خویش رساندند . اما باز شما این امانت را حفظ کردید . گل زیباست به طبیعت زیبایی خاصی می دهد، اما می دانید که چرا از بوتۀ خویش او را جدا می کنند؟ به خاطر این که از داخل حجاب غنچۀ خویش بیرون می آید و خویش را بر همگان نشان می دهد . حال این امانت را حفظ کنید که اگر حفظ کردید ، فاطمه زهرا(ع)از شما راضی خواهد شد و من خاک پای تان را سرمۀ چشم قرار می دهم.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 عمر هزار و چند صد ساله امام زمان(ع) چگونه توجیهپذیر است؟
🌹 سالروز میلاد امام حی، حضرت بقیه الله الاعظم مهدی موعود(ع) مبارک باد!
✅ کلیپ بالا فرازی از سخنرانی «عدل کلی» است که هم اکنون مسابقهای از متن آن (و «مهدی موعود(ع)») استاد مطهری
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان زسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_77 راحیل🧕🏻 از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به
#رمان
زسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_78
چادر رنگیام را با وسایلی که مامان داده بودرا درکیفم جادادم.
مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم.
سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشیام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم:
– زود میام.
پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها.
نگاهی به پام انداختم.
– آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم.
ــ راستی برات پیام امد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری.
گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت.
پیام را باز کردم.
آرش نوشته بود:
– میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟
سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد.
–آرشه؟
گوشی را داخل کیفم انداختم.
– آره.
ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست.
دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم.
وقتی رسیدیم سعیده گفت:
– خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت.
ــ ممنونم سعیده.
کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم.
کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود.
خریدها را از دستم گرفت و گفت:
– لیمو ترش داشتیم چرا خریدید.
ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت:
– می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم.
–خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد.
به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه.
کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم.
– شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم.
همانطور که سرش پایین بودگفت:
–وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد.
برای فرار از نگاهش گفتم:
–برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟
ــ توی یخچاله.
به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه.
کمی فکر کرد.
– فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید.
با خنده رفتم و از اتاق گوشی ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم.
کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم.
با صدای گوشیام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد.
با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید.
احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم.
کمیل خونسرد گفت:
–من میرم استراحت کنم.
ولی من فقط توانستم آب را ببندم.
گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد.
بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم.
با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد.
تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم.
بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم.
شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود.
نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید.
زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش.
بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم.
برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم .
با ناراحتی گفت:
–راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد.
–بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها.
نگاهی به پام انداخت.
– پات بهتر شده؟
ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید.
ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید.
–ریحانه هم بهتر شده خدارو شکر. بعد چشمی چرخواند.
– داداش کجاست؟
– توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن.
به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه امد.
– یه کم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟
ــ بله، دوساعت پیش فرنی خورد.
ــ قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون می گیره و گرم میشه. خدا خیرت بده.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
–آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده. ولی اون حرفهایی زد که فکر می کنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره.
یه وقتهایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بنده ایی که تمام امیدش به خداست و تازه معنی امید بستن به خدا رو درک کرده.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
زسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_79
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
– چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم:
– نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت:
– چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه.
یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
– بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند.
زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت:
–الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده.
کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت:
–نگو اینجوری قربونت برم.
بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم.
برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم:
– حتما بریزید.
حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند.
سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت:
– سوپت زیاده؟
با تعجب پرسیدم چطور؟
لبخندی زدوگفت:
–اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم.
از جایم بلند شدم و گفتم:
– بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم.
کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم.
بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت.
دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم.
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم.
با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت:
–نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم.
بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت:
–لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد.
تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد.
صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم.
ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت:
– پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟
با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند.
حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم.
در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش.
ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت:
– بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها...
سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد.
– وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه.
بعد آرامتر ادامه داد:
–معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید.
با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم:
– من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم.
بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد.