🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_محمد_313
دنبالش راه افتادم و جایی که گفته بود نشستم
کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در آورد
چقدر از بودن در کنارش آنهم در حرم امام رضا آرامش میگرفتم
خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت آقای خوبی ها آمدم
کتابش رو بوسید و باز کرد که لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم
ولی چطور میتونستم همه چی رو پاک کنم
نگامو به کتاب دادم که با صدای بلند شروع به خوندن کرد
خیلی قشنگ میخوند
مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم
کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود
-خودتون سرما میخورید!
-ناسلامتی مردما
اینقدرم هوا سرد نیست
تو فعلا بیشتر سرما میخوری
وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم.
خندید که ته دلم گفتم: به خاطر این قولش اینکارا رو میکنه
بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع
بهش گفتم: صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا
-ناسلامتی چندساله مداحی میکنم
-واقعا؟
-اره
وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام آوردم توی مداحی
-چه خوب
خوش به حالتون
من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم
دبیرستان اصلا نرفتم
متعجب بهم نگاه کرد که گفتم: پدرم اجازه نداد
ناراحتی و سرشکستگی منو که دید نگاهش رنگ ترحم گرفت
-شرایطمون که بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی
با خوشحالی گفتم: واقعا
میان شلوغی صداشو سخت شنیدم : آره
-ممنونم
مدتی بعد کتابش رو بست و گفت:
بریم نماز که اذان گفتن
.....
پیش ماشینش رسیدیم
هوا تقریبا روشن شده بود
سوار ماشین شدم که بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم
-من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم
همیشه همین موقع ها باز میکنه
سریع برمیگردم
از ماشین پیاد نشیا
بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد
نگرانش شدم
خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم
کلافه به ساعت نگاه کردم
پس چرا نمیومد
نکنه اتفاقی واسش افتاده
به مغازه ی رو به رو نگاه کردم
به نظر خالی بود
بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم
سمت جایی که کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم
هیچ خبری ازش نبود
گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم که از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ...
#ادامه_دارد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c