eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن حلال با ذکر صلوات برای فرج🌱 مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 سالروز ولادت با سعادت جبل الصبر ، بنت امیر المؤمنین علی علیه السلام ، عمه جان امام زمان ارواحنا فداه ، حضرت زینب کبری سلام الله علیها بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد. 💐 (س) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 برای ما چه فرقی میکند قاتل حاج قاسم یا قاتل سید حسن نصرالله و هنیه و سنوار؟! ما با این قوم پدرکشتگی داریم... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5956407667118313812.mp3
8.05M
‍ مولودی حضرت زینب (س)(لُری) از محمود کریمی 👏👏👏 جُونِه جُونِه جُونِه زینب نَم نَم بارونِ زینب
26.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️حرمت زینب(س) من را پاس بدارید... ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 👌 پیشنهاد دانلود 💢میثم ذوالقدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 108.mp3
4.87M
💚 درد فراق؛ تنها جانِ عاشق را می گزد! یک سؤال؛ تــو...چند حبّه درد، قورت داده ای؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#روایت دلدادگی #قسمت ۱۲ 🎬 : سهراب نزدیک شد و‌گفت : ببینم اتاق خالی نداری هااا؟! آن پسر جوان که خودش
او بر خلاف بقیه ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد. سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت : تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم. یاقوت چشمانش را ریز کرد و‌گفت : یعنی تو به جای او راهز..... ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد : تجارت می کنی؟! سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمی دانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند می شناسد. پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است. سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت : تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم... یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟! ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای و دوباره خنده ی بلند تری کرد. سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت : در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود.... یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت : ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم. یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد. سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکی اش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
🌹 منتظران ظهور 🌹
او بر خلاف بقیه ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خ
دلدادگی ۱۳🎬 : یاقوت خان‌ که قد کوتاهش به شانه های بلند سهراب نمی رسید ، تا دست دور شانه هایش بیاندازد، پس دست سهراب را در دست گرفت و همانطور که اتاقی را از آن بیرون آمده بود ،نشان می داد گفت : درست است که کاروانسرا شلوغ تر از هر زمانی ست و اتاق خالی مثل طلا ،قیمت گرفته و نایاب شده ، اما برای پسر کریم بامرام فرق می کند. یاقوت خان محال است اجازه دهد که این میهمان عزیزش ،جای دیگری ساکن شود ،پس اتاق خودم را با تو شریک می شوم. سهراب که از اینهمه مهمان نوازی و معرفت یاقوت خان به وجد آمده بود ، گفت : پدرم چه دوستان خوب و وفاداری داشته و من بی خبرم ، اما عجیب اینکه هیچ وقت از شما جلوی من نامی نبرد ، به جز همین چند هفته پیش که قصد سفر خراسان نمودم ، آنهم نگفت که رفاقتتان اینچنین محکم بوده ، بلکه سفارش کرد در اینجا اقامت کنم و گفت که با شما آشناست.. یاقوت که انگار هول شده بود به میان حرف سهراب دوید ، درب نیمه باز اتاق را از هم باز کرد و گفت : بفرما...بفرما داخل....درست است کریم آدم کم حرفی بود اما همیشه از پسر یکی یکدانه اش داستانها می گفت ، حالا اوضاع پدرت چطور است؟ آن زمان در کار تجارت بود و هر وقت که به کاروانسرای ما می آمد ،دستش پر بود. او بر خلاف بقیه ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد. سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت : تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم. یاقوت چشمانش را ریز کرد و‌گفت : یعنی تو به جای او راهز..... ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد : تجارت می کنی؟! سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمی دانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند می شناسد. پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است. سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت : تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم... یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟! ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای و دوباره خنده ی بلند تری کرد. سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت : در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود.... یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت : ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم. یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد. سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکی اش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧