📱 امروز تاثیر رسانهها در عقب راندن دشمن، بیشتر از موشک و پهپاد است.
✅ مقام معظم رهبری:
💡 امروز در دنیا چالشها و درگیریها، چالشهای رسانهای است. بیش از آنچه موشک و پهپاد و هواپیما و ابزارهای جنگی و مانند اینها تأثیر بگذارند در عقب راندن دشمن، رسانهها هستند که تأثیر میگذارند و دلها را تحت تأثیر قرار میدهند، ذهنها را تحت تأثیر قرار میدهند.
❇️ جنگ، جنگ رسانهای است؛ هر کس رسانهی قویتر داشته باشد، در اهدافی که دارد ــ هر هدفی ــ موفّقتر خواهد بود.
🗓 ۱۴۰۳/۰۱/۰۶ - بیانات در دیدار با شاعران
🏷 #رسانه #جهاد_تبیین #جنگ_رسانهای
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃
🖋📋مطالب ناب جهت بصیرت افزایی
👤🎙جناب حجت الاسلام شجاعی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 028.mp3
7.27M
یه عاشـ❤️ـق؛
به هیچی جز دلبرش،دل نمیده.
اگه واقعاً دل به امام زمانت داده باشی
و یه منتظرِ درست و حسابی باشـی؛
دیگه؛
هیچی دلتو نمی لرزونه❗️
ببین منتظری یا نه
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
"در عبادت های واجب: با دلیل ثابت شده که خود شخص می بایست آن ها را انجام دهد ونیابت کردن از زندگان در عبادت های واجب جایز نیست مگر در حج، (آن هم در یک صورت خاص) وبیان این مطلب به جای خودش موکول می گردد. وخبر یاد شده هر چند که به خاطر علی بن حمزه که واقفی است(۳۵۸) ضعیف می باشد، ولی در جای خود ثابت شده که در مستحبات به خبر ضعیف هم می توان اکتفا نمود. ودلیل بر این مطلب چند روایت مستفیض است که در کافی(۳۵۹) ووافی ودیگر کتاب های اخبار وفقه واصول یاد گردیده، مبنی بر اینکه: هرگاه کسی بر کار خیری ثوابی را بشنود پس آن را به امید آن ثواب به جای آورد همان ثواب به او داده می شود، هر چند که آن حدیث با واقع مطابقت نداشته باشد. در اینجا دو امر ثابت است: یکی اینکه: مطلق عبادت ها کار خیر است. دوم: این که، نیابت در آن ها -جز آنچه به دلیل خارج شده- از زندگان ومردگان به مقتضای خبر یاد شده مورد پسند است، وهیچ مانعی در آن نیست جز گمان این که این امر تشریع وبدعت است، ولی این پندار مردود است چرا که عمل را به امید ثواب انجام می دهد، با توجه به خبر مذکور واخبار: من بلغه ثواب علی عمل؛ هر کس ثوابی را در مورد عملی بشنود... وبرای این مقصود به گونه دیگری هم می توان استدلال نمود که گفته شود: در خبر یاد شده جایز بلکه مستحب بودن نیابت از زندگان در نمازهای مستحبی ثابت گشت، پسس حکم مزبور در سایر طاعات وعبادات پسندیده نیز جاری است، زیرا که قول به فصل (نظر دیگری غیر از دو نظری که در این مسئله هست) وجود ندارد، چون هر کس نیابت در نماز را جایز دانسته، آن را در عبادت دیگر نیز جایز می داند وهر کس آن را در نماز جایز نمی شمارد در سایر عبادت ها هم نیابت کردن را نمی پذیرد. پس اگر کسی آن را فقط در نماز جایز شمارد واز دیگر عبادت ها نفی نماید قول سومی پدید آورده که اجماع مرکب را بر هم زده است.
و این وجه را شیخ محقق انصاری (رحمه الله) در یکی از آثار خود آورده، ولی این وجه محل نظر است چون حجیت اجماع نقل شده مورد تأمل می باشد، چنان که در جای خود بیان گردیده. البته برای تأیید مطلب مورد بحث مناسب است.
و نیز برای استدلال بر این مطلب می توان به استقراء تمسک کرد، چون عمده عبادت های مستحب نماز وروزه وطواف ورباط وزیارت وقربانی می باشد، وجایز بلکه مستحب بودن نیابت در این ها از طریق روایات ثابت است، پس این حکم بر عبادت های دیگر نیز منطبق می گردد.
در این استدلال نیز ممکن است اشکال شود، زیرا که این استقراء ظنی است واین گونه استقراء نزد ما حجت نیست. ولی می توان از تعلیل هایی که در روایات نیابت از حج وطواف وغیر این ها آمده -که این صله وپیوندی است نسبت به کسی که این کارها به نیابت از او انجام می گیرد، ولذا پاداش نایب دو برابر می باشد- چنین نتیجه گرفت که به جای آوردن عبادت های مستحب به نیابت از مؤمنین به طور مطلق صله واحسان نسبت به آن ها است، وخوبی وارزندگی صله واحسان به مؤمنین بر کسانی که فکرشان سالم است پوشیده نیست. همچنین برای صحت نیابت در نماز از طرف شخص زنده استدلال شده به خبر محمد بن مروان که در اصول کافی روایت آمده است که گوید: حضرت امام صادق (علیه السلام) فرمود: چه چیز باز می دارد کسی از شما را که نسبت به والدین خود در حال زنده بودن وپس از مرگشان نیکی نماید، از سوی آنان نماز بگزارد، از طرف ایشان صدقه بدهد، حج به جای آورد وروزه بگیرد، پس آنچه انجام داده برای آنان خواهد بود، ومثل آن ثواب برای او است، وخداوند (عزَّ وجلَّ) به خاطر نیکی وصله اش خیر بسیاری برای او خواهد افزود.(۳۶۰)
"السلام): از سوی آنان نماز بگزارد... به ظاهر در بیان چگونگی نیکی به والدین در زمان حیات وپس از مرگ ایشان است، واین را جمعی از فقهای ما -که رحمت خدا بر آنان باد- فهمیده اند، وچنین ادعا کرده اند که این فرمایش در مطلب مورد بحث ظهور دارد، ولی علامه مجلسی دوم در کتاب مرآة العقول(۳۶۱) آن را بیان برای چگونگی نیکی نسبت به والدین پس از فوت آنان به شمار آورده است (دقت کنید). وممکن است برای مطلب مورد بحث استدلال کرد به فرموده خدای (عزَّ وجلَّ) تعاونوا علی البر والتقوی(۳۶۲)؛ بر نیکی وتقوا یکدیگر را یاری کنید، زیرا که تعاون وهمکاری گاهی در مورد یاری رساندن در کاری که دو نفر می خواهند انجام دهند به کار می رود، وگاهی در مورد شخصی به کار می رود که از طرف شخص دیگری سنگینی کاری را به دوش می کشد که سود وصلاح او در آن است، ونیابت کردن از مؤمن در طاعات وعبادات از همین قبیل است، چنان که بر پویندگان راه مستقیم این مطلب پوشیده نیست. حاصل این که از آنچه به عنوان دلیل یا تأیید یادآور شدیم، استحباب نیابت کردن از زنده ومرده مؤمنین ومؤمنات در طاعات وعبادات مستحب، استفاده می شود.
و از کسانی که تمایل به این قول از آنان ظاهر است شیخ محقق انصاری (رحمه الله) می باشد، که در رساله القضاء عن المیت پس از نقل خبر علی بن ابی حمزه گفته است: وظاهر نماز خواندن از سوی دیگری، نیابت کردن از او است، نه این که نماز را به جای آورد وثواب آن را به او هدیه کند.
"پس این خبر دلالت دارد بر جایز بودن نیابت از شخص زنده در نماز، واطلاق صله ونیکی بر آن اشعار دارد بر عموم رجحان نیابت کردن از زندگان در هر کار نیک. آنگاه اگر نماز از سوی زنده جایز باشد، غیر نماز هم جایز خواهد بود چون ظاهراً قول به فرق بین نماز وغیر نماز وجود ندارد، بلکه جایز بودن نیابت در روزه واجب به سبب نذر از زندگان روایت گردیده، واین مطلب در فقیه از عبد الله بن جبله از اسحاق بن عمار روایت آمده است، بلکه عموم نیابت در تمام اعمال واجب -جز آنچه اجماع بر جایز نبودنشان داریم - را می توان از اخباری که بر مشروع بودن ادای قرض خداوند از کسی که بر او هست به صورت داوطلبانه استفاده نمود، سپس مشروع بودن نیابت در مستحبات را به دست آورد، چون کسی بین این دو فرق نگذاشته -که به صورت تبرع باشد یا نیابت- پس در این مطلب تأمل کنید🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📗قسمت4⃣4⃣
✅جلددوم
#مکیال المکارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای لحظه افطار:
بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيم
التماس دعای فرج
🌹صدرا🌹
#التماس_دعای_فرج_وعاقبت_بخیری
4_6042048292798335569.mp3
1.79M
🌙 #ماه_رمضان
⏯ #دعای_ماه_مبارک_رمضان
🤲 #دعای_سفره_افطار
🤲 ربَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا
🎙 #علیرضا_موسوی
خانواده آسمانی 37.mp3
12.57M
#خانواده_آسمانی ۳۷
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
⚜️ انسان کمالگرا است و به همین دلیل هیچ محدودیتی در روی زمین روح بزرگ او را اغنا نمیکند.
💥منظور از این جمله چیست؟
💥 چرا در تمام طول تاریخ انسانها هیچگاه نه دست از ثروتاندوزی برداشتهاند،
نه از آموختن علم و کشف حقایق و ناشناخته ها
نه از عشق ورزیدن و عاشق شدن؟
#متخصص_معصوم
#عشق_حقیقی
#افسردگی
🔹💠🔹🔹💠🔹#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_170 راحیل🧕🏻 با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهایی رفتیم؛ که از ان
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_171
می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت میآورد.
بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم:
–سعیده جان تنها راهش بیرون غذا
خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه.
بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدهایم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم:
– یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا.
فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد.
برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمیدانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد.
خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم.
فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت:
–راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟
از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ــ بپرس.
انگار متوجه خستگیام شدو گفت:
– معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت:
– اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم.
از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم.
ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟
ــ لبخند محوی زدم.
ــ آره، امروز خیلی فعال بودم.
با اعتراض گفت:
– خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت.
از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم:
ــ توام شیطونیا بلا.
اخم نمایشی کرد.
ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر.
دوباره با صدا خندیدم.
ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد.
بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم:
– تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟
گنگ نگاهم کرد و آهی کشید.
ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشدصدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد:
–چرا عروس این خانواده شدی؟
با صدای اخطار گونه ایی گفتم:
ــ فاطمه. سوالت این بود؟
بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت:
– تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم.
باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد.
فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید.
ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم.
ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم.
همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم.
ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه.
خندیدم وباشیطونی گفتم:
– تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟
سرخ شدو حرفی نزد.
ــ پس یه خبرهایی هست نه؟
با حالت قهر گفت:
ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی.
کمی جدی شدم.
ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن.
اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته.
من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا...
سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل میکند.
صدایم را کلفت کردم و گفتم:
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_172
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه.
لبخندی زدو گفت:
–راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد.
بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم.
ساعدم را روی پیشانیام گذاشتم وچشم هایم را بستم.
ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون وخودت رو خلاص کن.
ــ اول یه قولی بهم بده.
ــ قولم میدم...
بعد بلند شدم و نشستم و گفتم:
– که به کسی نگم؟
ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد.
– قول دادیا.
چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخندگفتم:
"دوش چه خورده ایی دلا،
راست بگو، نهان مکن."
ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم.
متحیر گفتم:
ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که...
ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند.
وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد:
ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم.
ــ بداخلاق بود؟
ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند.
باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود.
هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد.
ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟
ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود.
ــ دوستش داری؟
ــ داشتم، ولی دیگه ندارم.
جداییتون رو قبول کرد؟
ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شدو ادامه داد:
ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟ چطوری می تونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟
خندیدم و گفتم:
–اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی.
ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟
ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو. هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتحاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه.
بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم.
ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه.
اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد.
ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟
ــ نه، اصلا.
ــ راحیل.
ــ جانم.
ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟
ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه.
با چشم های گرد شده گفت:
ــ مگسها؟
ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشیاش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن.
آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت.
با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد.
ــ سلام.
ــ سلااام خانم فراری...
" نگاه کنا، طلبکارم هست."
چشم گرداندم کسی در اتاق نبود.
بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم:
ــ بقیه کجان؟
ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ دلخوری؟
ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_173
ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟
" چقدر خوبه زود میگیره"
خودم را به بیخبری زدم و گفتم:
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی ازم دلخوری.
ــ بلند شدم ونشستم.
–خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟
سکوت کرد.
جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم:
– برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟
ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت...
" می خواستم کمی اذیتش کنم."
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله...
ــ حوله هم می خرم.
ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه.
بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت:
ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت:
–بهونه بعدی.
چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه.
چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه.
نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت:
– بیار برات ببافم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–نه، می بندم بالا.
"این چرا صداش اینجوری شد"
ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم.
ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه.
به چشمهایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم:
–خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم میآمد. با آن نگاههایش.
خندیدم و گفتم:
– زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟"
در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم.
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم:
–می بافی آقامون؟
کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهایم و گفت:
– راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم.
–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن.
نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم.
سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت:
– کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟
ــ ویلای شما.
ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا.
ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت:
حالا کیارش که امد تصمیم می گیریم.
موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشیاش را نگاه کرد.
– کیارشه.
ــ جانم داداش.
ــ چه ساعتی؟
ــ باشه میام دنبالت.
بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید:
ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟
مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد.
مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش میپاشید پرسید:
ــ چی می گفت؟
ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش.
همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت:
برو آماده شو بریم.
باتعجب گفتم:
–میزرو جمع کنیم بعد...
ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه.
سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم.
از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم.
آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
آرش نگاهم کرد.
–چرا ساکتی؟
ــ آرش.
ــ جون دلم.
"اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی."
ــ یه سوال بپرسم؟
ــ شما هزارتا بپرس.
قیافه ی جدی به خودم گرفتم.
ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت.
وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد.
من هم سکوت کردم.
تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه.
داخل رفتیم سفارش دادو امد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنیها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد.
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_174
از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد. سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است، برایم شوک بود.
آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت:
–باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم.
من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست.
مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه.
بعد مِن و مِنی کردو گفت:
– اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود.
هینی کشیدم و گفتم:
ــ واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی. یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش.
از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم.
" خدایا من رو ببخش"
چشم دوخته بودم به ظرف بستنیام.
شروع کرد به خوردن بستنیاش وگفت:
ــ بخور دیگه، آب میشه.
زمزمه کردم:
ــ میل ندارم.
وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم.
بالبخند گفت:
ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم.
قاشق را از دستش گرفتم.
ــ خودم می خورم.
چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم.
ــ واقعادیگه نمی تونم.
ظرف بستنیام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد.
ــ دهنی بود آرش.
–پس برای همین خوشمزه تره.
لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم.
ازحرف زدن انرژی گرفته بود.
دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم.
"آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی"
ــ راحیل.
ــ بله.
–یه سوال.
نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید:
–اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟
ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم. خندیدوگفت:
ــ مگه جواب نمی خوای؟
ــ فراموشش کن آرش.
ــ ولی من می خوام جواب بدم.
کنجکاو نگاهش کردم.
ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.
بعد بلند بلند خندید.
–شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه.
لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–امروزم به خاطرتو سرکار نرفته برگشتم.
ــ چرا؟
ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه.
ــ گوشیم؟
زود گوشیام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم.
ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود.
ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم.
با همهی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید.
ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی توپچ پچ می کردیم و...
حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم.
ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود.
ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم.
" کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم."
نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد.
دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد.
وقتی دیدم جواب نمیدهد تصمیم گرفتم پیاده شوم.
دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش
متوقف شدم.
ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری...
همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم:
ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست.
سکوت کرد. این بار در را باز کردم.
ــ شب بخیر.
پیاده شدم. سمت در خانه رفتم.
صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم.
کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت:
ــ نگاه کن من رو.
کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است.
چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت:
ــ نگام کن.
دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم:
ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایهها...
نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت:
–با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن.
ــ من قهر نیستم،
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁