eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دستش رو زیر چانه‌اش گذاشت و با لحن خاصی گفت: _حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟ به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت: _حلقه نخریدن برات؟؟ ترجیح دادم سکوت کنم. -نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره برات میخرن. _جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟ با خنده و تمسخر گفت: _آخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایط رو نداشت.منم بودم خجالت می‌کشیدم. اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت. چرا نذاشت چیزی بگم؟ شاید بازم بی زبونی خودم بود! آهی تو دلم کشیدم و سرم رو پایین انداختم. من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل! بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه. به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟ یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟ مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟ چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟ چرا همه از من بدشون میاد؟؟ اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم. روی پله های ایوان نشستم و به آسمون خیره شدم. دستام از سرما می‌لرزیدند؛ ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود. البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم. نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست. کمیل بود خجالت می‌کشیدم از اینکه کنارش بشینم. دلم می‌خواست ازش فاصله بگیرم؛ ولی من به نرده ها چسبیده بودم. -شما چرا بیرون اومدید؟؟ به آسمون نگاه کردم و گفتم: اومدم قدم بزنم. -ولی شما که اینجا نشستید! -توهم گفتی میرم قدم میزنم؛ ولی اینجا نشستی! نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط می‌درخشید. تو این یه ماهی که تو اون خونه بودم، فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه. نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم: - چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟ _چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه! -آها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟ با گیجی نگاش کردم که ادامه داد: _امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم. چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره. میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم. دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست. امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد. لبخند زدم: _خوشحالم که حالتون بهتر شده. انتظار داشتم واکنشی نشون بده؛ اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. ابغ دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم، قلبم داشت میومد تو دهنم. چرا اینطوری نگاهم می‌کرد خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد: _بیاین شام! ... سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم. برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت. انگار ناگهانی سطل آب یخی روی سرم خالی کردن. جدا نرگس خندید و گفت: _ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتا باشه! دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت ‍و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد: _از قدیم گفتن آدم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه. بی اختیار خندم گرفت. نرگس با قیافه‌ی بغ کرده نگاهم کرد شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت.. .. 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دوان دوان سمت جایی که نرگس گفته بود آمد. با چشم دنبال نرگس وبقیه گشت که نگاهش روی صورت رنگ پریده آزاده که گوشه ای نشسته بود،ثابت ماند. سمتش رفت و مقابلش نشست: _بهتری؟؟ سرش را تکان داد و به زمین خیره شد. -مامان کو نرگس؟؟ -رفت یه لیوان آب بیاره واسش. -پاشو ببریمش بیمارستان. آزاده خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته از فرط گریه گفت: _نه حالم خوبه، ببخشید که نگرانتون کردم. -ولی... با آمدن حوریه خانوم حرفش ناتمام ماند لیوان آب را سمت آزاده گرفت: _حالت خوبه؟؟ بهتره بریم هتلی جایی استراحت کنی واسه نماز صبح برمیگردیم! بعد از گفتن این حرف به سمت بیرون صحن حرکت کرد. نرگس از جایش بلند شد که کمیل رو به او گفت: _آزاده رو هم بیار باخودت. با شیطنت جواب داد: _چرا خودت نمیاریش خانوم شماس! کمی دوید و همراه حوریه خانوم جلوتر راه افتاد که کمیل زیر لب گفت: _از دست تو دختر! آزاده خواست از جایش بلند شود که دستی مقابلش دراز شد. مردد به کمیل نگاه کرد و باخجالت دستش را گرفت. .... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم. نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم. کنار نرگس روی مبل نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم: -پس تو آزاده خانوم هستی؟؟ -بله بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد. اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود. به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید. از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود. دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم: _نمیخورم بیشتر گرسنه بودم. عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد: چادرتو بردار عزیزم راحت باش. نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود. چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم. دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت: _شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه! بازم سمانه! اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد. نمیدونم چرا شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود. خیلی احساس تنهایی میکردم. قوی باش آزاده، تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره پس برای خودت رویا بافی نکن! تو همین فکر و خیال هابودم که صدای کمیل رو شنیدم: _اره منم شنیدم. به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید. زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم. نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم. احساس کردم کسی کنارم نشست سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیل و دیدم. ندا صداش می‌کردند. ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️سلام امام زمانم السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. 🔹سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 
🔻بعضی ها می گویند نماز کار تکراری است. 💫ما می گوییم وقتی شما از نردبان بالا می روید می گویید این پله ها تکراری هستند؟! نه، چون هر پله با اینکه شبیه دیگری است اما شما را به سمت بالا هدایت می کند. نماز خواندن مثل بالارفتن از پله و مثل کلنگ زدن است با اینکه تکراری است اما هر کلنگی ما را به آب نزدیک می کند. 🍃 📚منبع: کتاب زیر باران مؤلفان:اصغرآیتی.حسن محمودی عطر_نماز ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
🟩 امام‌صادق‌علیه‌السّلام: 🔮 هر كس هنگام خواب 🧮 ۱۱ مـرتبه 📖 سوره قدر را بخواند ♥️ خـداوند 🧮 ۱۱ فرشته را مأمور خواهد كرد كه او را تا صبح از شر هر شيطان رانده شده مراقبت كنند. 📚بحارالانوار، ج۹۲، ص۲۱۰ ❒ ❒ ❒ ❒ ❒