eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️اینجا غزه نیست! آمریکاست! طوفان فلوریدا شاید نشانه غضب خداوند است بر مردمی که یا راضی اند به ظلم حکومتشان برمردم غزه یا ساکتند... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ طوفان میلتون در فلوریدا ۱۲ کشته برجا گذاشت 🔹آژانس رتبه‌بندی بین‌المللی در بیانیه ای اعلام کرد: خسارت‌های «میلتون» در فلوریدا از ۱۰۰ میلیارد دلار فراتر خواهد رفت. https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌸❤️ ⬆️ سلام مولا جانم ❣⬆️ بی تو برگی زردم به هوای تو می گردم که مگر بیفتم در پایت ای نوای نایم به هوای تو می آیم که دمی نفس کنم تازه در هوایت... 🎋اللهم عجل لولیک الفرج 🎋 🍃🌸🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤👤👤ایرانیان در🖋🔰روایات آخرالزمان 👤🎥جناب دکترازغدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبارک ای مسلمانان که آمد جان و هم جانان شده خورشید سیمای امام عسکری تابان پدر هادی، پسر مهدی، هدایت از حسن باقی رخش چون ماه مهتاب و جبینش نور اشراقی 🎊🎆🎉🎇 سالروز ولادت امام حسن عسکری(ع)، بر فرزند بزرگوارشان، حضرت امام مهدی - که خداوند فرجشان را نزدیک فرماید - و همه شیعیان آن حضرت مبارک باد 🌸🌷🌺🌹💐 🏷 علیه السلام
birth-of-imam-hassan-askari-molodi-taheri.mp3
9.83M
|⇦•دوباره نسیم .. ویژه ولادت اباالمهدی امام حسن عسکری سلام الله علیه به نفس حاج محمد رضا طاهری •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 این جملات شهید رئیسی چقدر عجیبه... |صدای ایران 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃 در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی! در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد. اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️در شب میلاد امام حسن عسکری(ع) پیکر پاک سردار شهید عباس نیلفروشان در ضایحه بیروت پیدا شد ♦️ 🌹شادی تمام شهدا الفاتحه الصلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طبیب کاربلد.mp3
6.52M
در این پادکست می‌آموزیم که: ⭐️ چگونه می‌توانیم در رحِم وجودی امام عسکری علیه‌السلام، تمام ضعف‌های شخصیتی‌مان را درمان کنیم! | https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت بیست و هفتم، بیست و هشتم یه هفته از این ماجرا گذشت، مثلا دختر خاله اش پیام داد گفت: اگه عشقت زنده بودچیکارمیکردی؟ گفتم: از خدامه ولی حیف... بالاخره بعد از چند تا پیام گفت: نمیخوام بیشتر عذاب بکشی من همون عشقتم زنده ام! منو ببخش اذیتت کردم...  باهاش دعوا کردم... همه چی رو از زیر زبونش کشیدم بیرون، منه احمق چه ساده بودم، به پای یه عشق مجازی چه غصه هایی که نکشیدم، چه دردهایی که تحمل نکردم! کنکورم رو بعد از شنیدن سرطانش ول کردم، نتونستم بخونم... دیدم چه بازی خوردم از این آدم شیاد، دختر خاله ای هم در کار نبود خودش بوده، سرطانی هم نداشته، حتی اون عمل پیوند قلبش هم دروغ بود، گفت: دکتر نیستم دروغ گفتم، ۲ ساله ازدواج کردم! یه دختر هم داشت!  دنیا رو سرم خراب شد... من که مجرد بودم اما نمیدونم یه زن متاهل چقدر راحت با من در ارتباط بود!  چه بازی کثیفی خوردم! منی که میخواستم کنکور بدم... منی که این موقعیت خوب خدمت برام فراهم شد، چیکار کردم با خودم ! دلم تکه تکه شد... بعد از این قضایا بلاکش کردم، جوابش رو نمیدم، الان هم هی پیام میده منو ببخش!! عذاب وجدان دارم!!! بعد اون دیگه من اون فرد قبلی نشدم، دلم بد جوری شکست، خیلی بد، خیلیییی بد... آخرین بار پرسیدم: دلیلت چی بود برای این کارهات؟! گفت: اشتباه کردم! و خیلی راحت توجیه کرد آدم اشتباه میکنه! دوستت داشتم نمیخواستم ولم کنی بخاطر اون دروغ میگفتم!!!!! و من در نهایت بهت و تحیر و تعجب و زیر یه خروار خاطرات ذهنی که با عشق مجازیم که تصمیم بر ازدواج باهاش داشتم ولش کردم... در واقع همه چی رو، کنکور و زندگی و احساساتم رو... الان هم دلم پر خونه... چه بازی خوردم... اما خدا خواست با مرگ غیر واقعیش، واقعیت برای من رو شد... چقدر آدم ها وقتی بازیگر میشن نقش های غیر از خودشون رو قشنگ بازی می کنن خصوصا توی فضای مجازی !  انقدر منو از خودش مطمئن میکرد که آدم باورش نمیشد اینطور یک نفر زندگی دیگران رو به بازی بگیره! هیچ وقت نمی بخشمش... هیچ وقت... دق کردم از دروغ هاش... دیوونم کرد... تازه رسیدم به این جمله که عشق آدم رو کور میکنه، گوش هات رو میبنده، عشق درد... درد! ثریا گفت: ما به این نتيجه رسیدیم در این فضا خیلی ها عشق رو با علاقه با خلا عاطفی با خود خواهی با هوس و یه حس زود گذر یا حتی یه سرگرمی اشتباه میگیرن فرقی نمیکنه آقا باشی یا خانم! مجرد باشی یا متاهل! اگر مسیر درست رو بلد نباشی و طبق قواعد درست جلو نری حتما به ته دره سقوط میکنی! البته فضای مجازی به همون اندازه که خطرناکه به همون اندازه هم از مسیر درست حرکت کنی کمک کننده است! بعد هم نمونه کارهاشون رو نشون داد که خیلی بهتر و قوی تر از تیم قبلی بود... اما مریم همچنان در فکر فرو رفته بود و در حدی تابلو بود که ندا با اشاره به مریم گفت: حدیث حاضر غائب شنیده ای! او در میان جمع و دلش جای دیگر است... ناگهان مریم بلند شد چادرش رو پوشید و عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید دوستان من باید کمی زودتر برم جایی کار دارم انشاالله دفعه ی بعد جبران میکنم! بچه ها کمی ناراحت شدن خصوصا مهدیه که قرار بود ارائه بده، ولی من گفتم: اشکالی نداره برو بسلامت... با خودم گفتم: شاید نگرانی من بیخود بوده و ذهن مریم درگیر کار دیگه ای هست! با این خیال خودم رو دلخوش کردم تا از افکار مشوش در امان باشم اما ... نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت بیست و نهم اما ظاهرا واقعیت غیر از این بود و من حدسم اشتباه نبود!!! بعد از رفتن مریم، مهدیه شروع کرد از موضوعشون گفتن برای بچه ها خیلی جالب بود که مهدیه و یلدا حجاب و سبک پوشش را برای فعالیت کردن انتخاب کرده بودند! خوب طبیعتا خلاقیت بیشتری می طلبید چون موضوع جنجالی بود! البته وقتی مدل کار کردنشون رو نشون دادن به نظر بچه ها خوب بود. من هم تایید کردم و وقتی دیدم بدون من هم می تونن عملکرد خوبی داشته باشن ترجیح دادم به عنوان پشتیبان و مشاور همه ی گروها باشم نه صرفا یکی ، که بقیه هم حساس نشن! بعد از اتمام صحبت های بچه ها نسرین شروع کرد از تجربیات سالها کار کردن داخل فضای مجازی گفت... از صبری که باید داشته باشند... از مطالعه دقیق و جواب منطقی داشتن... از خسته نشدن و جا نزدن... حرفهاش انگیزه و روحیه ای قوی به بچه ها داد... اما ذهن من هنوز هم درگیر مریم بود... جلسه تموم شد... و قرار شد طبق روال کار پیش بره و نتایج رو بررسی کنیم.... مدتی گذشت و من به خاطر یک جلسه ی کاری نتونستم در جلسه ای که دفعه ی بعد تشکیل شد شرکت کنم با مریم تماس گرفتم که توضیح بده بچه ها چطور پیش رفتن و وضعیت به شکل هست؟ مریم با حوصله توضیح داد، اما وقتی میخواست خداحافظی کنه گفت: رایحه چند وقته می خواستم موضوعی رو باهات در میون بذارم... بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم: بگو مریم جان می شنوم! اما وقتی گفت در رابطه با کار در فضای مجازیه و به خاطر مسائلی تصمیم گرفته دیگه با ما همراه نباشه خیلی احساس نگرانی کردم... سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی وقته این حالت رو حس کردم که دچار مشکل هست، خیلی جدی گفتم: آخه چراااااااا مریم!؟ حقیقتا از تو توقع نداشتم! تو که رفیق نیمه راه نبودی؟ و در کمال تعجب شنیدم که گفت: از وقتی در فضای مجازي شروع به فعالیت کردم دچار مشکل خانوادگی شدم!!!! بعد ادامه داد: مدتی صبر کردم گفتم شاید بتونم حلش کنم و مستاصل گفت: اما نشدددد رایحه... گفتم: مریم هیچ کاری که نشد نداره اما از پشت تلفن هم که نمیشه بررسی کرد بیا مطب با هم صحبت کنیم!!!! گفت: امروز که نمیشه ولی باشه انشاالله در اولین فرصت حتما میام ببینمت و بعد مثل همیشه می خواست وانمود کنه که همه چی عادی و خوبه ادامه داد: اتفاقا در مورد مهدیه هم کارت داشتم این آقای اشرف نیا خودش رو کُشت که جواب من چی شد؟! ولی من اون لحظات اینقدر نگران خود مریم بودم که گفتم مسئله ی مهدیه رو میشه بعدا باهاش صحبت کرد و جواب آقای اشرف نیا رو داد ولی من نمی تونم جواب ثریا رو بدم! می شناسیش که کافی بگم کنار کشیدی! چنان آه عمیقی از پشت تلفن کشید که تن من اینور لرزید گفت: رایحه میدونم اما دیگه عقل و منطقم میگه برای حفظ زندگیم بکشم کنار! نمیخوام درگیر حاشیه هایی بشم که مسائلش زندگی شخصیم رو تحت شعاع قرار بده! گفتم: مریم من فکر کردم تو میتونی مدیریت کنی! من فکردم تو عملکردت بهتر از بقیه است! من فکر کردم تو درگیر حاشیه ها نمیشی! مریم... مریم... مریم... با یه حالت خاص گفت: رایحه خودم هم همین فکر رو میکردم فکر میکردم می تونم اما بعضی وقتها یه اتفاقاتی خارج از حساب و کتاب ماست که اگه به موقع کار درست رو انجام ندم وسط این اقیانوس بی کران غرق میشم! رایحه منم یه آدمم که گاهی با موج این دریای متلاطم زیر آب میرم! ولی الان دقیقا میخوام غرق نشم و زندگیم رو هم غرق نکنم متوجهی ررررفیق! گفتم: آره مریم جان متوجهم اما هنوز مسئله ی اصلی رو نگفتی! هنوز بقیه راههایی که شاید وحود داشته باشه رو بررسی نکردی! شاید راه حل دیگه ای هم غیر از کنار کشیدن وجود داشته باشه! مریم من منتظرتم بهم خبر بده کی میای و یادت باشه هیچ مسئله ای فقط یه راه حل نداره... نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت سی ام گوشی رو که قطع کرد حرفهای مریم توی ذهنم رژه می رفت اینکه میخوام توی این اقیانوس غرق نشم... خدا خدا میکردم مشکلش، مشکل حادی نباشه... چند روزی از اون تلفن گذشت... داخل مطب بودم که خانم امیری در اتاق رو باز کرد و گفت: خانم دکتر دوستتون اومدن ، تا یه ربع، بیست دقیقه دیگه هم نفر بعدی نوبت مشاوره دارن بگم بیان داخل یا صبر کنن!؟ گفتم بگید بیان داخل فقط هر وقت مراجعه کننده بعدی اومد بهم اطلاع بدید... با ورود مریم خیلی خوشحال شدم... از پشت میز بلند شدم و رفتم استقبالش... مثل همیشه لبخند روی لبش بود ، نشست روی صندلی و من هم با فاصله نشستم رو به روش خیلی عادی حال و احوالی کردیم... منتظر بودم خودش شروع کنه و بگه ماجرا چیه! دوست نداشتم خودم سوال کنم ... شروع کرد از مهدیه گفتن از اینکه آقای اشرف نیا خیلی به امیر عباس اصرار کرده که یه کاری کنه براش تا خواستگاری جور بشه! گفتم: مریم خودت دیدی که مهدیه چه جوابی داد! باید صبر کنیم توی یه موقعیت مناسب شرایط خوب آقای اشرف نیا رو براش توضیح بدی! تا ببینیم خدا چی میخواد و قسمت چیه! بعد از این حرف من که قضیه مهدیه رو موکول کردم به بعد بالاخره خودش بحث رو باز کرد و با کمی مِن مِن گفت: رایحه حقیقتا ایندفعه اومدم ازت مشاوره بگیرم هر چند درستش این بود از خانم امیری نوبت میگرفتم ولی خوب اومدنم یکدفعه ای شد... لبخندی زدم و گفتم: برای شما همیشه بی نوبت وقت هست بعد ساکت شدم تا ادامه بده... با انگشت های دستش بازی میکرد..‌. لحظاتی به میز خیره شد... و بعد بدون اینکه نگاهم کنه شروع کرد: میدونی رایحه همیشه فکر میکردم از پس زندگیم بر میام! البته خیلی هم تلاش میکردم تو خوب من رو می شناسی... ولی.... ولی نمیدونم چرا این چند وقت انگار به بن بست خوردم ... رابطه ام با امیر عباس به مشکل خورده... اخلاقش یه جوری شده! مدام غر میزنه! بهانه میگیره! با اینکه اصلا چنین روحیه ای نداشت!!! راستش دیگه خسته شدم رایحه... وقتی درست بررسی کردم دیدم همه ی این بهانه گیری ها از کار کردن من توی فضای مجازی شروع شد... میدونی که من و ثریا موضوعمون رو عشق انتخاب کردیم.... همین قد بگم این موضوع برام دردسر شده! نگاهش رو خیره به من کرد و گفت: رایحه میدونی آدمی نیستم از زیر کار در برم... فکر نکن جا زدم! میخوام از این قضیه پام رو بکشم بیرون که توی زندگیم در جا نزنم... امیر عباس حساس شده!!! ماجرای حساسیتش هم از اونجایی شروع شد که بخاطر اینکه بتونیم با ثریا مطالب خوب و به روز و مفیدی ارائه بدیم خیلی از وقتم رو داخل گوشی بودم خوب طبیعیه هر کاری که بخواد خوب باشه نیاز به وقت گذاشتن داره! چون از قبل با امیر عباس صحبت کرده بودم اوایل مشکلی نبود اما کم کم بهانه گیری هاش شروع شد... نفس عمیقی کشید و دستهاش رو بهم گره زد و مستاصل گفت: رایحه تا حالا پیش نیومده بود اینقدر رابطه ام با امیر عباس سرد و بی روح بشه من احساس مسئولیتم رو دارم اصلا دوست ندارم زندگیم بریزه بهم میدونم بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست ولی ایندفعه فرق میکنه من قشنگ از حالات امیر عباس این رو میفهمم!!! فقط نمی دونم آدمی که اینقدر منطقی بود الان منطقش کجا رفته!!! قبول دارم وقتم رو این کار زیاد میگیره ولی من چیزی کم نگذاشتم و نمیگذارم! حالا هم که تصمیم گرفتم کلا قید این کار رو بزنم شاید رابطمون درست بشه!!! و بعد سکوت کرد‌... گفتم: مریم یعنی تو فکر میکنی مشکل امیر عباس کار کردن تو داخل فضای مجازیه!؟ مگه نگفتی قبل از شروع چنین فعالیتی باهاش صحبت کردی!؟ گفت: آره همین برام عجیبه اون موقع حتی تشویقم هم کرد اما نمیدونم چی شد یکدفعه اینطوری شد! گفتم: مریم پیامی داخل دایرکت شخصیت یا پی وی دریافت نکردی که حاشیه داشته باشه و امیر عباس ببینه!؟ یه لحظه به فکر فرو رفت و انگار یکدفعه مسئله ی مهمی یادش افتاده باشه گفت:.. نویسنده: سیده زهرا بهادر
Abdolbaset Tohid (128).mp3
500.7K
هرشب 3مرتبه بنیت سلامتی و فرج مولا ✨✨✨✨✨ 5 صلوات،هم به نیت جمیع اموات،شهدا