🌕 فضیلت و ثواب روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
🌺 روز بیست و هشتم، خداوند در «جنّه الخلد» صد هزار شهر از نور براى شما بنا مى کند؛ در «جنّه المأوى» صد هزار کاخ نقرهای به شما ارزانى مى دارد؛ در «جنّه النعیم» صد هزار خانه از عنبر خاکسترى رنگ به شما عطا مى کند؛ در «جنّه الفردوس» صد هزار شهر به شما مى دهد که در هر شهرى هزار حجره است؛ در «جنّه الخلد» صد هزار منبر از مشک به شما ارزانى مى دارد که در درون هر منبرى هزار اتاق از زعفران قرار دارد و در هر اتاقى هزار تخت از مروارید و یاقوت نهاده شده که بر هر تختى همسرى از حوریان بهشتى نشسته است.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 ۲۰ فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
🔵 زمانهٔ عجیبی است.برخی مردمان امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه
⁉️ میدانی چرا ؟
🌕 امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند.
📚 شهید سید مرتضی آوینی
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
شهر رمضان12--استاد شجاعی.mp3
11.57M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#شهر_رمضان ۱۲ ✨🌱
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
«اللهم ادخل علی اهل القبور السرور...»
دعایی که همه مون بلدیم و این روزا زیاد میخونیمش؛
چرا بهش میگن دعای فرج؟؟!
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💌 وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ
🔸قصه پرغصۀ روزگار ما شنیدن حرفهای نشنیدنی و نشنیدن حرفهای شنیدنی است. فردای قیامت هم بیشتر شکوۀ اهل دوزخ از نشنیدن است. در مقابل، کلید رمز ورود به بهشت، شنیدن حرف حق و به کار بستن آن است.
ملک آیه ۱۰
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
چگونه عبادات کنیم 24.mp3
9.82M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۴ 🤲
میزان رضایت والدین از فرزند،
در مقبولیت و اثرگذاری عبادات او، بسیار تعیینکننده است.
عبادات ما، به نتیجه نمیرسند؛
اگر والدینمان، از ما راضی نباشند.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجتالاسلام حسینی قمی
💢 زبانت رو حفظ کن!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه هایی از تلفات ناشی از فوران آتشفشان در گواتمالا
أللهمَّ فاغفرلنا وارحمنا إنّك أنت الغفور الرّحیم
👌آدم یاد قوم لوط میفته که با خاکستر نابود شدن
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#سالروز_شهادت🌷
شهید سید مرتضی آوینی:
هر شهیدی کربلایی دارد، خاک آن کربلا تشنه اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
✨آقا سید، سالروز آسمانی شدنت مبارک...✨
🌷20 فروردین ماه، سالروز شهادت
سـیـــد شــهیـــدان اهــــل قلـــــم
شـهیـــد سیـــد مرتضــی آوینـــی
گرامی میداریم...🌷
🇵🇸 راه قدس مرد جنگ میخواهد
🩸 و مرد جنگ نیز کربلایی است
❤️ و کربلایی مرد میدان عشق است
و از سختی ها و مشقّات و سرباختنها و جان دادنها نمیهراسد.
🖋 شهید آوینی
🗓 ۲۰ فروردین، سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، شهید مرتضی آوینی گرامی باد.
🏷 #فلسطین #غزه #شهید_آوینی
اعمال آخرین شب ماه مبارک رمضــ🌙ــان
آخرین شب ماه رمضان شب بسیار مبارکی است، برخی از اعمال توصیه در کتاب مفاتیح الجنان مرحوم شیخ عباس قمی برای این شب را آوردهایم:
✨غسل
✨ زیارت امام حسین علیهالسّلام
✨ خواندن سورههای «انعام» و «کهف» و «یس»
✨ گفتن صد مرتبه:
أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ
✨ خواندن این دعا را که شیخ کلینی از امام صادق علیهالسّلام روایت کرده:
للَّهُمَّ هَذَا شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أَنْزَلْتَ فِیهِ الْقُرْآنَ وَ قَدْ تَصَرَّمَ وَ أَعُوذُ بِوَجْهِکَ الْکَرِیمِ یَا رَبِّ أَنْ یَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَیْلَتِی هَذِهِ أَوْ یَتَصَرَّمَ شَهْرُ رَمَضَانَ وَ لَکَ قِبَلِی تَبِعَةٌ أَوْ ذَنْبٌ تُرِیدُ أَنْ تُعَذِّبَنِی بِهِ یَوْمَ أَلْقَاکَ
«خدایا این است ماه رمضان، که قرآن را در آن نازل کردی، اینک در حال گذشتن است، و من به ذات کریمانه ات پناه میآورم از اینکه سپیده این شب طلوع کند، یا ماه رمضان بگذرد، و نزد تو برایم نتیجه کار ناشایست یا گناهی باشد که بخواهی مرا به سبب آن روزی که ملاقاتت کنم عذاب نمایی»
✨ بخواند دعای «یا مدبّر الامور» را که بیان آن در اعمال شب بیست و سوم گذشت.
✨ ماه رمضان را با دعاهای وداع، وداع گوید:
بهترینش دعای چهل و پنجم صحیفه کامله هست.
سیّد ابن طاووس از امام صادق علیه السّلام روایت کرده که هر که در شب آخر ماه رمضان، آن ماه شریف را وداع گفته و بگوید:
اللَّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِیَامِی لِشَهْرِ رَمَضَانَ وَ أَعُوذُ بِکَ أَنْ یَطْلُعَ فَجْرُ هَذِهِ اللَّیْلَةِ إِلا وَ قَدْ غَفَرْتَ لِی
«خدایا این ماه را آخرین بار روزه ام در ماه رمضان قرار مده، و به تو پناه می آورم از اینکه سپیده این شب سر زند، مگر اینکه مرا آمرزیده باشی.»
✨ خواندن ده رکعت نماز به صورتی که در مفاتیح آمده.
پیش از آنکه سپیده بر آید، حق تعالی او را بیامرزد، و توبه و بازگشت نصیب وی کند.
التماس دعا
#ماه_رمضان I #عید_فطر
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
. *🌹 بسم الله الرّحمان الرّحيم 🌹*
*☘️ اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد ☘️*
. *🌷 و عجّل فرجهم و العن اعدائهم 🌷*
. *🌴 سلام علیکم 🌴*
. *☘️ گلبرگ 799☘️*
*💐 زکات فطره به چه کسانی میرسد؟!*
*🌹 ائمّه أطهار علیهم السّلام فرموده اند:*
*💐 زکات فطره به چند گروه داده میشود : اهل ولایت حضرات ائمّه معصومین علیهم السّلام باشند.💐*
*☘️ همسایگان فقیر و نیازمند ☘️*
*💐 فرزندان صغیر مؤمنین که پدرانشان از دار دنیا رفته اند. 💐*
*☘️ خویشان و اقربای فقیر ☘️*
*🌿 بدهکارانی که توان پرداخت بدهی خود را ندارند. 🌿*
*🌷حتّی در مواردی به سادات فقیر و نیازمند هم تعلّق میگیرد. 🌷*
*📚 وسائل الشیعه مرحوم شیخ حُرّ 📚*
💠💠💠💠💠💠
*باسلام وآرزوی قبولی طاعات و عبادات شما خیرین گرامی*🌹💥
*وتبریک فرارسیدن عید سعید فطر*🌹💥
*خیرین گرامی نیازمندان*
*منتظر دستهای پر مهر شما هستند* 🌹💥
*خیرین بزرگوار لطفا* *فطریه ...صدقات، خیرات و کمک های* *خداپسندانه خودتان را به شماره کارتِ خیریه واریز بفرمائید*
🌹💥
*تا ان شاءالله گره ای از کار گرفتاران باز شود*
*اجرتان با مولای مهربان حضرت مهدی(عج)*🌹💥
*شماره کارت خیریه مجموعه منتظران ظهور .*
6037997474678860
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #پارت_210 ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخوابی
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_211
بعد عمیق بو کشید و گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم.
او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت:
–چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم.
صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم.
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
مژگان رو به من کردو پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کردوگفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرانیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_212
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد...
آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.
بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده... انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه...
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه...
–همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدونج خواست من برام کاری انجام بده مهمه...
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن...
حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم.
بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم.
من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم.
دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم.
چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود.
بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁