13.Rad.31.mp3
2.57M
13.Rad.34-35.mp3
1.75M
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸 🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن🌸
قراربگذاریم هرشب وهرروز برای سلامتی وظهوراقاومولامون صاحب الزمان صلوات بفرستیم....
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم🌷
#کانال_منتظران_ظهور🌹
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹
سلام ،صبح شنبهی همهی شما دوستان عزیز و گرامی بخیر و شادی💌
شما با مشاهده ی این پیام به پیوستن به جمعیت منتظران ظهور دعوت شدید.
تمام نیازمندیهای سبک زندگی منتظرانه در کانال منتظران ظهور:
✅ بررسی شده از نظر صحت سند مطالب.
✅ هدفمند با برنامه هایی جهت خودسازی، معادشناسی و مرگ پژوهی.
✅ آموزش سبک زندگی منتظرانه و اخلاق در خانواده .
✅ آشنایی با مباحث مهدویت و وظایف منتظران و امام شناسی.
✅ داستان های تشرف و ملاقات با امام زمان(عج).
✅ ارزاق معنوی و دعاها و اعمال روزانه.
✅ رمان های مذهبی و کتاب صوتی.
🔹نشر مطالب حلال با ذکر صلوات بر مولایمان حضرت مهدی (عج)🔹
💠https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خواسته امام زمان ( ارواحنافداه) از مسلمانان در ماه رمضان
#استاد_کفیل
#رمضان_مهدوی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_5818685868575034588.mp3
6.65M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
#تلنگری ۲۲
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
• فقــط در یک حالت است،
که ما اگر بغیر از شهادت از دنیا نرویم
ضرر نکردهایم،
و نگرانـی تولـد به برزخ را نداریـم.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
√ چرا خوندن دعای «اللّهم أدخل علی اهل القبور السّرور.... » میتونه گناهان گذشته و حال و آینده آدما رو پاک کنه؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
🔹از مهمترین علل استرس در نوجوانان
چرا بچهها دچار استرس میشوند؟
یکی از مهمترین دلایل، نامشخص بودن هدف است...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
چگونه عبادات کنیم 04.mp3
9.9M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۴ 🤲
عبادت، ارتباطیست میان
#قلب ما و #غیب
هرقدر قلب تطهیرتر، صافتر و زلاتر شود؛
موانع دریافتهای غیبی، در قلبمان کمتر و
کیفیت عبادات ما بیشتر و بهتر میگردد
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
مداحی_آنلاین_رحمة_للعالمین_استاد_رفیعی.mp3
2.09M
🌙 #ماه_رمضان
♨️مکر الهی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_130 هنوز کارهایم کامل تمام نشده بود که مادر آرام کنار گوشم گفت:
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_131
از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم.
همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم و در چشمهایش نگاه کردم. چطور میگفتم که خیلی دوستش دارم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:
–من از قانون جذبی که گفتید چیزی سردرنمیارم. ولی شاید این بار روی شما عمل کرده باشه، چون خیلی قبل از این که شما متوجهی من شده باشید.
من شما رو دیده بودم و اون کششی که ازش حرف زدید در من بوجود امد. سرم را پایین انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–وقتی شما هم از علاقتون گفتید، متوجه شدم که خدا داره امتحانم میکنه.
شاید خدا مارو سر راه هم قرار داده تا ببینه بازم به قراری که باهاش گذاشتم پایبندم. چون گاهی وقتی انسان به چیزهایی که توی ذهنش غیر قابل باوره میرسه، ممکنه از هیجانش، قول و قرارش یادش بره.
آخه با توجه به حرفهایی که قبلا گفتید، غیر ممکن بود که شما هم به من علاقمند بشید.
ذوق را در چشم هایش دیدم. مهربان پرسید:
– کدوم قرار؟
شروع به قدم زدن در آن خیابان خلوت کردیم و گفتم:
–اذان.
وقتی قیافهی متعجبش را دیدم، ادامه دادم:
–یادتونه اون بازی کامپیوتری رو گفتم؟
–خب؟
–خدا اونقدر مانع سر راه آدمها قرار میده، تا نتونن به قرارشون برسن. مثل همون بازیهای هیجان انگیزو گاهی هم ترسناک.
ولی آدم ها باید زرنگ باشن، اونی برندس که پیچ و خم راهها رو بهتر بتونه پیدا کنه.
این مهریهایی که گفتم، تنها راهی بود که به ذهنم رسید، برای رسیدن به قرارم با خدا.
میخوام به خدا ثابت کنم که من فقط از روی شکم سیری و خوشی نیست که دستورش رو گوش میکنم. روزهایی توی زندگیم بوده که برام سخت بوده، یا مشکلاتی داشتم که سر قرار رسیدن برام واقعا مشکل بود. ولی خب همیشه یه راهی پیدا میشه، تا آدم به هدفش برسه. این رسیدن سر قرارم اصلا مانعی نیست برای دوست داشتن عزیزان. بلکه حتی یه پلکانه برای بیشتر علاقمند شدن.
همانطور که کنارم قدم برمیداشت، نگاهم کرد. هنوز متعجب بود. دستهایش را در جیبش قرار داد و نفس عمیقی کشید.
–یعنی به نظر تو زندگی یه بازیه؟
–میشه اینطور هم گفت، یه بازی گاهی، پیچیده. البته من اینطور تعبیرش میکنم. چون همیشه دنبال راه حل هستم. شاید بشه گفت یه معماست.
فقط فرقی که هست، توی نتیجشه. شاید بعضی بازیها نتیجهایی نداشته باشن، وفقط محض سرگرمی درست شده باشند.، ولی زندگی اینطور نیست. یعنی نباید باشه. نباید از سر سرگرمی زندگی کرد.
این دنیا با همهی سختیهاش یه نتیجهی عالی داره...
صدای زنگ گوشیاش باعث شد سکوت کنم.
از صحبتهایی که با فرد پشت خط کرد فهمیدم که با مادرش صحبت میکند.
بعد از قطع تماس با خنده گفت:
–نمیدونم چرا مامانم امشب نگرانم شده. خب ادامه ی حرفت رو بزن.
با لبخند گفتم:
–میخواهید ادامهی بحث بمونه برای بعد. زودتر برید تامامانتون نگران نشه.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه محل خلوتی دارید. بعد بوسهایی روی دستم زد.
–خوش به حال مامانم با این عروس گلش...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_132
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شدو بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه.
به سر تا پایم نگاهی کردو گفت:
– بالاخره کار خودت رو کردی نه؟
به افق خیره شدم و لبخندزدم.
بوسه ایی از گونه ام کردو گفت:
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب دادو پیشمان نماندو رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم:
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت:
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امدو سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم امد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
سوگند با لبخند به آرش سلام دادو تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خنده ایی کردو گفت:
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید.
ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم.
باتعجب گفت:
–ماکه محرمیم.
ــ درسته، ولی همه که نمی دونند.
بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه.
دستش را شل کرد و منهم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زدو به طرف کلاس راه افتادیم.
نزدیک کلاس که شدیم گفت:
–پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه.
بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کمکم بقیه ی بچه ها هم همراهیشان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهیشان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند.
آرش کنار گوشم گفت:
– کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟
همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم:
– چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟
یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما...
دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتندو سربه سرم می گذاشتند.
یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت:
– رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق.
من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت:
–اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره.
بچهها همه باهم خندیدند.
همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند.
آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت:
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانیاش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت:
– اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم و گفتم:
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت:
– چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم:
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاندو گفت:
– نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم و گفتم:
–آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم.
اخم شیرینی کردوگفت:
– اینقدرم شما، شما نکن.
وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ فکر کنم کمی زمان ببره.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c