اگه ویس ها براتون خوبه و تاثیر گزار لطفا دوستان و آشنایان خودتون رو به گروه دعوت کنید حتی اگه یه نفر تغییر کنه کلی ثواب نصیب شما خواهد شد و باقیات و صالحات میشه براتون
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
شرح دعای ندبه 35.mp3
12.2M
#شرح_دعای_ندبه ۳۵
در محدوده آفرینش خداوند علیم، هیچ چیز تصادفی نیست!
بنابراین↓
انتخاب متخصص معصوم برای مربی گری انسان،
نه امریست تصادفی و نه بدون دلیل؛
← بلکه قاعده و قانونی ست کاملا ریاضی!
☜ طبق این قاعده، فردی در جایگاه استاد انسانسازی قرار میگیرد که؛
※ از تمام قوانین تربیت باطن انسانی در این جهان و جهان آخرت بااطلاع باشد.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عال
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 توصیف زیبای لحظه جان دادن در نهجالبلاغه
.
.
🎙استاد قرائتی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1_363907416.mp3
2.33M
🔷داستان تشرف شماره 3
🔴داستان تشرف سید بحرالعلوم
🎙️#ابراهیم_افشاری
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 سوره قدر سند اثبات وجود امام عصر علیه السلام
🔹 ملائكه و روح كه در هر سال، شب قدر بر زمين فرود مى آيند، بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر حجت خداوند وارد می شوند
🔹 بر این اساس باید در هر زمانی امامى كامل و معصوم وجود داشته باشد تا محلّ نزول ملائكه و روح گردد.
🔺 امام باقر عليه السّلام فرموده است :
♨️اى جماعت شيعه! با خصم خود به سوره «انا انزلناه» محاجّه كنيد كه پيروز خواهيد شد، پس سوگند به خدا كه اين سوره از براى حجت خداوند تبارك و تعالى بعد از رسول است. اين سوره همانا مدرك دين شما و نهايت علم ما است.
🔹 يَا مَعْشَرَ الشِّيعَةِ خَاصِمُوا بِسُورَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ تَفْلُجُوا فَوَ اللَّهِ إِنَّهَا لَحُجَّةُ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّه
📚 اصول كافى، ج ۱ ص ۲۴۹
🔺 نحوه استدلال چنین است که از مخالفان بپرسید در شب قدر ملائکه بر چه کسی نازل میشوند؟
⁉️آیا تاکنون غیر از حجت های الهی، کسی ادعا کرده است که در شب قدر، ملائکه بر او نازل شده باشند؟
⛔️ هیچ کس نمیتواند ادعا کند که نزول ملائکه را در شب قدر درک کرده است.
🔹 قران کریم می فرماید: تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ ... فرشتگان با روح در شب قدر نازل میشوند
🌕 بنابراین حتماً باید پس از پیامبر اکرم علیه السلام کسی وجود داشته باشد تا ملائکه بر او نازل شوند. او کسی جز حجت خدا و امام زمان صلوات الله علیه نخواهد بود.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
امام زمان 100.mp3
7.21M
حسین-حسین زیاد می گیـا...
مشکی زیاد می پوشیـا...
هیئت زیاد میریـا....
اماحسین زمان خودت،
منتظرتر و غریب تر از حسین کربلاست!
بهش "لبیـــک" گفتی.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ فرقه ای فاسد تر از احمد الحسن ندیده ام....
🔹 آیت الله قزوینی حفظه الله
#امام_زمان
#مدعیان_دروغین
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور🌹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بف
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود...
تا حدی که مامانم گفت:
_چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!
+اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟!
_شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن...
در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم...
-سلام
_سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین...
+خواهش میکنم و... .
تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز
شد و مامانم اومد تو...
_مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟!
+ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟!
_نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون.
+باشه... الان میام...
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد...
بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد...
من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود...
که گفتم:
_شما نمیخواین چیزی بگین؟!
+چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین.
_بله.
+خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...
_بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده.
+یادش بخیر...
_امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه...
+نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم.
_عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟!
+بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...
_خب پس شما شروع کنین.
+من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین.
_باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین
اعتقاداتم چجوریه و...
+بله...بله...چطور؟!
_میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم...
+خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه.
_پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟!
+اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه...
_چه خوب...
و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم...
-مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم.
_الان میایم مامان جان...
آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم...
دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت:
-به به... بالاخره اومدین پس.
آقا میلاد: _آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین
اونشب گذشت و رفتن....
و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایدهآل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه...
صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم...
-عروس خانم؟! بیداری؟!
_آره مامان جان...جانم؟!
-راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا
خب دخترم نظرت چیه؟!
_در مورد چی؟؟
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟
_در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
-خب پس یعنی مبارکه.
_گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم.
-من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه.
_امان از دست شما مامان
چند روز از این ماجرا گذشت ،
و قرار شد با اجازه خانوادهها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم... امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به
خاطر قرارمون نرفتم...
زنگ زدم به زهرا:
_سلام زهرایی؟! خوبی؟!
+سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟ چه خبرا؟؟
_میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام.. استاد چیز خاصی گفت برام بفرست.
+ای بابا....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
+ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی.
_میخوام باهاش بیرون برم.
+ااااااا...پس مبالکه علوس خانم.
_حاال که چیزی معلوم نیست برام دعا کن زهرایی
+فعلا که شما مستجابالدعوه ای.
قرار بود ساعت ۱۰ آقا میلاد دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته....
_ااااا...شما اینجایید آقا میلاد ؟!
+بله مریم خانم.
_قرارمون ده بود...از کی اومدین؟!
+یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و
دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون.
_ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین.
+نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین.
این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد.
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم ،
و حوصله هیچکاری نداشتم...گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت....
اما سریع از حرفم پشیمون میشدم...
کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی...
یهو یاد حرف یکی از بچههای بسیج افتادم،
که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن...
اما چطوری؟!
تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و...
اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت...
ساعت رو نگاه کردم 11 بود...
باید سریع میرفتم که به آخر کلاسش برسم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم...
به خودم قول دادم امروز باید هر طوری شده حرفم رو بهش بزنم...حتی اگه گوش نده.
توی راه صد بار حرفام رو مرور کردم...اینقدر استرس داشتم صدای قلبم رو میشنیدم...
پیشونیم خیس عرق شده بود...
بدو بدو پلهها رو بالا رفتم که نکنه کلاسشون تموم شده باشه....از دور دیدم نه...انگار در کلاسشون بستهست و استاد تو کلاسه...یه نفس راحت کشیدم.
رو به روی در کلاس به دیوار تکیه دادم.
یه ربعی منتظر موندم که در باز شد و استاد بیرون اومد و دانشجوها یکی یکی بیرون اومدن...هرچی نگاه کردم خبری ازش نبود.
شاید کلاس رو اشتباه اومدم.
داشتم میرفتم که دیدم دوستش از کلاس بیرون اومد و سمت پله ها رفت...خواستم بیخیال بشم ولی نشد. سریع رفتم تا بهش برسم...داشت از پله ها پایین میرفت...
_ببخشید...خانم؟؟
اول فک کرد با کس دیگه ام و برنگشت ولی با صدا زدن دوبارم برگشت و
من رو دید.
_سلام خانم...ببخشید؟!
+سلام...بفرمایین؟!
_میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم...
+بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگهای کنن
_چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟
+نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن.
میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم.
_ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم.
+خواهش میکنم...خداحافظ.
خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج...
بچهها تو دفتر بودن
-بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟!
_سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم.
-چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟
_شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟
-هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن...
_باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم.
-جان دل؟!
_تصمیم گرفتم #اطلاعاتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام #شهدا رو #الگوم قرار بدم.
-چه عالییی رفیق...بسمالله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و
بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا #مصطفی_صدرزاده یه #رفیق_شهید برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی.
_چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه.
-باشه...
بعد چند دقیقه از بچهها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد...
فهمیدم که یه کار مهمی داره .
_پسرم چیکار میکنی؟؟
+دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟
_نه...چرا...راستش امروز صبح خالهعصمت با دخترش اومده بودن اینجا
(خالهعصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍀بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز شنبه🍀
🔸سلام بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹دعای عهد با امام زمان (عج)
🔸سلام ها و دعاهای مجرب و کوتاه روزانه
🔹نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را نخوانید
🔸عهد ثابت شنبه ها
🔹دعا و زیارت مخصوص روز شنبه
☘با منتظران ظهور همراه باشید☘
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم"
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖 حدیث امروز:
✳️ امام باقر (علیه السلام) :
خداوند به چیزی که نزدش محبوبتر از شادمان ساختن مسلمان باشد ، پرستیده نشده است.
📚 الکافی ، ج۲ ، ص۱۸۸
🪧تقویم امروز:
📌 شنبه
☀️ ۵ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۲ ربیعالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 26 اکتبر 2024 میلادی
اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
سلام امام زمانم✋🌸
حالِ دلم خوب نیست
درست مثلِ قلبِ ویران شدهے غزه
دلم فقط آمدنِ تو را میخواهد
دلم روزِ ظهورت را میخواهد
کہ فقط ظهور شما
دنیا را از این همه غم و رنج نجات خواهد داد.
شتاب کن حضرتِ منجے
کہ ما را طاقتِ این همه اندوه نیست...
یامهدے♡
کوهے از غصہ و غمیم همہ ...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم..
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی(علیهالسلام) فرمودند:
عدالت بهتر از شجاعت است زيرا اگر مردم همگى عدالت را درباره همه بكار گيرند از شجاعت بى نياز مى شوند.✨
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c