eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تهجد و نماز شب شیخ عباس قمی  نورانیت دل به برکت سحرخیزی و شب‌ زنده‌ داری حاصل می‌ شود و هنگامی که با استغفار توأم می‌ گردد، اثرات بسیار عظیمی در سعادت و نیک‌ ورزی انسان دارد. سیره و سبک زندگی علما و بزرگان نیز با تهجد و راز و نیاز شبانه و نماز شب همراه بوده است که صاحب کتاب مفاتیج الجنان از جمله آن ها به شمار می رود. مرحوم عالم بزرگوار حاج شیخ عباس قمی صاحب کتاب مفاتیح الجنان اهل تهجد و عبادت بود. در تمام دوره ی سال، حداقل یک ساعت قبل از طلوع فجر بیدار و مشغول نماز و تهجد بود. به عبادت آخر شب و قبل از سپیده دم زیاد اهمیت می داد و معتقد بود که بهترین اعمال مستحب عبادت و تهجد است. فرزند بزرگش می گوید: « تا آن جا که من به خاطر دارم بیداری آخر شب از او فوت نشد، حتی در سفرها». محدث قمی درباره ی استادش حاج میرزا حسین نوری رحمه الله می نویسد: «او در زهد و عبادت سخت کوشا بود. نماز شب او فوت نشد و راز و نیازش با خداوند متعال در تمام شب ها برقرار بود».[1] پی نوشت: [1] حاج شیخ عباس قمی مرد تقوا و فضیلت، ص91 🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_220 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ ج
_ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا. کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت: – کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه... کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت: –بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تومعذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم. آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم. مژگان رو کرد به شوهرش وگفت: –اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت... مادر آرش امد کنار مژگان و گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: –مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. آرش با صدای بلندومضحکی گفت: –باشه ننه جون، شما جون بخواه. بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت: –باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید. –آرش. –جون دلم. چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟ –معذب نیستی؟ –نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه. –اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر. –آخه اون یه جوری نگاه میکنه که... حرفم را نصفه رها کردم و در ادامه‌اش گفتم: –باشه، سعی می کنم. جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او. همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد. –تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد. –داری می پیچونی؟ قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار. –حوصلشون رو ندارم. –مژگان ناراحت میشه ها... کیارش زیرلب گفت: –این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم. –بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی... کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت: –مژگان رومیگم. آرش خندید. –حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم. –اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید. –ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا... –اون با مامان مژگان جوره... حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم. آرش نفس عمیقی کشید. –کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه... کیارش با عصبانیت گفت: –زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی. از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.» کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت: –آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه. کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. «سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت: –برم باهاش حرف بزنم. وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند. حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود. کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت:
–محبت می کنم، اون حالیش نیست. دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد: –آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم. «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت: –خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟ –منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه... –آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر می کنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ماروبه خیرو تو رو به سلامت... حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید: –اون چی گفت؟ –گفت به خاطر بچم دارم زندگی می کنم اگه این کار رو کنی خودم رو می کشم. کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد. آرش هم کنارش نشست و باز باهم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه می‌گویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند. کیارش رو به من گفت: –ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده... «فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانواده‌ی مژگانه» آرام گفتم: –نه، مشکلی نیست. من راحتم. آرش روبه برادرش گفت: –شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم. منم فوری دنباله‌ی حرفش را گرفتم و گفتم: –بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره... نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همه‌ی خریدها را انجام داد. وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازم خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: – خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده. متوجه‌ی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد. برادر مژگان تقریبا هم سن کیارش بود. تیپی که زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش چطوری با این جیک تو جیک بوده، اصلا به هم نمی خورن. البته بر عکس تیپش رفتارش در برخورد اول متین ومردانه به نظر می رسید، به جز یکی دومورد... من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند. من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش روکشید، می دانستم پیش من ملاحظه می کند. بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست دادو خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلوآورد برای دست دادن. نگاه خیره ای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی... ”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره." کیارش که همون کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده. "آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی." 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود. "لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه." بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید: –مژگان می گفت می خواهید برید بیرون... کیارش بی حوصله جواب داد: –نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه، فریدون، برادرمژگان گفت: –آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.) کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت. بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت: ریختی بده من می برم. –آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم. بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود. مژگان امد داخل وپرسید: –پیداکردی؟ –نه. –توی کشوهاروگشتی؟ –آره نبود. –ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن. من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم. آخر سر همه‌ی قاشق‌ها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست. –پیداش کردم. مژگان بادیدن صافی در دستم گفت: –حتما مامان شسته اونجا گذاشته. بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید: –میوه حاضره؟ در دلم گفتم: "الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم." زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک می‌گذاشتم گفتم: –آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم. –وا راحیل جان، جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونه‌ی... –مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی. نایلون میوه‌ها را درون سینک خالی کرد. –آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم. بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم: –آره خب، آدم یادش میره. ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم. –دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه. چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت: –من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو می‌بری؟ –میگم آرش ببره، چون منم باچادرسختمه. –وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته. صورتم را جمع کردم و گفتم: –کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه. –خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت. –آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده. پوزخندی زد و گفت: –نشونه؟ نشونه‌ی اینه که به همه‌ی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا. –چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همه‌ی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی. –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره. ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خنده‌ی فریدون و مادرش تا توی حیاط می‌آمد. –میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟ آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو می‌ریخت گفت: کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه. حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور. –آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟ پوزخندی زدوگفت: –باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره. به نظرمن اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن. اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه. باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم. فریدون بودکه به طرفمان می‌‌آمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت: –خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید. "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده." نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت: –برو داخل عزیزم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام یاصاحب الزمان عج🌹🤚🏻 اے آنڪہ عزیزے و مــرا جـانے و جانان صد یوسف مصرے ز غمٺ،سر بہ بیابان اے ڪــاش بیــایــے و بگوینــد ڪہ آمد بر مصر وجــود مــن قحطــے زده ، باران 🔹💠🔹💠🔹💠 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه السلام فرمودند: امروز روزی است که خداوند آن را برای شما عید قرار داد و شما را نیز شایسته آن ساخت؛ پس به یاد خدا باشید تا او نیز به یاد شما باشد و او را بخوانید تا خواسته هایتان را اجابت کند.✨ 🔹💠🔹💠🔹💠 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1- انسان تنها موجودى است كه خداوند قبل از خلقت، آفريدن او را به فرشتگان اعلام كرد. 2- آفرينش فرشتگان، قبل از انسان بوده است. 3- منشأ وجودى انسان، آب و خاك است. 4- روح، پس از جسم آفريده شده است. 5- روح، از بدن مستقل و جداست. 6- فرشتگان به خاطر نفخه‌ى الهى، به آدم سجده كردند ولى برخى انسان‌ها حتّى به خاطر ذات حقّ براى خدا سجده نمى‌كنند. 7- انسان داراى دو بعد مادّى و معنوى است. 8- الطاف الهى، زمينه‌ى مستعدّ لازم دارد. تا به ظرفيّت‌هاى مادّى پرداخته نشود وظيفه روح الهى در آن ممكن نيست. 9- روح، در بدن همه‌ى جانداران هست ولى تعبير «رُوحِي» مخصوص انسان است كه از شرافت ويژه‌اى برخوردار است. 10- روح پديده‌اى لطيف است. 11- فرشتگان مثل انسان مورد امر و نهى قرار مى‌گيرند. 12- سجده بر انسان، به خاطر بعد روحى اوست نه جسمى او. 13- سجده بر آدم، چون به فرمان خداست، بندگى خداست نه بندگى آدم. 14- لياقت از سابقه مهم‌تر است. 15- فرشتگان تسليم خدايند. 16- عبادت دسته جمعى با شكوه‌تر است. همه‌ى فرشتگان سجده كردند، «كُلُّهُمْ» آن هم دسته جمعى. 17- در ميان خوبان بودن مهم نيست، از خوبان بودن مهم است. 18- تكبّر، مانع تعبّد و تسليم است. 19- ابليس از اوّل كافر بود وليكن ترك سجده كفر او را كشف كرد. 🔹💠🔹💠🔹💠 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
براے درد اندام و استخوان ها { سوره فتح } را تا آیہ ۳ بنویسد و بشوید و بخورد یا بر خود آویزان ڪند 📚 حلیة المتقین ۳۱۳ پرداخت_قرض هر روز ۴۱ مرتبه تا ۴۱ روز بعد از نماز صبح بگوید: 《 و َمَنْ يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا یُضاعَفْ لَهُ 》 📚کشکول شمس ص ۷۰۱ 🔹💠🔹💠🔹💠 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💎 تقویم نجومی 💎 ✴️ جمعه 👈24 فروردین / حمل 1403 👈3 شوال 1445 👈 12 آوریل 2024 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🔵 امور دینی و اسلامی. 📛امروز برای امور زیر مناسب نیست: 📛امور شراکتی و مشارکت. 📛و امور ازدواجی خوب نیست. 👶 مناسب زایمان و نوزاد روزی دار خواهد بود. 👩‍❤️‍👨 مباشرت امروز : مباشرت پس از فضیلت نماز عصر استحبابی خاص دارد و فرزند حاصل دانشمندی معروف و شهرتش جهانی گردد و برای سلامتی نیز مفید است. 🚘مسافرت :سفر همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓امروز قمر در برج جوزا و برای امور زیر مناسب است: ✳️خرید کالا و ملک. ✳️دیدار مسولین. ✳️مبادله سند و قولنامه. ✳️ارسال جنس به مشتری. ✳️لباس نو پوشیدن. ✳️شروع به نگارش کتاب و مقاله و پایان نامه. ✳️و شروع امور آموزشی نیک است. 🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب شب شنبه:سندی مبنی بر استحباب یا کراهت ندارد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) باعث طول عمر می شود. 💉حجامت. خون دادن فصد و زالو انداختن... یا حجامت ،باعث ضعف مغز می شود. حجامت هنگام ظهر جمعه بیشتر کراهت دارد. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 4 سوره مبارکه "نساء" است. و اتوا النساء صدقاتهن نحله... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیادی و یا هدیه ای به او برسد. و چیزی همانند آن قیاس گردد... ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه. ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد. 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🌹 تقویم شیعه🌹 شمسی:جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ هجری شمسی میلادی:Friday 12 April 2024 قمری:الجمعة ۰۳ شوال ۱۴۴۵ هجري قمري 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكری عليهما السّلام 📿 اذکار روز: 👈 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ(١۰۰۰ مرتبه) 👈یا نور(۲۵۶مرتبه)برای عزیز شدن 🙏بارالها درفرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره ازمشکلات همه مردم باز کن ✅وقایع روز: مناسبت خاصی ثبت نشده است 🗓روزشمارتاریخ: ◼️⏳۱۲ روز تا سالروز شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(۰۳ ه ق) ⬛️⏳۱۲ رور تا سالروز وفات عبدالعظیم حسنی (۲۵۲ه ق) ⬛️⏳۲۲ روز تا سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام(۱۴۸ه ق) 💐⏳۲۸ روز مانده به سالروز میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر (آغاز دهه کرامت ) 💐⏳۳۸ روز تا ولادت باسعادت حضرت امام رضا علیه السلام (۱۴۸ه ق) 🔹💠🔹💠🔹💠 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ 🌺 🌷 تلاوت امروزمان را هدیه می نماییم به ساحت مقدس صاحب العصر و الزمان، حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف🌷 ⭐ قرآن صفحه 233عثمان طه ⭐آیات نورانی قرآن صوت ترتیل و ترجمه وتفسیرقرآن https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c