🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_محمد_313
دستش رو زیر چانهاش گذاشت و با لحن خاصی گفت:
_حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟
به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت:
_حلقه نخریدن برات؟؟
ترجیح دادم سکوت کنم.
-نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره
برات میخرن.
_جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟
با خنده و تمسخر گفت:
_آخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایط رو نداشت.منم بودم خجالت میکشیدم.
اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت.
چرا نذاشت چیزی بگم؟ شاید بازم بی زبونی خودم بود!
آهی تو دلم کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل!
بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه.
به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟
یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟
مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟
چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟
چرا همه از من بدشون میاد؟؟
اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم.
روی پله های ایوان نشستم و به آسمون خیره شدم.
دستام از سرما میلرزیدند؛
ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود.
البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود
ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم.
نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست.
کمیل بود
خجالت میکشیدم از اینکه کنارش بشینم.
دلم میخواست ازش فاصله بگیرم؛ ولی من به نرده ها چسبیده بودم.
-شما چرا بیرون اومدید؟؟
به آسمون نگاه کردم و گفتم:
اومدم قدم بزنم.
-ولی شما که اینجا نشستید!
-توهم گفتی میرم قدم میزنم؛ ولی اینجا نشستی!
نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط میدرخشید.
تو این یه ماهی که تو اون خونه بودم، فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه.
نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم:
- چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟
_چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه!
-آها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟
با گیجی نگاش کردم که ادامه داد:
_امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم.
چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره.
میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم.
دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست.
امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد.
لبخند زدم:
_خوشحالم که حالتون بهتر شده.
انتظار داشتم واکنشی نشون بده؛ اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. ابغ دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم، قلبم داشت میومد تو دهنم.
چرا اینطوری نگاهم میکرد
خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد:
_بیاین شام!
...
سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم.
برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم.
دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت.
انگار ناگهانی سطل آب یخی روی سرم خالی کردن.
جدا
نرگس خندید و گفت:
_ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتا باشه!
دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد:
_از قدیم گفتن آدم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه.
بی اختیار خندم گرفت.
نرگس با قیافهی بغ کرده نگاهم کرد
شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت..
#ادامه_دارد..
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_21
#نویسنده_محمد_313
دوان دوان سمت جایی که نرگس گفته بود آمد.
با چشم دنبال نرگس وبقیه گشت که نگاهش روی صورت رنگ پریده آزاده که گوشه ای نشسته بود،ثابت ماند.
سمتش رفت و مقابلش نشست:
_بهتری؟؟
سرش را تکان داد و به زمین خیره شد.
-مامان کو نرگس؟؟
-رفت یه لیوان آب بیاره واسش.
-پاشو ببریمش بیمارستان.
آزاده خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته از فرط گریه گفت:
_نه حالم خوبه، ببخشید که نگرانتون کردم.
-ولی...
با آمدن حوریه خانوم حرفش ناتمام ماند
لیوان آب را سمت آزاده گرفت:
_حالت خوبه؟؟ بهتره بریم هتلی جایی استراحت کنی واسه نماز صبح برمیگردیم!
بعد از گفتن این حرف به سمت بیرون صحن حرکت کرد.
نرگس از جایش بلند شد که کمیل رو به او گفت:
_آزاده رو هم بیار باخودت.
با شیطنت جواب داد:
_چرا خودت نمیاریش خانوم شماس!
کمی دوید و همراه حوریه خانوم جلوتر راه افتاد که کمیل زیر لب گفت:
_از دست تو دختر!
آزاده خواست از جایش بلند شود که دستی مقابلش دراز شد.
مردد به کمیل نگاه کرد و باخجالت دستش را گرفت.
#ادامه_دارد....
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_22
#نویسنده_محمد_313
#از_زبان_آزاده
بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم.
نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم.
کنار نرگس روی مبل نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم:
-پس تو آزاده خانوم هستی؟؟
-بله
بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد.
اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود.
به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید.
از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود.
دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم:
_نمیخورم
بیشتر گرسنه بودم.
عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد:
چادرتو بردار عزیزم راحت باش.
نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود.
چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم.
دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت:
_شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه!
بازم سمانه!
اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد.
نمیدونم چرا
شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود.
خیلی احساس تنهایی میکردم.
قوی باش آزاده، تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره
پس برای خودت رویا بافی نکن!
تو همین فکر و خیال هابودم که صدای کمیل رو شنیدم:
_اره منم شنیدم.
به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید.
زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم.
نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست
سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیل و دیدم.
ندا صداش میکردند.
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11
🍀بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز شنبه🍀
🔸سلام بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹دعای عهد با امام زمان (عج)
🔸سلام ها و دعاهای مجرب و کوتاه روزانه
🔹نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را نخوانید
🔸عهد ثابت شنبه ها
🔹دعا و زیارت مخصوص روز شنبه
☘با منتظران ظهور همراه باشید☘
🔻بعضی ها می گویند نماز کار تکراری است.
💫ما می گوییم وقتی شما از نردبان بالا می روید می گویید این پله ها تکراری هستند؟! نه، چون هر پله با اینکه شبیه دیگری است اما شما را به سمت بالا هدایت می کند.
نماز خواندن مثل بالارفتن از پله و مثل کلنگ زدن است با اینکه تکراری است اما هر کلنگی ما را به آب نزدیک می کند. 🍃
📚منبع: کتاب زیر باران
مؤلفان:اصغرآیتی.حسن محمودی
عطر_نماز
🌹🍃🌹🍃