eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
295 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دستش رو زیر چانه‌اش گذاشت و با لحن خاصی گفت: _حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟ به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت: _حلقه نخریدن برات؟؟ ترجیح دادم سکوت کنم. -نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره برات میخرن. _جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟ با خنده و تمسخر گفت: _آخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایط رو نداشت.منم بودم خجالت می‌کشیدم. اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت. چرا نذاشت چیزی بگم؟ شاید بازم بی زبونی خودم بود! آهی تو دلم کشیدم و سرم رو پایین انداختم. من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل! بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه. به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟ یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟ مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟ چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟ چرا همه از من بدشون میاد؟؟ اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم. روی پله های ایوان نشستم و به آسمون خیره شدم. دستام از سرما می‌لرزیدند؛ ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود. البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم. نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست. کمیل بود خجالت می‌کشیدم از اینکه کنارش بشینم. دلم می‌خواست ازش فاصله بگیرم؛ ولی من به نرده ها چسبیده بودم. -شما چرا بیرون اومدید؟؟ به آسمون نگاه کردم و گفتم: اومدم قدم بزنم. -ولی شما که اینجا نشستید! -توهم گفتی میرم قدم میزنم؛ ولی اینجا نشستی! نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط می‌درخشید. تو این یه ماهی که تو اون خونه بودم، فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه. نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم: - چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟ _چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه! -آها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟ با گیجی نگاش کردم که ادامه داد: _امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم. چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره. میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم. دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست. امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد. لبخند زدم: _خوشحالم که حالتون بهتر شده. انتظار داشتم واکنشی نشون بده؛ اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. ابغ دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم، قلبم داشت میومد تو دهنم. چرا اینطوری نگاهم می‌کرد خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد: _بیاین شام! ... سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم. برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت. انگار ناگهانی سطل آب یخی روی سرم خالی کردن. جدا نرگس خندید و گفت: _ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتا باشه! دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت ‍و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد: _از قدیم گفتن آدم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه. بی اختیار خندم گرفت. نرگس با قیافه‌ی بغ کرده نگاهم کرد شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت.. .. 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دوان دوان سمت جایی که نرگس گفته بود آمد. با چشم دنبال نرگس وبقیه گشت که نگاهش روی صورت رنگ پریده آزاده که گوشه ای نشسته بود،ثابت ماند. سمتش رفت و مقابلش نشست: _بهتری؟؟ سرش را تکان داد و به زمین خیره شد. -مامان کو نرگس؟؟ -رفت یه لیوان آب بیاره واسش. -پاشو ببریمش بیمارستان. آزاده خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته از فرط گریه گفت: _نه حالم خوبه، ببخشید که نگرانتون کردم. -ولی... با آمدن حوریه خانوم حرفش ناتمام ماند لیوان آب را سمت آزاده گرفت: _حالت خوبه؟؟ بهتره بریم هتلی جایی استراحت کنی واسه نماز صبح برمیگردیم! بعد از گفتن این حرف به سمت بیرون صحن حرکت کرد. نرگس از جایش بلند شد که کمیل رو به او گفت: _آزاده رو هم بیار باخودت. با شیطنت جواب داد: _چرا خودت نمیاریش خانوم شماس! کمی دوید و همراه حوریه خانوم جلوتر راه افتاد که کمیل زیر لب گفت: _از دست تو دختر! آزاده خواست از جایش بلند شود که دستی مقابلش دراز شد. مردد به کمیل نگاه کرد و باخجالت دستش را گرفت. .... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم. نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم. کنار نرگس روی مبل نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم: -پس تو آزاده خانوم هستی؟؟ -بله بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد. اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود. به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید. از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود. دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم: _نمیخورم بیشتر گرسنه بودم. عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد: چادرتو بردار عزیزم راحت باش. نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود. چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم. دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت: _شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه! بازم سمانه! اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد. نمیدونم چرا شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود. خیلی احساس تنهایی میکردم. قوی باش آزاده، تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره پس برای خودت رویا بافی نکن! تو همین فکر و خیال هابودم که صدای کمیل رو شنیدم: _اره منم شنیدم. به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید. زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم. نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم. احساس کردم کسی کنارم نشست سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیل و دیدم. ندا صداش می‌کردند. ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.من و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم. با خواب‌آلودگی مانتو و شالم رو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه... کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت: _ میخوام برم حرم، تو نمیای؟ _چرا... نرگس رو بیدار کنم الان حاضر میشم! -نرگسو نمیخواد بیدار کنی! مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم، خودم تنهایی میخواستم برم گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد مگه بودن من براش مهمه صدایی درون وجودم فریاد زد: رویا بافی بسه آزاده یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش سرمو پایین انداختم باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:نه ممنون منم بعدا میرم منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه داشت میرفت که خواستم صداش کنم، ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم سمتم برگشت و گفت: پس چرا نرفتی داخل... من من کنان گفتم: اگه مزاحمتون نیستم منم میام که تنها نباشید لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه با ذوق رفتم داخل که لباسامو بپوشم .... از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود با نشستن کمیل داخل ماشین عطری که زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم فقط خدا میدونست که تو حرم از امام رضا چی خواستم ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه دعا کنه لیاقت عشق کمیل رو یه روزی پیدا کنم چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به خاطر بهم زدن زندگیش... بهش نگاه کردم که دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه برای اولین بار با دقت نگاهش کردم قلبم به تلاطم می افتاد از یادآوری اینکه اول ازدواجمون گفت که نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم -رو صورت من چیزی نوشته شده؟ شرمنده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش دستشو سمت ضبط دراز کرد که صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید -همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم سرمو تکون دادم و گفتم: آرامش بخشه. . . . داخل صحن که رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم ناخودآگاه لبخند زدم -به چی میخندی؟ به خودم اومدم که کمیل روبروم ایستاده و متعجب نگاهم میکنه:هیچی جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قرآن بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم -باشه. ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دنبالش راه افتادم و جایی که گفته بود نشستم کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در آورد چقدر از بودن در کنارش آنهم در حرم امام رضا آرامش میگرفتم خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت آقای خوبی ها آمدم کتابش رو بوسید و باز کرد که لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم ولی چطور میتونستم همه چی رو پاک کنم نگامو به کتاب دادم که با صدای بلند شروع به خوندن کرد خیلی قشنگ میخوند مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود -خودتون سرما میخورید! -ناسلامتی مردما اینقدرم هوا سرد نیست تو فعلا بیشتر سرما میخوری وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم. خندید که ته دلم گفتم: به خاطر این قولش اینکارا رو میکنه بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع بهش گفتم: صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا -ناسلامتی چندساله مداحی میکنم -واقعا؟ -اره وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام آوردم توی مداحی -چه خوب خوش به حالتون من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم دبیرستان اصلا نرفتم متعجب بهم نگاه کرد که گفتم: پدرم اجازه نداد ناراحتی و سرشکستگی منو که دید نگاهش رنگ ترحم گرفت -شرایطمون که بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی با خوشحالی گفتم: واقعا میان شلوغی صداشو سخت شنیدم : آره -ممنونم مدتی بعد کتابش رو بست و گفت: بریم نماز که اذان گفتن ..... پیش ماشینش رسیدیم هوا تقریبا روشن شده بود سوار ماشین شدم که بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم -من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم همیشه همین موقع ها باز میکنه سریع برمیگردم از ماشین پیاد نشیا بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد نگرانش شدم خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم کلافه به ساعت نگاه کردم پس چرا نمیومد نکنه اتفاقی واسش افتاده به مغازه ی رو به رو نگاه کردم به نظر خالی بود بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم سمت جایی که کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم هیچ خبری ازش نبود گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم که از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ... ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 اونقدر شوکه شده بودم که سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم. نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت: _از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟ نگامو بالا گرفتم،خودش بود: -چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی! اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم، اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم. به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم: _اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند. شرمسار بهش نگاه کردم: _ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم. -اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت. چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! کنجکاوانه گفتم: _میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟ سرش رو تکون داد: _آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم. .... -دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم. کمیل خندید و گفت: _قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه! نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد. برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن. برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود. منم اون وسط هویجی بیش نبودم واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم. عمه خانوم گفت: _خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید! کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت: _تا شما برگردین من یه چرت میزنم نرگس رو به من گفت: _تو نمیای با ما؟؟ -نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم. عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت: _دستت درد نکنه عروس خانوم اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد. .... بعد از اینکه ناهارو آماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم. مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت. هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود، تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود. 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم: واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم! در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم اینو واقعا برای من خریده بود! رو بهش گفتم: _دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه! -خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم. -در چه مورد؟؟ -در مورد خودمو شما.... منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم. -من... زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده از جام بلند شدم و گفتم: _من میرم درو باز کنم. با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه. نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد: _به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره! نرگس از راه رسید: _منکه خیلی گشنمه! نجمه هم حرفش رو تایید کرد. زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد. .... به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود. سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت: _چرا نمیخوری؟ -سیر شدم. -تو که چیزی نخوردی؟ ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چیزی نگفتم، هرموقع استرس میگرفتم نمیتونستم درست و حسابی چیزی بخورم. از پشت میز بلند شدم که صدای ایفونو شنیدم: -من باز میکنم. گوشی ایفونو برداشتم و پرسیدم کیه که مرد جوونی گفت: _محمدم. دروباز کردم و رو به بقیه متعجب گفتم: _گفت محمدم! عمه خانوم با خوشحالی از جاش بلند شد و سمت حیاط رفت. مدتی بعد همراه پسر جوونی که دستشو گرفته بود و قربون صدقش میرفت وارد خونه شد. -جمیعا سلام. همه با خوشحالی جوابشو دادند کمیل سمتش اومد و باهاش روبوسی کرد: _خوبی پسرعمه؟ محمد با خنده گفت: _عالی، مخصوصا اینکه شمارو اینجا دیدم. با حوریه خانوم و نرگس و بقیه هم احوال پرسی کرد، که دست آخر بمن که گوشه ای ایستاده بودم نگاه کرد و متعجب گفت: _معرفی نمیکنید؟؟ کمیل لبخندی زد که احساس کردم از صدتا اخم بدتر بود: _آزاده خانوم ، همسر بنده. اقغا محمد با چشمان گرد شده به بقیه نگاه کرد و گفت: _تو کی ازدوااااج کردی؟! ظاهرا از چیزی خبر نداشت که ندا با پوزخند گفت: _وقتی رفته بودی ماموریت. عمه خانوم بحث رو عوض کرد: _صحبتا باشه برای بعد فعلا غذا از دهن افتاد. همه سر میز برگشتن که آقا محمد درحالی که سمت اتاقی میرفت گفت: _ بیمعرفت صبر نکردی منم بیام بی سروصدا عقد کردی!؟ کمیل سرش رو پایین انداخت،احساس کردم اشتهاش کور شد.نمیدونم چرا بغض کردم، فضا سنگین شده بود. رفتم توی اتاق و درو بستم. چقدر بد بود که یکی از ازدواجت بپرسه و تو نتونی چیزی بگی. دستبندی که کمیل برام خریده بود رو تو دستم فشردم و آه عمیقی کشیدم. .... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود. پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم. به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود. رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه. با دیدن من نرگس گفت: _بیدار شدی آزاده جان، میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟ به اطراف نگاه کردم و گفتم: -حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟ -عمه و مامان رفتن بهشت رضا، اخه پدر پدرم اونجا دفن شده. -خدا رحمتشون کنه. ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست : _حاضر شدین؟ محمد پایین منتظره ها. با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت: _تو چرا هنوز حاضر نیستی؟ با گیجی گفتم: _آخه من خواب موندم. -نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟ نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _خوب نگفتین که. ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد: _بدو دیر شد، الان محمد میاد سرمون کلی غر میزنه. نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت: _آزاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو. با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم: _پس من چی؟ کفشاشو میپوشید که گفت: _چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم. درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم. هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم. از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت. اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل آورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد. اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت: _چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟ خجالت زده گفتم: _فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین. -محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم. بهش نگاه کردم که گفت: _زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم. .... سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد: -الو؟ -فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم. تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد: .... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -قراره کجا بریم؟؟ درحالی ک نگاش به جلو بود گفت: _باغ. -این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه. -مگه چه اشکال داره. تازه کلی برنامه ها داریم دورهم. دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد. ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب. متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم: -ازاده خانوم؟؟ -بله؟ -یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟ -بفرمایید؟ -تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟ خواهش میکنم صادقانه جواب بده. -نه. -واقعا؟؟ -بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت. -مادرت چرا فوت کرد؟؟ -از دست کارای پدرم سکته کرد. تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد. -یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟ بهش نگاه کردم که گفت: _در مورد خودمون. قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم. -من میخوام از این بعد عادی باشیم، یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم. دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه ولی... تو دلم گفتم ولی چی تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم. _ولی چی؟بگو بهم.! بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد. اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن. اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟ من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم. با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم... .... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه. رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال: _محمد چی بهت میگفت؟؟ -در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید! -اها. در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت. به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه. بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین. ------ تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: _باهات حرف زد؟؟ سرمو به نشونه ی اره تکون دادم. _بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم. اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده! عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود چطور میتونستم بیتفاوت باشم. دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: _نگران چیزی نباش،خدا بزرگه. بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم. بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم: _ممنونم. ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت. نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود. محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت. صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم. محمد خندید و گفت: _چیزی نیست بابا، برقا رفته! صدای نرگس اومد: _خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم! -خواهش میکنم! نجمه گفت: وای من میترسم،شمعی چیزی نیست. نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت: _تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره! _راس میگی ها،اصلاحواسم نبود! کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت: _از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی! خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد. همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت : _من میرم ببینم چی بود! با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد: -چیزی نیست پنجره باز بوده! نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم. قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم! نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد. محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد ندا و نجمه سمت نرگس رفتن. فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون. اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم. نجمه با ترس رو به محمد گفت: _داداش توروخدا مواظب باش! محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش. و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت. کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم: _اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو! توروخدا چشماتو باز کن توروخدااااا. ... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه. دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد. اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه. باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم حوریه خانوم بود: -خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم! سرمو تکون دادم و گفتم: _توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم! اونم بغض کرده بود: _خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه. نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت. به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم. تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم. از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد. لب هامو از هم باز کردم و گفتم: _خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم! اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم. از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟ نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟ روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم: _گرفتنش؟؟ -نه.محمد گفت گمش کردم! احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه. سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم : _چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره من بدون اون نمیتونم! نرگس اروم بغلم کرد: _اروم باش عزیزم! برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه. محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن. چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود. به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم. سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم: _اقا کمیل؟؟ چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد. اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت: _احساس میکنم خون تو سرم میچرخه! با دیدن لبخند من متعجب گفت: _چیشده من کجام؟ -وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد! -دزد؟ -بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن! -ولی من بعید میدونم. -چرا؟ با بیجونی گفت: _چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد! ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد: -کی به هوش اومدید؟؟ _الان. -خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی! سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل، چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت: _جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه! سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت: _شما کجا؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: _میرم بیرون شما استراحت کنید! -ببخشید که نگرانت کردم. سمتش چرخیدم و گفتم: _خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید! لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم. خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده. -ازاده خانوم؟ به خودم اومدم و گفتم: _بله؟ -حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟ با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد! ...... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم. عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد: _بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده! محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت: _من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی! از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا. نجمه با خنده گفت: _داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن! همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد: _مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟ -عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم، دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی! نرگس لبخند گشادی به نجمه زد: _بزرگی به عقل است نه به سال! عمه خانوم خندید و کنارشون نشست: - خوب عروس گلم راست میگه! متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت. نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت: _نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده! حوریه خانوم خندید و گفت: _دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه. _ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه! محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت. با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟ همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت: _نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه! عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره ماشاالله یه پارچه اقا -عقلش ک ناقصه عمه جون. نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت: _اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره! عمه خانوم خندید و گفت: _پس تمومه دیگه. محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت: _کجا فرار میکنی؟ دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم: _فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم. _دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم! -نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم! با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری! از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟ برای خودشون برو بیایی داشتن، با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره. دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند اهی کشیدم که نجمه گفت: _تو فکری؟! لبخندی زدم و گفتم: _زودتر مایع بزن تموم شن دیگه! ___ هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم! قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم. به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن، به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم. در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون. از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم. کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست: _چرا هنوز نخوابیدی؟؟ _خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟ -منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد. پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت: ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 _اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد. -چرا؟؟ -چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد. خندید که لبخند زنان گفتم: _خدا رحمتشون کنه. -ممنون. به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم: _اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم. اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت: _عجب! به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت: _ پس اونم ستاره ی منه! -اون که خیلی کمرنگه. -خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره. بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت: -میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم. به اسمون نگاه کردم که ادامه داد: _شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره. هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم. از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت. سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت: _دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم! واقعا داشتم درست میشنیدم به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت: _هوا خیلی سرده،توام بیا تو. با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور. دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود. ...... داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم. خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه. وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت. بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم. وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش. احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم. ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم. مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن. نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره منم فقط میخندیدم.. ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت: _ازاده زودی حاضر شو که باید بریم. -کجا؟ -محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم. -باشه دستپاچه گفت: _وای مانتومو یادم رفت اتو کنم. دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین. سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم پله ها هم مگه تموم میشدن! خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش: -ممنون، خیلی سنگینه! -اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه! -خوب بقیه نمیتونستن بیارن. -میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی. سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست. دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم. چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود: _ناراحت شدی؟؟ -نه. -چرا ناراحت شدی! چیزی نگفتم که گفت: _واسه خودت گفتم کمرو نباش! به دستام نگاه کردم: _حالا چرا عقب نشستی؟ در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت: _ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره. خندیدم که کمیل بااخم گفت: _اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس. محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت: _مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا. پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت: _اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه. از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم. درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد. ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم بازم تو رودروایستی موندم پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست. مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم دلم میخواست برم پیش کمیل مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند: _دورهم بودن چه حالی داره دوتا چشمات عجب جادویی داره دلم امشب حال خوبی رو داره مگه دنیا بهتر از ما اخه داره منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم. محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت. از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد.. .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت: _بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش. محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر. وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم: -خوش گذشت؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: _اره خیلی. از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت: _باشه. -خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد. -نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت دورهمی حسابی کیف کردین. سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم: _سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟ دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد: _خودم میتونم. سرجام وایستادم و ازم دور شد گمونم ناراحت شده بود. ... رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم. محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیک‌نیک گذاشت که گرم بشه. نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند. مونده بودم چی بکشم کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت: _من دیگه خسته شدم بقیش با تو! فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم. عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم. نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم -ازاده تو نمیای بازی؟؟ -نه. .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -چیکار میکنی دختر؟ -دارم طراحی میکنم. -اوووو بده ببینم چی کشیدی. -هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم. -یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟ ابروهاشو داد بالا و اروم گفت: _یا تو فکر یاری؟ با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت: _منکه میدونم دوسش داری!! _هیییس نرگس،بقیه میشنون! -خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه. خواست داد بزنه که گفتم: _نه نرگس خواهش میکنم خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد: _اووووو که داشتی تازه شروع میکردی، نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی برم بهش نشون بدم! خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم: _نرگسسس؟؟ ابروهاشو بالا داد و گفت: _پس باید بیای باهامون بازی کنی! _چشممم،نقاشیم تموم شه میام! با لودگی گفت: _ای شیطوووووون! دوباره تو بازوش زدم و خندیدم جدی گفت: _میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟ منتظر بهش نگاه کردم: _سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید. ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات. به زمین نگاه کردم که گفت: _خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره. با بغض گفتم: _هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه! دستمو گرفت و گفت: _عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش! از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت: تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه محمد بود، که نرگس در جوابش گفت: _حرفای شخصی بود! -ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم! _وا -والا خندیدم و گفتم: _نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم، محمد دستشو گاز گرفت و گفت: _من غلط کنم. کمیل صداش زد: _محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش. محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت. -محمد! -چشم اقایی اومدم. روبه ما گفت: _برم تا طلاقم نداده! دوتایی خندیدیم که نرگس گفت: _این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه گفتم: _تو راس میگی. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -اوو راست میگی حیف شد دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه -اون موقع فرق داشت بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا گفتم:چیکار کنم؟ -بخورش...بهش زنگ بزن دیگه -من ؟ -وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی گوشیشو مردد گرفتم قلبم تند تند میزد نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن تنبل خانوم عید اول خواب موندی عیدای بعدی باید جبران کنی رفتم داخل اتاق دستام میلرزیدند رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه -دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد هرچی زنگ زدم خاموش بود با حرص گوشی رو قطع کردم -چیشد؟ موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود -عیب نداره عزیزم بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده لبخندی زدم و گفتم:باشه ...... با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم اطرافمون خیلی شلوغ بود بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم بعد از زیارت ضریح از دور داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم و بازهم دعا کردم هوای سنگین دلم سبک شده بود نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله دیوونه کرده منو از بس زنگ زده گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام گمونم میخواست ما راحت باشیم -سلام -سلام بر ازاده خانوم خوبی صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد -ممنون شما خوبید -اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده حرم شلوغه -قبول باشه خانومی برای منم دعا کن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد -عیدت مبارک باشه خانوم خوابالو باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد میخواستم بیدار بمونه ببخشید دیگه -اشکال نداره فدای سرت مهم اینکه صداتو شنیدم الان سکوت کردیم مدتی گذشت که گفت:ازاده -بله -میخواستم بگم خیلی... صداش بین شلوغی گم شد -صداتون نمیاد -الوووو اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت فقط شنیدم که چندبار صدام زد تماس قطع شد نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش -باهاش حرف زدی -اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد -خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم برگشتیم خونه حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -تموم شد آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم انگار کسی دیگه ای شده بودم از مدلشون خوشم اومده بود -خوبه گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی کمیل یه وقت ناراحت نشه؟ -نه بابا چرا ناراحت بشه اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری خندیدم که اونم خندید در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟ باخنده گفتم:ازادم دیگه سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی یکم ارایش کنی عالی میشه نرگس گفت:نه دیگه کمیل رو ارایش حساسه نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید ارایشم نکنید؟؟؟!!! خیلی گیر میده ها نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده اخلاقش همینه منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد -پررو در حالی که سرش پایین بود گفت: حالا کی گفته من عروس شما میشم با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه جا خوردم متعجب به نرگس نگاه کرد فکر کنم شنید نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید بی هیچ حرف دیگه ای رفت خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره گریه میکنه متعجب گفتم:نرگس!!! اروم گفت:خراب شد https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم کمیل :ازاده سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد گفتم:چیکار میکنید -ازت عکس گرفتم خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟ -از قصد بیخبر گرفتم هووم خوب شده گفتم:میشه بیینم ؟ -نه -چرا -گوشی وسیله ی شخصیه -ولی عکس منه؟ خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم گذاشتم -دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید -قول میدم نشون بدم دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟ صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن خواستگاری کنم خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم کمیل:این خواستگاری فرق داره -دیوونه -خانوم ازاده ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته -خانوم ازاده برای بار دوم میپرسم با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم...... منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله -پس بله خندید و دستشو سمتم گرفت انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد -اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد ... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید سمانه حق من بود من از کمیل بزرگتر بودم دیوونش بودم اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد بچه دار شدین ..هه نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی -خفه شو اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت -توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته -اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم ته دلم به شهدا متصل شدم فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور پریناز خونه مامانم ایناس باید زودتر بریم پرواز داریم منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه خندید و گفت:ببرش تو اتاق فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن -خفه شو و راه بیفت منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی پوزخندی زد و دهنمو بست چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد -تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی بای بای مربی مهربون خندید و در اتاقو قفل کرد هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود با گریه گفتم:کمممیل چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود کاش هیچ وقت نمیومدم سرم گیج میرفت چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم ولی نمیشد صدای قدم زدن کسی رو شنیدم چشام نیمه باز بود کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده دیگه نفهمیدم چیشد .... @montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 سربند مشکی رنگش را به سرش بست و میکروفون را دستش گرفت چشمانش را بست و از اعماق وجودش گفت:یا حسین به عشق خودت بدون هیچ چشم داشتی میخونم به چهره ی امیر علی که کنار محمد ایستاده بود خیره شد و شروع به خواندن نوحه ای از بنی فاطمه کرد -باید قلبم برا تو حرم باشه باید قلبم براتو حرم باشه دائم بساط روضه ی تو علم باشه باید قلبم براتو حرم باشه دائم بساط روضه ی تو علم باشه وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه روز و شب ندارم حرف اول و اخرم حسینه صرف تو شد همه روز شب و های من با تو سر شد شب و روز و دنیای من حسین اقای من ...اقای من به امیر علی که از ذوق شنیدن صدای پدرش نامتوازن سینه میزد لبخندی زد و با شوق بیشتری خواند چشمانش را بست و بار دیگر در اعماق وجودش دعا کرد با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دلش ریخت ولی همچنان با اشک به خواندن ادامه داد:بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه بعد از تمام شدن نوحه امیر علی در اغوشش جای گرفت که گونه اش رابوسید و اشک هایش را پاک کرد:بابایی همونطوری ک گفتی کلی واسه مامان دعا کردم ک زودتر خوب خوب شه و برگرده پیشمون -قبول باشه پسرم به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد ک دید نرگس با او تماس گرفته بود دوباره به او زنگ زد ک بعد از چند بوق برداشت صدای گریان نرگس را که شنید تمام وجودش فروریخت امیر علی را روی زمین گذاشت و گفت:چیشده؟ با گریه گفت:زودتر خودتو برسون بیمارستان .... -ازاده چی شده ؟؟؟؟ - دکترش گفت حالش بهتر شده گفت تونستیم بیشتر سمیت گازو خنثی کنیم لبخندی زد و گفت:یعنی خطر رفع شده؟ -تقریبا اره...خدا بهت برش گردوند کمیل ...به امیر علی رحم کرد زیر لب گفت :خدایا شکرت از بقیه خداحافظی کرد و پیشانی بندش را باز کرد رو به امیر علی گفت: - بابایی ،بزن بریم پیش مامانت با ذوق گفت:واقعنی؟ -اره پسرم یک دو سه که گفتم بدو بریم هردو با شوق میان هیئت میدویدند محمد با لبخند محو نشدنی به انها خیره شد و رفتنشان را تماشا کرد .... @montazeraan_zohorr