🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_84 آقا یوسفم از خواب بلند شدو گفت:چایی داریم؟ مامان از آشپز خون
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_85
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود.
آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم.
بعد از یک ساعت جواب داد:
–باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم.
از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد.
آخر شب دوباره پیام داد:
– من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟
نوشتم:
–چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست.
– پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام.
– آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید...
–کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم.
آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند.
صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم.
آنقدر خوشحالیام به چشم می آمد که مامان گفت:
–چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
دستش را بوسیدم و گفتم:
– مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من.
با تعجب پرسید:
–چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت:
– قضیه چیه؟
همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم:
–شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم.
مامان با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بدون صبحونه؟
ــ دانشگاه یه چیزی می خورم.
آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود.
بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم.
جواب داد:
– شما تشریف ببرید منم میام.
چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد.
از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد.
آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم.
منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم.
بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
– خوبید؟
لبخندی زدم و گفتم:
– مگه میشه در کنار شما بد باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– استرس دارید؟
ــ استرس واسه یه دقیقس...
ــ چرا؟
ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم:
–می دونید انتظار یعنی چی؟
–منظورتون چیه؟
ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم:
– آدم این شکلی میشه.
ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم:
–چند جلسه هم مشاوره رفتم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم:
–حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟
ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست.
با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم.
عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم.
خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت:
– حالتون خوبه؟ سکوت کردم.
با ناراحتی گفت:
–نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره.
ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم:
–وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید.
حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت.
برگشتم طرفش و با التماس گفتم:
–اونا مگه چی گفتن؟
ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم.
ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید...
ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت:
– نه موضوع...
دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم:
– مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من...
دوباره حرفم رو بریدو گفت:
–آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
– شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟
ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید،
خب یه مسائلی هست که...
ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_86
خجالت کشیدوسرش را پایین انداخت و حرفی نزد.من هم ادامه دادم:
–باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیرپا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر بهش نشان بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زدو گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پرده ی اشکش پاره شدو چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشدکه برود.
گوشه ی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینیدو سوالم رو جواب بدید. من خودم می رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردیدنشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدیدانشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
ـنفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟
ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم.
ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید.
نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُرداد.
–دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره.
حالا می تونم برم.
چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم:
– با هم می ریم.
خواست مخالفت کنه که گفتم:
–حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم.
در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم وگفتم:
– بفرمایید بانو...
سرخ شدو سرش را پایین انداخت و سوار شد.
احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشیاش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی می کرد.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟
آهی کشیدو گفت:
– چیزی نیست.
ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟
ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم.
ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بودرو، یادم بره.
ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه.
– ایشونم قبول میکنن.
دلم روشنه.
با صدای زنگ گوشیاش، موبایل را از کیفش درآوردو جواب داد.
مادرش بود. نگران شده بود.
وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد.
بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید.
لبخندی زدو گفت:
– مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت:
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ماهمیشه مثل یه دوست بودوهست.
نگاهش کردم و گفتم:
– پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شدو گفت:
– تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت:
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم ودردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم وگفتم:
–لطفا زودتر خبربدید. به فکراین قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت وگفت:
–سعی می کنم.
بعدازرفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شودباچشم هایم بدرقه اش کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_87
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود رابا خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم."
لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم".
پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد.
سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم.
یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود.
پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کمکم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد...
گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آیندهاش تاکید داشت.
هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند.
وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تماماست، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است.
دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آیندهاش تعریف می کنم ببینم.
به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم.
بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم.
امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود.
مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگی ام است.
بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم.
مامان خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند.
دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم:
–مامان جان کی میای خونه؟
ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس.
ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم.
جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید:
–چیزی شده؟
ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم.
با ذوق به بغل دستیش گفت:
–می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه.
یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم:مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون. باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم.
خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالیام را با مامان تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم.
تقریبا بیست دقیقه ایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مامان زنگ زدم. فوری جواب دادو گفت:
–پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم.
بادلخوری فقط گفتم:
–باشه خداحافظ.
نیلوفر دختر شهدادخانم ، دوست مامانم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است.وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم.
این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم.
صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید.
با دیدن مامان و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت.
در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخندوارد شدو گفت:
–بیا بریم پیش مهمونا دیگه.
– بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شماچیکارکنم؟با تعجب گفت:
–وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت.
–لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم.
مادر اخمی کردوگفت:
–زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن.
ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را بریدو گفت:
–اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت وگفت:
– بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم.وقتی قیافه ی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بودانگار یک نفر دیگر شده بود.
با لبخند جلو امدوسلام دادودستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_88
احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد.
مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم.
او هم تعجب کرد. مامان فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم.
هنوز چند دقیقه ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید:
– خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟
کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مامان به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم:
– چیز مهمی نبود.
خنده ایی کردو گفت:
–آهان پس خصوصیه.
بالبخند زورکی گفتم:
–نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست...
یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست.
مامانم با چشم و ابرو اشاره ایی به من کردو گفت:
– بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستند.
نگاه دلخوری به مامان انداختم و گفتم:
– راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم...
احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مامانم.
یک سکوت چند ثانیه ایی باعث شد مامان کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید:
–واقعا؟
خنده ایی کردم.
– منظورتون چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟
ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته...
از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم،
–راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانوادهاش هم صحبت کنه...
همه با تعجب نگاهم می کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند.
مامانم با تعجب پرسید:
–چرا بار اول جواب منفی داد؟
خیلی خونسرد گفتم:
–خب دلایل خودش رو داشت دیگه...
مامان باشک و تردید نگاهم کردو انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت:
–من برم چایی بریزم.
گفتم:
–شما بشین، من می ریزم.
موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد.
هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شدو گفت:
– آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده.
مامان هاج و واج گفت:
–وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید.
ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم.
اصرارهای مامان نتوانست به نشستن مجابشان کند.
بعد از رفتنشان گفتم:
– مامان میشه زودتر شام بخوریم.
مامان عصبانی شروع به چیدن میز کرد.
شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم.
ولی برعکس من مامان خوب غذا نخورد.
برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم:
–مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟
در حال جمع کردن ظرف ها گفت:
– خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر.
اونوقت تو یهو...
حرفش را بریدم و باتعجب گفتم:
–چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد...
این بار مامانم حرفم روبریدو گفت:
– خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم...
خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهاش گفتم:
– ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن.
مامان آهی کشیدو گفت:
– آره دیگه، وقتی تو خودسر...
حرف مامان رابریدم:
–مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم.
مامان حرفی نزدوبه آشپزخانه رفت ولی بعدازنیم ساعت امد کنارم نشست وبالبخند گفت:
–خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟
اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟
با چشم های گرد بهش نگاه کردم.
– چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ...
ــ بگو بهانه نیار، زود...
یکم در مورد راحیل با مامان حرف زدم و در آخر گفتم:
مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده.
مامان با اخم گفت:
– اصل کار پدرشه.
وقتی سکوتم را دید پرسید:
–نکنه پدر نداره؟
سرم را به علامت تایید تکون دادم.
باتعجب گفت:
–چی میگی؟ واقعا؟
ــ مامان جان من خودمم...
نذاشت ادامه بدم.
– همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم...
عصبانی شدم.
– مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
در بهشت مقام و منزلتی وجود دارد که هیچ بنده ای به آن نرسد، مگر به درد و بیماری ای که در بدنش حادث شود. ✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
1- آفرينش آسمانها و زمين، بر اساس حكمت و مصلحت و هدفى شايسته انجام گرفته است.
2- خداوند، به بود ونبود ما نيازى ندارد، مغرور نشويم.
3- هستى و دوام آن، به اراده و مشيّت الهى وابسته است.
4- جهان بدون انسان باطل است، حتّى اگر شما را ببريم، انسانهاى ديگرى را مىآوريم تا آفرينش آسمانها و زمين بيهوده نباشد.
#استاد_قرائتی
#احادیث_قدسی
و چنین فرمود مهربان پروردگار
ای فرزند آدم
فرشتگان من شب و روز درپی هم میآیند تا اندک و فراوان از گفتار و کردارت را به نوشته درآورند. آسمان به آنچه از تو دیده است گواهی میدهد، و زمین نیز به آنچه بر روی آن انجام دادی گواهی خواهد داد، و خورشید و ماه و اختران جملگی شهادت میدهند به آنچه گفتی و نمودی. و من آگاه از انگیزههای پنهان در دلت میباشم.
همانا برای تو در مرگ مشغله کافی هست، و به زودی کوچ خواهی نمود، و هر آنچه از خوب و بد پیش فرستادهای بدون افزونی حاصل خواهد بود، و فردا تمام آنچه را که انجام دادی در مییابی.
ای فرزند آدم روزی حلال تنها قطره قطره بسوی تو خواهد آمد، و روزی حرام همچون سیل بسوی تو سرازیر میشود. پس هرکسی معیشت خود را پاک نمود دینش را پاک نموده است.
#خدایا_دوستت_دارم
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍃خواص دعای گنج العرش
🖌در بعضی از کتب این دعا را از حضرت رسول صلی الله علیه وآله والسلم نقل و برای آن خواص و اثرات زیادی نوشتهاند و از آن جمله است که به خواننده دعا خدای تعالی سه چیز مرحمت فرماید:
✨دعای گنج العرش اول برکت در روزی
✨دعای گنج العرش دوم از غیب روزی او میرسد
✨دعای گنج العرش سوم دشمن او نابود شود
✨و هر کس آن را بخواند یا پیش خود نگهدارد از شر شیطان و بلیات زمین و آسمان محفوظ ماند و اگر این دعا را هر روز بخواند به شخص بیماری که اطباء از معالجه او مأیوس شدهاند بدمد خداوند از فضل خود او را شفای عاجل عنایت فرماید و اگر شخص دارای اولاد نباشد و این دعا را با مشک و عنبر بنویسد و سی و یک روز نزد خود نگه دارد خداوند عالم او را صاحب اولاد فرماید و امید هست که دارنده این دعا در قیامت درجه و مقام عالی داشته باشد.
✍از خواص دعای گنج العرش به همین قدر اکتفا شده هر که خواهد به آنها مراجعه نماید
برای خواندن دعای گنج العرش به مفاتیح الجنان مراجعه کنید
📚گنجینه معنوی
ــــــــــــــــــ☫﷽☫ــــــــــــــــــ
🦋 🦋
📗تفسیر 📖 هـرروز انس با قرآن مجید
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
❀ موضوع ❀
✍ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ، ﭘﻮﻙ ﻭ ﻛﻢ ﻇﺮﻓﻴّﺖ ﺍﺳﺖ
📖❀سوره الروم/آیہ(۳٦)
اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖمْ
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
🔺«٣٦» ﻭَﺇِﺫَﺁ ﺃَﺫَﻗْﻨَﺎ ﺍﻟﻨَّﺎﺱَ ﺭَﺣْﻤَﺔً ﻓَﺮِﺣُﻮﺍْ ﺑِﻬَﺎ ﻭَﺇِﻥ ﺗُﺼِﺒْﻬُﻢْ ﺳَﻴِّﺌَﺔٌ ﺑِﻤَﺎ ﻗَﺪَّﻣَﺖْ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ ﺇِﺫَﺍ ﻫُﻢْ ﻳَﻘْﻨَﻄُﻮﻥَ
🔻ﻭ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم ﺭﺣﻤﺘﻲ ﭼﺸﺎﻧﻴﻢ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ (ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺪ) ﺁﻧﻬﺎ، ﻧﺎﮔﻮﺍﺭﻱ (ﻭ ﻣﺼﻴﺒﺘﻲ) ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
🔍❀ تفسیرنور❀📚
✍🏻ﭘﻴﺎم ﻫﺎ:🔹
١- ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺷﺨﺼﻴّﺘﻲ ﺗﺄﺛﻴﺮﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺍﻧﻔﻌﺎﻟﻲ ﺩﺍﺭﺩ. «ﻓﺮﺣﻮﺍ... ﻳﻘﻨﻄﻮﻥ»
٢- ﺭﺣﻤﺖ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭﻱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﻜﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﺎ. «ﺍﺫﻗﻨﺎ ﺍﻟﻨّﺎﺱ ﺭﺣﻤﺔ - ﺳﻴّﺌﺔ ﺑﻤﺎ ﻗﺪّﻣﺖ ﺍﻳﺪﻳﻬﻢ»
٣- ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ، ﭘﻮﻙ ﻭ ﻛﻢ ﻇﺮﻓﻴّﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﺎ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻧﻌﻤﺖ، ﻣﺴﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻛﻤﻲ ﺗﻠﺨﻲ ﻭ ﻏﻢ، ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ. «ﺭﺣﻤﺔ ﻓﺮﺣﻮﺍ - ﺳﻴّﺌﺔ ... ﻳﻘﻨﻄﻮﻥ» ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم ﺗﺤﻤّﻞ ﻭ ﻇﺮﻓﻴّﺘﻲ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﻜﻨﺪ. «ﻟﻜﻴﻠﺎﺗﺄﺳﻮﺍ ﻋﻠﻲ ﻣﺎ ﻓﺎﺗﻜﻢ ﻭﻟﺎ ﺗﻔﺮﺣﻮﺍ ﺑﻤﺎ ﺁﺗﺎﻛﻢ»
٤- ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ، ﻗﻄﻌﻲ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﻲ ﻣﺒﺘﻠﺎ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭﻱ ﻗﻄﻌﻲ ﻧﻴﺴﺖ. «ﺍﺫﺍ... ﺍِﻥ...» (ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ، ﻛﻠﻤﻪ ﻱ «ﺍﺫﺍ» ﺑﻜﺎﺭﺭﻓﺘﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﻗﻄﻌﻲ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻥ، ﻛﻠﻤﻪ ﻱ «ﺍِﻥ» ﺑﻜﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻗﻄﻌﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.)
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃 ༅࿐🌸
🔹❀ حدیث روز 🔹❀
📿یا ذالجلال والاکرام(۱۰۰ مرتبه)
ای صاحب جلال و بزرگواری
ذکرخاص روز یکشنبه
💠 ایاک نعبد وایاک نستعین( ۱۰۰۰ مرتبه)
🔷🔸ذکر روز یک شنبه موجب فتح و نصرت می شود. ذکر روز یکشنبه به اسم
🌹امیرالمومنین(عليهالسلام) و
🌹حضرت زهرا (سلامالله علیها) است. روایت شده که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (عليهالسلام) و زیارت حضرت زهرا (سلامالله علیها) خوانده شود.
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃 ༅࿐✾🌸
🗓️ امروز: یکشنبہ
☀️۱۳/اسفند/١٤٠٢/۱۲
🌙۲۲/شعبان/١٤٤۵/۰۸
2024/03/Marc/03🌲
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
💠 ذڪـرِ روز
📿یا ذالجلال والاکرام(۱۰۰ مرتبه)
ای صاحب جلال و بزرگواری
ذکرخاص روز یکشنبه
💠 ایاک نعبد وایاک نستعین( ۱۰۰۰ مرتبه)
🔷🔸ذکر روز یک شنبه موجب فتح و نصرت می شود. ذکر روز یکشنبه به اسم
🌹امیرالمومنین(عليهالسلام) و
🌹حضرت زهرا (سلامالله علیها) است. روایت شده که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (عليهالسلام) و زیارت حضرت زهرا (سلامالله علیها) خوانده شود.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
🤲اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ السِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
✋🏻 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:🚩
🚩اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
💎 تقویم نجومی 💎
👈 یکشنبه 👈 13 اسفند / حوت 1402
👈22 شعبان 1445 👈3 مارس 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅داد و ستد و تجارت خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد مبارک و خوشبخت و محبوب است.
🚘مسافرت : سفر خوب و سودمند است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج قوس است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️رفتن به خانه و مکان نو.
✳️بردن جهیزیه.
✳️شروع به کار.
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️خواستگاری و عقد ازدواج.
✳️و شروع به یادگیری خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران شود. ان شاءالله..
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث فقر و بی پولی است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث قوت دل است.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق ایه ی 23 سوره مبارکه "مومنون" است.
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فقال یا قوم...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند و یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀اللهم صل على محمد و آل محمد
📜 تلاوت امروز یکشنبه هدیه به محضر امیرالمومنین، حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها
💎 قرآن ص ۲۴۰ عثمان طه
💎 آیات نورانی:
صوت ترتیل و ترجمه وتفسیر قرآن کریم
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_5940701637436770426.mp3
1.92M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۲۸
♦️جرم شناسی نشانه ست