سی وششم: صله شیعیان ودوستان صالح امامان (علیهم السلام) به وسیله مال
بدین جهت این عمل را به طور جداگانه ذکر کردیم که در بعضی از نصوص وارد شده وبه آن ترغیب گردیده است، چنان که در من لا یحضره الفقیه آمده که امام صادق (علیه السلام) فرمود: هر کس نتواند ما را صله نماید، باید دوستان (شیعیان) صالح ما را صله کند که ثواب صله ما برای او نوشته می شود، وهر کس نتواند ما را زیارت کند، صالحین از دوستانمان را دیدار نماید ثواب زیارت ما برایش نوشته می شود.
و در کتاب کامل الزیارات به سند خود از حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) آمده که فرموده است: هر کس نتواند ما را زیارت کند پس صالحین از دوستانمان را دیدار نماید، ثواب زیارت ما برایش نوشته می شود، وهر کس نتواند ما را صله نماید، افراد صالح از دوستان ما را صله کند، ثواب صله ما برای او نوشته می شود.(۴۶۵)
و در کتاب تهذیب به سند خود از آن حضرت آورده که فرمود: کسی که نمی تواند ما را زیارت کند پس برادران صالح خود را زیارت نماید که ثواب زیارت ما برایش نوشته می شود، وهر کس نتواند ما را صله نماید پس برادران صالحش را صله نماید ثواب صله ما برایش نوشته می گردد(۴۶۶).
سی وهفتم: خوشحال کردن مؤمنین
چون که این کار مایه سرور وخرسندی مولایمان صاحب الزمان (علیه السلام) می باشد، وخوشحال کردن مؤمنین هم با کمک کردن آن ها به وسیله مال انجام می شود، وهم با کمک کردن به بدن، وگاهی با برآوردن حوائج وبر طرف کردن غصه های آنها، وبا وساطت وشفاعت در حق ایشان، وبه وسیله دعا کردن در حق آنان، ویا احترام نمودن آنها، وهم با یاری خاندان وفرزندان ایشان، ونیز با قرض دادن به آن ها، یا به تعویق انداختن مطالبه قرض هایی که بر عهده آنان است، ویا به غیر این ها از گونه های خرسند نمودن مؤمنین که بر پویندگان آن راه ها پوشیده نیست، پس هرگاه مؤمن محب اهل البیت (علیهم السلام) با انجام دادن این کارها نیت می کند که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) را خوشحال ومسرور نماید به آن ثواب نایل می آید، اضافه بر سایر ثواب های بزرگی که برای خوشحال کردن مؤمنین مهیا گردیده است.
و بر آنچه توجه دادیم دلالت می کند روایتی که در کافی از امام صادق (علیه السلام) آمده که فرمود: کسی از شما نپندارد که چنان که مؤمنی را شاد ومسرور نماید تنها او را شادمان کرده، بلکه والله ما را خوشحال ساخته بلکه سوگند به خدا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را خوشحال نموده است.(۴۶۷) ودر همان کتاب به سند خود از امام صادق (علیه السلام) آمده که فرمود: هر کس مؤمنی را شاد نماید رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را مسرور نموده، وهر کس بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) سرور وارد کند آن سرور را به خداوند رسانیده وهمین طور است هر که بر مؤمن اندوهی وارد کند.(۴۶۸)
و در همان کتاب در خبر صحیحی از آن حضرت (علیه السلام) آمده که فرمود: خداوند (عزَّ وجلَّ) به داوود (علیه السلام) وحی فرستاد که: همانا بنده ای از بندگان من حسنه ای به جای می آورد پس بهشت خود را بر او مباح می سازم، داوود عرضه داشت: پروردگارا آن حسنه کدام است؟ خداوند فرمود: بر بنده مؤمنم سروری وارد نماید هر چند به وسیله یک دانه خرما باشد. داوود گفت: پروردگارا سزاوار است هر که تو را شناسد امیدش را از تو قطع نکند.(۴۶۹) وروایات در این باره بسیار است، وآنچه یاد کردیم برای اهل بصیرت کافی است.
سی وهشتم: خیر خواهی برای آن حضرت (علیه السلام)
در کافی به سند صحیحی از حضرت ابو جعفر باقر (علیه السلام) آمده که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: خدای (عزَّ وجلَّ) به هیچ دوست خود که جانش را به اطاعت وخیر خواهی امامش به زحمت انداخته نظر نیفکند مگر این که او در رفیق اعلی (دسته پیغمبران وصدیقان وشهدا وصالحین که در بهشت قرین هم باشند) با ما باشد.(۴۷۰) ودر همان کتاب به سند صحیح یا موثقی همچون صحیح از حضرت ابی عبد الله امام صادق (علیه السلام) آمده که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد خیف برای مردم سخنرانی کرد وفرمود: خداوند خرم بدارد بنده ای را که سخن مرا بشنود وآن را در دل جای دهد وحفظ نماید وبه کسی که آن را نشنیده برساند، که بسا کسی حامل فقه است ولی فقیه نیست، وبسا کسی معارف ودستورات فقهی را به فقیه تر وداناتر از خودش برساند، سه چیز است که دل هیچ فرد مسلمانی در آن ها خیانت نکند؛ اخلاص عمل برای خدا، ونصیحت وخیراندیشی برای امامان وپیشوایان مسلمین، وملازمت جماعت آن ها، زیرا که دعوت آنان فراگیرنده است هر آن که را به دنبال ایشان باشد. مسلمانان برادرند، خونشان برابر است وکم ترین افرادشان در برقراری پیمانشان کوشش می نماید.(۴۷۱)
و در همان کتاب در حدیث مرسلی از مردی از قریش روایت آمده که گوید: سفیان ثوری به من گفت: مرا به خدمت جعفر بن محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ببر. می گوید: با او به خدمت آن جناب رفتیم ولی وقتی رسیدیم که سوار مرکبش شده بود. سفیان عرضه داشت: ای اباعبد الله! خطبه ای که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد خیف فرموده است، برایمان باز گو کن. فرمود: بگذار اکنون دنبال کار خود بروم، بعد که برگشتم برایت بیان می کنم، چون سوار شده ام. عرضه داشت تو را به خویشاوندی ات با رسول خدا سوگند که این مطلب را (هم اینک) برایم حدیث فرمایی پس آن جناب پیاده شد وسفیان گفت: دستور فرمایید تا دوات وکاغذ برایم بیاورند که آن را از زبان شما بنویسم. پس آن حضرت دوات وکاغذ فراخواند وفرمود بنویس: بسم الله الرحمن الرحیم خطبة رسول الله فی مسجد الخیف: نظر الله عبداً سمع مقالتی فوعاها وبلغها من لم تبلغه ایها الناس لیبلغ الشاهد الغائب، فرب حامل فقه لیس بفقیه، ورب حامل فقه الی من هو افقه منه، ثلاث لا یغل علیهن قلب امرء مسلم: اخلاص العمل لله والنصیحة لأئمة المسلمین واللزوم لجماعتهم فان دعوتهم محیطة من ورائهم المؤمنون اخوة تتکافیء دماؤهم وهم ید علی من سواهم یسعی بذمتهم ادناهم
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر، خطبه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد خیف، خداوند خرم بدارد بنده ای را که سخن مرا بشنود وآن را در دل جای دهد وبه کسی که آن را نشنیده برساند. ای مردم! باید حاضرین به غائبین برسانند، بسا کسی که فقه دارد ولی فقیه نیست ودرک کننده نیست وبسا کسی معارف ودستورات فقهی را به فقیه تر وداناتر از خویش نقل می کند. سه چیز هست که قلب هیچ فرد مسلمانی در آنها خیانت نکند: اخلاص عمل برای خدا نصیحت وخیر اندیشی برای ائمه مسلمین وملازمت جماعت ایشان، زیرا که دعوتشان (دعایشان) تمام کسانی را که در پی آن هایند فرا می گیرد، مؤمنین برادرند وخونشان برابر، آنان بر دیگران از غیر خودشان همدستند، کوچکترینشان برای اجرای پیمانشان کوشا است.
"سفیان این حدیث را نوشت وبر آن حضرت باز خواند. آنگاه حضرت صادق (علیه السلام) سوار شد ورفت. من وسفیان نیز آمدیم، در میان راه به من گفت: به جای خود باش تا من در این حدیث نظری بیفکنم ودقتی کنم، به او گفتم: به خدا قسم ابو عبد الله (علیه السلام) با بیان این حدیث بر گردن تو حقی انداخته که هرگز از گردنت نرود. کدام حق؟ گفتم: در این عبارت سه چیز است که دل مسلمان در آن ها خیانت نکند: اول اخلاص عمل برای خداکه ما آن را فهمیدیم، ولی دومی که نصیحت وخیر اندیشی برای ائمه مسلمین، این ها کدام ائمه هستند که خیر اندیشی برای آنان بر ما لازم است؟ معاویة بن ابی سفیان ویزید بن معاویه ومروان بن حکم؟ وکسانی که شهادت شان نزد ما قبول نیست ونماز پشت سر آنها جایز نمی باشد؟ وسومی که ملازمت جماعت آنها است، منظور کدام جماعت است؟ آیا جماعت مرجئه که می گویند هر که نماز نخواند روزه هم نگیرد غسل جنابت هم نکند خانه کعبه را هم ویران سازد ومادرش را هم نکاح نماید، تنها با نام مسلمانی که بر خود نهاده در ایمان به درجه جبرئیل ومیکائیل است؟ یا مقصود قدری ها هستند که معتقدند آنچه خدا بخواهد نمی شود وآنچه ابلیس بخواهد می شود؟ یا جماعت حروری ها وخوارج که از علی بن ابی طالب (علیه السلام) بیزاری می جویند واو را کافر می دانند؟ یا جماعت جهمی که قائل است: ایمان تنها خداشناسی است وبس؟ سفیان گفت: وای بر تو در معنی این دو جمله از حدیث چه می گویند؟ گفتم: می گویند: منظور از امامی که نصیحت وخیراندیشی برای او بر ما واجب است علی بن ابی طالب (علیه السلام) است، ومقصود از جماعتی که ملازمت آن ها واجب است خاندان اوست. راوی می گوید: دیدم آن نوشته را گرفت وپاره کرد سپس به من گفت: از این مطلب به کسی خبر مده.(۴۷۲)
یاد آوری: در مکرمت چهلم ومکرمت پنجاه ونهم از بخش پنجم کتاب مطالبی که بر این موضوع دلالت دارند گذشت، بدانجا مراجعه شود.💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫
📗قسمت0⃣6⃣
♻️جلددوم
#مکیال المکارم
🌸 شنیدن دعای حضرت برای شیعیان
✅ سيّد بن طاووس رحمه اللّه میفرماید:
🌌 سحرگاهی در سرداب مقدّس بودم. ناگاه صدای مولایم را شنیدم كه برای شیعیان خود دعا میكردند و عرضه میداشتند:
📜 اللّهمّ انّ شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقيّة طینتنا و قد فعلوا ذنوبا كثیرة اتّكالا علی حبّنا و ولایتنا فان كانت ذنوبهم بینك و بینهم فاصفح عنهم فقد رضینا و ما كان منها فیما بینهم فاصلح بینهم و قاصّ بها عن خمسنا و ادخلهم الجنّة فزحزحهم عن النّار و لا تجمع بینهم و بین اعدائنا فی سخطك.
ترجمه دعا این است:
📃 خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقيّه طینت ما خلق كرده ای؛
آنها گناهان زیادی با اتّكاء بر محبّت به ما و ولایت ما، كرده اند؛
اگر گناهان آنها گناهی است كه در ارتباط با تو است، از آنها بگذر كه ما را راضی كرده ای.
و آنچه از گناهان آنها، در ارتباط با خودشان هست، خودت بین آنها را اصلاح كن و از خمسی كه حقّ ما است، به آنها بده تا راضی شوند.
و آنها را از آتش جهنّم نجات بده.
و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، ص: ۳۰۷
🏷 #تشرفات #امام_زمان (عج)
🔹💠🔸 مروری بر اعمال عصر جمعه 🔸💠🔹
1⃣ صلوات ضراب اصفهانی
2⃣ دعای غیبت
3⃣ صد مرتبه سوره قدر
4⃣ صلواتی جهت دفع بلا در عصر جمعه
5⃣ دلیل دلگیرهای عصرهای جمعه
6⃣ دعای سمات
7⃣ زمان استجابت دعا در عصر جمعه
🔹🔸💠🔸🔹💠🔹🔸
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قطعه تصویری | بزن سر دیوُ
🎙 با نوای #حاج_مهدی_رسولی
✒️ به قلم : برادر امیرعلی شریفی
📥 دریافت نسخه : تصویری | صوتی
🚩 تولید شده در
گروه رسانه هیأت دانشجویی
اصحاب الحسین(ع) دانشگاه تهران
#️⃣ #وعده_صادق
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
قومی که موسی عصا را براشون اژدها کرد و نیل را خون کرد و دریا براشون شکافته شد و از دل سنگ ۱۲ چشمه آب جوشید و کوه طور براشون از جا کنده شد، ولی همه را انکار کردند،
دیگه انکار اصابت ۳۰ تا بالستیک براشون طبيعيه!😂
@montazeraan_zohorr
🎙بصیرت چیست؟
شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویّت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهاى که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ بصیرت است. رهبر معظم انقلاب: 6/9/1393
🖋دقت کنید چه کسانی کلیدواژه های نابی مانند بصیرت، خسارت محض(برجام)، جهاد تبیین، انتقام سخت، حرام سیاسی(حجاب) و... را با ادبیات وارداتی مانند بینش راهبردی، مخاطب خاکستری و...، به حاشیه راندند؛ دشمن را تزیین و دوست راتخریب کردند و همیشه در تشخصی اولویت ها به خطا رفتند.
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه چی از رفاقت شروع میشه ...
🟢 با اینکار با امام زمانت رفیق شو...
#امام_زمان
@montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_250 آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص ش
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_251
روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
سعیده من را تا خانهی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت.
من ومادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم.
مژگان وخانواده اش هم آمده بودند.
سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمهی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنارآرش نشسته بودم. زیادطول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمی کردم.
زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکرمی کردم که خدادوباره چه نقشه ایی برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دورباشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد.
خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم.
لابد حالا میگوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود.
آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم.
زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضیام به نقشههات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قدنمیده"
با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
–داری فکرمی کنی چطوری مژگان روبزاری سرکارو با یه عقدسوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافه ی بهت زدهی مرا دید ادامه داد:
–شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه.
"این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانه ایی زد و نوچی کرد.
–بهتره به راههای دیگه ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد و گفت:
–اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد:
–برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم.
فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت:
اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تاصحبت کنیم.
او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم خداصدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود.
با فاصله پشت سرش راه افتادم.
هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم.
می ترسیدم بالاخره سابقهی خوبی نداشت. گفتم:
–همینجا حرف بزنیم من راحت ترم.
لبخند چندشی زد و گفت:
–چیه می ترسی؟
چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–بایدزودتر برم الان آرش دنبالم می گرده.
–اون الان حواسش به مژگانه.
باحرفهایش می خواست عصبیام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم:
–بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه.
نگاه بدی به من انداخت.
–خوبه، پس معلومه دختر عاقل وزرنگی هستی.
–میشه زودتر حرفتون روبزنید؟
ازمژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟
–زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رومهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه...
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت."
وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم.
–مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندوقشنگی داری...
باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی بایدجلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود...باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
–هفته ی دیگه اگه فقط یک روز بامن مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط...
از وقاحتش زبانم بند امد.
–الان نمی خوادجواب بدی، شمارهات رو دارم چند روزدیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد:
–از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری.
"حقمه، حقمه، این نتیجهی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_252
کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت:
–هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت.
پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقهاش از علاقهی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینهام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد.
هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم.
فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت:
–همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت.
واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد.
–راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟
باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود.
–الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت.
–بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت:
–بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعهایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم.
–ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید.
آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت.
–کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید.
میدانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم.
بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟
–بهتر شدید؟
–بله ممنون خوبم.
–برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون.
–نه، فاطمه روصدا کنید.
گوشیاش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید.
درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
–چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود.
–حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت:
–اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه...
حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را میکرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم.
فاطمه به طرفم میآمد.
ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد.
"آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده."
اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصیاش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم میشود. اگر حرفی هم بزنم میگوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_253
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟
برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم:
–شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام امدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.
لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد.
–ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:
–راحیل توچت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟
–اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:
–الان میام.
دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید:
–تنها؟
نمیدانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:
–بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید:
–با نامزدت حرفت شده؟
دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم.
–تو همهی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_254
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنهایی که آرش میخواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار میکردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمیتواند قول بدهد چون نمیتواند به مژگان حرفی بزند.
الان که میتوانست عقب بایستد. مگر خانوادهی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش میتوانستند کمکش کنند. آرش شده دایهی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
–یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
–نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشمهایش گرد شد.
–یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
–یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
–نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
– تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همینطور رفتارها و بیتفاوتیهای آرش را.
بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت:
–هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
در مورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
–منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همهچی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح میداد. نمیدانم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
–الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
–راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم.
–توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میآمد.
–چرا؟ چت شده بود؟
–کجایی آرش؟
–توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
–مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آرام شد.
–آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده."
–کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی.
باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقهام میرود.
فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
–راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.
شرمنده شدم.
–وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمیخواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن.
–نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده میترسم. اسمش چی بود؟
–فریدون.
–آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشهی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.
از حرفش ترسیدم.
–منم میترسم. ولی از اون بیشتر از این میترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعهی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم.
کمی فکر کرد و گفت:
–من درستش میکنم. غصه نخور.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c