eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجز خوانی شهید محسن حسین نیا در پایگاه دریابانی چابهار اهل مازندران این پاسدار راه حق، دیشب در چابهار به شهادت رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وداع خانواده سردار شهید زاهدی از پیکر مطهر ایشان در معراج الشهدای تهران 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابوالفضل روحی - یوم الانتقام(2).mp3
5.73M
🇵🇸 قطعه ی حماسی یوم الانتقام 🎙 با نوای حاج ابوذر روحی ❇️ ما آیه والتین والزیتونیم ما عاشقان جنگ با صهیونیم ما در دو عالم با حسین معروفیم ما بچه های فکه و مجنونیم ❇️ غیرت ایرانی ما دیدن دارد نسل سلیمانی ما دیدن دارد در دل حیفا و تل آویو بزودی شور رجز خوانی ما دیدن دارد‌ ❇️ ای قدس به تو از جان سلام الیوم یوم الانتقام الیوم یوم الانتقام ❇️ تیغ مظلوم ندیدید چنین شیر شدید یادتان هست در احزاب زمین گیر شدید عمرتان رو به زوال است دگر پیر شدید با دم شیر در این معرکه درگیر شدید ❇️ ای خنجر انصارالله ای ارتش سید نصرالله ای نجباء ای حشد الشعبی ای کتائب حزب الله ای فاطمیون ای زینبیون شیران اباعبدالله ای نیروی قدس ای معنی سوره زلزال روح الله وقت نبرد با صهیون است ای لشکر حق بسم الله ❇️ قله زیر قدم ماست بیا برخیزیم حاج قاسم دلش آنجاست بیا برخیزیم ته این معرکه ی سرخ چراغِ سبزِ خیمه ی مهدی زهراست بیا برخیزیم 🏷
‏❇ قرآن آینه ی بهشت و جهنّم ✅ آیت الله بهجت (ره): 💡 اگر کتابی بود که عکس اشیا را نشان ‌می‌داد، آن کتاب همین قرآن است که بهشت و جهنّم را نشان ‌می‌دهد، با این همه ما این گونه بی‌تفاوت هستیم و به دنیا دل بسته ایم. ای کاش مابه التّفاوت (=تفاوت آن‌ها) چیزی بود که ارزش جدا شدن از حقّ و پیوستن به باطل را داشت. دنیا و مقاماتش چه ارزش دارد؟ ✨ خدا ‌می‌داند که صاحبان مقامات معنوی در اوقات خلوت و مناجات چه حالی دارند، و خاموشی فکر چگونه آن‌ها را در اثر مشاهده‌ی انوار الهی ‌می‌سوزاند ولو در مدّت کوتاه! ⬅️ در محضر بهجت، جلد اول، نکته‌ی ۵ 🏷 (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@GANJINE313 قدس.mp3
3.56M
🇸🇩✊ ویژه ✊🇸🇩 🎧 حاج قاسم علم رو بردار پا رکابته یه میهن از بلندی های جولان بزنیم به قلب دشمن🌷🇮🇷 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_195 –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه ام
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن راحیل🧕🏻 با صدای الارم گوشی‌ام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشی‌ام را خاموش کردم. آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد. –چادرو سجاده توی کمده. –دستی به صورتش کشیدم و گفتم: –می دونم عزیزم، تو بخواب. سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زن‌هایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود. بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم. شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم می‌آمد. سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافه‌ایی به رویم کشیده شده بود. آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمی‌آمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد. –سلام، صبح بخیر، آرش جان. –سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر. راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد. –آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی. –توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم. –تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟ –بیای خودت می بینی. فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده." آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد. ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینی‌ام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم: –ممنونم، خیلی قشنگه، کله‌ی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری. خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم. –دعاش رو به جون تو می کنند. "چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه." در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم: –بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست. ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانه‌ام کرده بودم و نگاهش می‌کردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. با نگاه ناگهانی‌اش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیرکردن تخصصش شده بود. نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم می‌انداخت. سرم را پایین انداختم، و او گفت: –مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه می‌کنی؟ –چرا؟ –به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم می‌کنه. چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم. –خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟ –قبلش. –باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی. نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم. –با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا. –نوچ، اونا بمونه خونه‌ی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگه‌ام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقه‌ی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه.... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد. –آخه یه کاسه ضایس. –ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. – سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم‌ها، مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معد‌ی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه‌ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که... واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه. –حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه ایی‌ها. –اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی. –خندیدم وگفتم: –آرش. –جونم –کاش می تونستم طبق سلیقه‌ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه. –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی... –چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی... من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه. شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد... صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح می‌آمد. همانطور که گریه می کرد می گفت: آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم. بیچاره آرش هم فقط می گفت: –آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه. –اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافه‌اش رو ببینم. سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه. –آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟ –جلوی شرکتش. –من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا. انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم. فقط آرش جواب داد. –آره باهمیم. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –باشه، حالا یه کاریش می کنم. بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم: –من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس. دستم را گرفت. –ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت. –نه تو برو... –تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمی‌آمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی» آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت. دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد. سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمی‌گذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند. وقتی به خانه‌ی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: –خبریه سوگند؟ لبخندی زدوبی مقدمه گفت: –یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم. با خوشحالی گفتم: –مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش. سوگند خنده اش گرفت. –چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس. –انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد. یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانواده‌ایی که ندیده بود طبق گفته های مشتری‌اش تعریف می کرد. بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت: –راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم. –آخه شاید درست نباشه که من باشم. سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند. –اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار. چاره ایی نداشتم جز ماندن. –پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟ اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند. بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوه‌ها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم. با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم. پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد. بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم. خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت: –راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم. برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره. پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره. حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند. در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشه‌ی بلوزش مشغول بود. خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد: –راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشه‌ی خونه. دیگه هر کس با توجه به برنامه‌ایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها.
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده، از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشی‌اش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت: –این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته. وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحه‌ی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود. گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود. مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد. خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد. نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند. از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا می‌خواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود. بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم: –از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی. سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت: –وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید. –واقعا؟ –باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه. –آخه اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟ صورتش را جمع کرد. –صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم. بوسیدمش وبلند گفتم: –پس دیگه مبارکه. مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند: –چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن هنگام برگشتن از خانه‌ی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم. گوشی را برداشتم و شماره‌ی عمه‌ی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم. چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد. وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت: – اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده. فکری کردم و گفتم: –فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش. ذوق زده شدو گفت: –پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم. –باشه، دستتون درد نکنه. –خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کم‌کم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره. بعد خنده ایی کرد و ادامه داد: – به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه. از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم: – دیگه چی میگه؟ –اکثرا یه کلمه ایی‌ها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمه‌ایی فقط میگه، ‌‌"آب بده." دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد. –آره، فقط می گفت، «بابا و آب» خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شماره‌ی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم. «سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.» به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم. اسرا با خوشحالی گفت: – راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم. اخمی مصنوعی کردم. –یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها. –آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره. –خب، دیگه چیکار می کنید؟ –اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحی‌اش که با سعیده می‌رفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت: –راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه. –اصلا بهش فکر نکن، با دلشوره‌ی تو که کاری درست نمیشه. –آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه. –البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی. صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود. از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت. خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم. –سلام دایی جان. –سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم. از حرفش خندیدم. –ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه. –بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟ دوباره خندیدم و چیزی نگفتم. –دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لب‌تر کن تا حسابی گوشش رو بکشم. چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست. –چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت: –راحیل جان آخر هفته‌ی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره. –دایی جان هفته‌ی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال. –عه... باشه پس هفته‌ی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم. –باشه، دایی جان، ممنون. سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم. سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم. برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت: –شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر. روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم. –راحیل –هوم –یه چیزی بگم. نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت: –می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه. با تعجب من هم بلند شدم نشستم. –چی؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ بیان نحوه ایجاد و نابودی اسرائیل در حدیثی جالب توجه از امیر المومنین (ع): ✅ «امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود (۱): 🔸 یهود برای تشکیل دولت خود در فلسطین از غرب - به منطقه عربی خاورمیانه - خواهند آمد. ▫️ عرضه داشتند: 🔹 یا ابا الحسن پس عربها در آن موقع کجا خواهند بود؟! ▫️ فرمود: 🔸 در آن زمان عربها نیروهایشان از هم پاشیده و ارتباط آنها از هم گسیخته، و متّحد و هماهنگ نیستند. ▫️ از آن حضرت سوال شد: 🔹 آیا این بلا و گرفتاری طولانی خواهد بود؟ ▫️ فرمود: 🔸 نه، تا زمانی که عربها زمام امور خودشان را از نفوذ دیگران رها ساخته و تصمیمهای جدّی آنان دوباره تجدید شود آنگاه سرزمین فلسطین به دست آنها فتح خواهد شد، و عربها پیروز و متّحد خواهند گردید و نیروهای کمکی از - طریق - سرزمین عراق به آنان خواهد رسید که بر روی پرچمهایشان نوشته شده: «القوّه» (۲) و عربها و سایر مسلمانان همگی مشترکا برای نجات فلسطین قیام خواهند کرد - و با یهودیان خواهند جنگید - و چه جنگ بسیار سختی که در وقت مقابله با یکدیگر در بخش عظیمی از دریا روی خواهد داد که در اثر آن مردمان در خون شناور شده و افراد مجروح بر روی اجساد کشته‌ها عبور کنند. ▫️ آنگاه فرمود: 🔸 و عربها سه‌بار با یهود می‌جنگند، و در مرحله چهارم که خداوند ثبات‌قدم و ایمان و صداقت آنها را دانست همای پیروزی بر سرشان سایه می‌افکند. ▫️ بعد از آن فرمود: 🔸 به خدای بزرگ سوگند که یهودیان مانند گوسفند کشته می‌شوند تا جایی که حتّی یک نفر یهودی هم در فلسطین باقی نخواهد ماند». ▪️ نگارنده گوید: با توجّه به این جمله که امیر مؤمنان علیه السّلام فرموده است: 📜 «و تشترک العرب و الاسلام کافّه لتخلّص فلسطین» 📃 «اسلام و عرب مشترکا برای نجات فلسطین قیام خواهند کرد»، مراد از «اسلام» مسلمانان غیر عرب و ایرانیان می‌باشند که در هنگامه ظهور به قیادت سیّد خراسانی و فرماندهی شعیب بن صالح از طریق عراق و سوریه برای نجات فلسطین بسوی قدس عزیز عزیمت خواهند نمود. بنابراین بر اساس روایات یاد شده به حسب ظاهر - و اللّه أعلم - شکست کامل دولت غیر قانونی اسرائیل و سقوط رژیم اشغالگر قدس، با نهضت جناب سیّد خراسانی مربوط، و فتح بیت المقدّس با فراهم آمدن زمینه ظهور مبارک حضرت مهدی علیه السّلام و حرکت آن حضرت بسوی قدس عزیز صورت خواهد گرفت انشاء اللّه. ⬅️ زمینه سازان انقلاب جهانی حضرت مهدی (علیه السلام)، صفحه: ۴۷۸ (۱). عقائد الامامیّه زنجانی، ج ۱ ص ۲۷۰ (به نقل از کتاب جفر، چاپ ۱۳۴۰). (۲). ظاهرا این کلمه اشاره به همان آیه شریفه: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ/ آیه ۶۰ انفال» می‌باشد. 🏷
بشارت امام خمینی (ره) در مورد فتح فلسطین امام خمینی (ره) (شش ماه پس از پایان جنگ ایران و عراق و سه ماه قبل از وفاتشان): ❇️ جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت. ⬅️ صحیفه نور، جلد ۲۱، صفحه ۹۴ 🗓 تاریخ: ۱۳۶۷/۱۲/۰۳ پیام امام خمینى خطاب به مراجع اسلام، روحانیون سراسر کشور و... در مورد استراتژى آینده انقلاب و حکومت اسلامى‌ 🏷 (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا