14.Ibrahim.13-14.mp3
2.63M
💎#تفسیر
#سوره_ابراهیم آیه ۱۳ و ۱۴
♦️ دلیل هلاکت ظلم است نه کفر.
14.Ibrahim.15-17.mp3
2.95M
💎#تفسیر
#سوره_ابراهیم آیه ۱۵ و ۱۶ و ۱۷
♦️در کیفیت نوشیدنیهای آخرت.
14.Ibrahim.18.mp3
2.76M
💎#تفسیر
#سوره_ابراهیم آیه ۱۸
♦️در کم و کیف اعمال در آخرت.
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸 🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن🌸
قراربگذاریم هرشب وهرروز برای سلامتی وظهوراقاومولامون صاحب الزمان صلوات بفرستیم....
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم🌷
#کانال_منتظران_ظهور🌹
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شعار سال۱۴۰۳؛ «جهش تولید با مشارکت مردم»
🔹بخشی از پیام نوروزی رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۳
👇👇🗯به ما بپیوندید🙏
💢 عید نوروز در کلام امام صادق علیهالسلام
🔰 معلی بن خنس نقل می کند که روز نوروز به خدمت امام صادق(علیهالسلام) رفتم.
حضرت فرمودند: آیا می شناسی این روز را؟
گفتم: فدایت شوم، این روزی است که عجم آن را تعظیم می کند و این روز تحفه ها و هدیه ها برای یکدیگر می فرستند.
🔹 حضرت فرمود:
سوگند یاد می کنم به حق خانه کعبه، که در مکه معظمه است، که این تعظیم کردن، نیست مگر برای امر قدیمی که تفسیر می کنم آن را برای تو تا بفهمی آن را.
گفتم: ای سید من و آقای من دانستن این مطلب به برکت شما، محبوب تر است نزد من از آن که مردگان من زنده شوند و دشمنان من بمیرند.
🔸 حضرت فرمود: ای معلی به درستی که روز نوروز روزی است که حق تعالی در این روز پیمان گرفت از انسان در روز ألست، که وی را به یگانگی بپرستند و از برای او شریک قرار ندهند و در بندگی و پرستیدن هیچ چیز را شریک او نگردانند و ایمان بیاورند به پیامبران و حجت های او بر خلق و امامان و پیشوایان دین و ائمه معصومین(علیهم السلام).
👈 و این اولین روزی است که در آن آفتاب طلوع کرد و بادهای آبستن کننده درختان وزیده است و گلها و شکوفه های زمین آفریده شده است.
و در این روز کشتی حضرت نوح بر کوه جودی قرار گرفته.
👈 و در این روز جبرئیل به حضرت رسول(ص) نازل گردید و او را مأمور به تبلیغ نمود، یعنی بعثت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در این روز بوده، و در این روز حضرت ابراهیم(علیهالسلام) بت ها را شکست.
👈 و در این روز بود که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) امر کرد اصحاب خود را که بیعت کنند با امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و او را با این نام بخوانند، یعنی روز غدیر در این روز بوده است.
در این روز خلافت به حضرت علی(علیهالسلام) بازگشت و بار دیگر بعد از کشته شدن عثمان، مردم باحضرت علی (علیهالسلام) بیعت کردند، روز خلافت ظاهری آن حضرت دراین روز بوده است.
در این روز قائم آل محمد(صلیاللهعلیهوآله) حضرت امام زمان(عج) ظاهر خواهد شد و بر دشمنان غالب می گردد و در هیچ روز نوروزی نیست مگر آنکه ما انتظار فرج می کشیم و این روز را عجم حفظ کرده و حرمت آن را رعایت نموده و شما آن را ضایع کردید.
و فرمود:نبی ای از انبیاء از پروردگارش سؤال کرد که چگونه این قومی را که فوت و خارج شده اند زنده می کند، که خداوند به او وحی کرد که بر قبور آنان آب بپاشد. در این روز که اولین روز از سال ایرانیان است پس زنده شدند و زندگی کردند در حالی که تعدادشان سی هزار نفر بود و بدین سان پاشیدن آب در نوروز سنت شد.
📚 مستدرک الوسائل ج :6 ص:353
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کسی که نفرینش هم دعا بود‼️
🎤حجت الاسلام والمسلمین عالی
#عالی
〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حالوهوای لحظه تحویل سال در کربلا💚
جشن ظهوران شاءالله🤲🤲
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸 ألسّلام علی ربیع الأنام و نضره الأیّام.
🌷 سلام بر بهار مردمان و خرمیبخش روزگاران.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸 سلام بر بهار مردمان و خرمیبخش روزگاران
🌱 هر سال با رسیدن بهار، جهان آماده استقبال از رستاخیز طبیعت میشود. زمین و زمان گوش به زنگ اسرافیل بهارند، تا در صور خود بدمد و با دمیدنش زمین مرده دگربار زندگی و طراوت یابد؛ درختان به شکوفه بنشینند و انواع گل و ریحان در دشت و دمن برویند.
🌿 چه عظمتی است در این بهار! چه شکوهمند است حیات پس از مرگ و چه زیباست زنده شدن دوباره طبیعت.
❇️ به دلیل شباهتهای زیادی که میان بهار (رستاخیز طبیعت) و قیامت (رستاخیز انسانها) وجود دارد، در قرآن کریم و کلمات معصومان علیهم السّلام بارها از زنده شدن جهان طبیعت در بهار، هم به عنوان دلیل و شاهد و هم به عنوان تذکار و اندرز نسبت به زنده شدن انسانها در روز قیامت یاد شده است.
از جمله در یکی از آیات کریمه قرآن میخوانیم:
📜 وَ اللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیاحَ فَتُثِیرُ سَحاباً فَسُقْناهُ إِلی بَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَحْیَیْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها کَذلِکَ النُّشُورُ. «۱»
📃 و خدا همان کسی است که بادها را روانه میکند؛ پس [بادها] ابری را برمیانگیزند، و [ما] آن را به سوی سرزمینی مرده راندیم، و آن زمین را بدان [وسیله]، پس از مرگش زندگی بخشیدیم، رستاخیز [نیز] چنین است.
❇️ اما بهار یادآور رستاخیز دیگری نیز هست. رستاخیزی که هیچ کمتر از قیامت کبرا نیست و در شکوه و عظمت هیچ از زنده شدن مردگان در روز حساب کم ندارد.
آری، این رستاخیز چیزی جز رویداد عظیم ظهور نیست. رویدادی که هم نجاتبخش است و هم حیاتبخش؛ هم به انسانها زندگی دوباره میبخشد و هم به جهان طبیعت.
🌷 ازاینرو جا دارد که در آستانه بهار طبیعت، یادی از بهار جانها داشته باشیم. همو که در زیارت حضرتش خطاب به ایشان میگوییم:
📜 ألسّلام علی ربیع الأنام و نضره الأیّام. «۲»
📃 سلام بر بهار مردمان و خرمیبخش روزگاران.
🌹 همو که همه انبیا و اولیا در انتظارش بودهاند و سرور همه اولیا، امیر مؤمنان علی علیه السّلام در فراق او و یارانش ناله سر داده است که:
📜 آه آه شوقا إلی رؤیتهم. «۳»
📃 آه و افسوس، چه سخت شوق ديدارشان دارم!
⬅️ معرفت امام زمان (علیه السلام) و تکلیف منتظران، ص: ۳۳۳
(۱). سوره فاطر (۳۵) آیه ۹.
(۲). مجلسی، محمد باقر، بحار الأنوار، ج ۹۹، ص ۱۰۱؛
(۳). نهج البلاغه، ترجمه سید جعفر شهیدی، کلمات قصار، شماره ۱۴۷
🏷 #امام_زمان (عج) #نوروز #بهار_مردم
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_140 سر میز شام کنار آرش نشستم. برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بو
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_142
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانهشان برد. هربار مژگان آنجا بود.
برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا میآیم. پرسیدم:
– پس خونه ی مامانت کی میری؟
–فقط آخر هفته ها.
وقتی تعجبم را دید گفت:
– وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه.
مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداریاش، مدام برایش خوراکی میآورد تا بخورد.
مژگان میگفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود.
در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان میرویم.
وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم.
دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم.
قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد.
با اشاره به من گفت:
– چند لحظه میای؟
نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم:
– برم؟ سرش را تکان دادو گفت:
–پس من میرم کلاس.
وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم:
– مگه امروز کلاس داری؟
ــ نه.
با تعجب گفتم:
–پس چرا امدی دانشگاه؟
عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت:
– بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد.
ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟
سرش چرخید طرفم.
–چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی.
رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم.
–توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟
دوباره دستم را گرفت.
– اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره.
ــ چه حرفهایی؟
سرش را پایین انداخت.
–در مورد آرش.
ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسهی سینهام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر میکوبید به این میلههای استخوانی. به سختی پرسیدم:
–چیشده؟
نگاهش غمگین شد.
–چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم...
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم:
– من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن.
خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم.
راهم را سد کرد.
زل زد به چشم هایم وفوری گفت:
– آرش خان با یه دختره ارتباط داره.
چشم هایم را ریز کردم.
– چی گفتی؟
ــ درست شنیدی.
در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم:
– کی بهت گفته؟
او هم آرام گفت:
– یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم.
ــ اون از کجا می دونه؟
با دختره دوسته.
ــ دختره؟
ــ همون که با آرش...
ــ اسم دوستت چیه؟
ــ گفت: بهت نگم.
نگاه غضبناکی بهش انداختم.
– یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟
ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه.
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و روی زمین نشستم.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد.
دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت:
–چقدر بهت گفتم...
براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد.
ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه.
سوگند پوزخندی زدو گفت:
– باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده.
گوشییاش را از جیبش در آوردو گفت:
–صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه.
شماره توی گوشیاش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم امد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس درخواست کرد.
بالاخره گوشی را به سمتم گرفت.
– بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_143
با ترس به گوشی نگاه کردم.
ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت.
گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم.
با صدای لرزانی گفتم:
– الوو
ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره.
اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون.
با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم.
ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟
ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد.
ــ سودابه؟
ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت.
از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
از استادی شنیده بودم که می گفت:
–هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید.
رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم.
در دلم گفتم:
–خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم...
با صدای سوگند به خودم امدم.
ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد.
–آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه.
ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد.
اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه...
اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما میخندیدم.
– فعلا که خدا نخواست و طوری نشد.
ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟
–خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم.
پوزخندی زدو گفت:
– به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش.
ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست.
پوفی کردو گفت:
– بگم عکس ها رو بفرسته؟
اخم کردم.
–که چی بشه؟
ــ که بهت ثابت بشه.
ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟
با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت:
–بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری.
بی خیال گفتم:
– من تصمیمم رو از الان گرفتم.
با اشتیاق گفت:
–خب؟
ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم.
الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه.
با عصبانیت تقریبا دادزد:
– پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟
با خونسردی تمام گفتم:
–آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم:
–به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست.
راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم.
چادرم را گرفت و کشید.
– راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده...
ایستادم و با اخم گفتم:
– سوگند من بیدارم، شماها خوابید...
ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟
ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟
سرش را گرفت و گفت:
–چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟
دستهایش را گرفتم و گفتم:
–اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده.
سوگند زمزمه وار گفت:
–مارو باش، اینو عقل کل میدونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود.
بی توجه به حرفش گفتم:
– راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم.
با حرص گفت:
–چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیام کمی از سوگند فاصله گرفتم.
ــ سلام آرش جان.
ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود.
ــ نه، سوگند کاری باهام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام.
وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد.
هر کدام را یکییکی بر میداشت و میگرفت کنار گوشم و می پرسید:
–قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاهمیکردم و لبخند میزدم.
گیرهایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
– نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار.
نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم."
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_144
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
– کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند.
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن میآمدکه با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشانیاش را به پیشانیام چسباندو گفت:
"اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگیام شبیهه این لحظات نبوده است."
🍁به قلم لیلافتحیپور🍁