#ادامه_داستان_دوم:
زهرا جا برخاست نگاهی به صفحه گوشی انداخت متوجه شد،همسرش محمد پشت خط است ، گوشی را وصل کرد ،هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که محمد با هیجانی در صدایش گفت : زدند...عین الاسد را زدند ، زهرا....سپاه پایگاه نظامیان آمریکایی عین الاسد را در عراق با خاک یکسان کرد.
زهرا مانند کودکی ذوق زده ،بدون اینکه جوابی به این بلبل خوش خبرش دهد از اتاق بیرون آمد ، خودش را در آغوش مادر انداخت و گفت: «خدا را شکر انتقام حاج قاسم را گرفتیم» و سپس با خوشحالی ادامه داد: فردا باید شیرینی پخش کنم.
مجیده خانم ملایی مادر زهرا با دو دستش صورت زیبای دخترکش را که بیش از بیست و پنج سال از عمرش نمی گذشت، قاب گرفت و گفت : خدا را شکر بعد از این روزهای التهاب و عزا ،من خنده ات را دیدم.
زهرا بوسه ای از گونهٔ مادر گرفت و گفت : حالا با خیال راحت به همراه محمد به کانادا مراجعه می کنیم و سعی میکنیم مثل همیشه در عرصهٔ علم بدرخشیم و با کوله باری از تجربه و دانش به سرزمین پر از مهرمان مراجعه کنیم و به ملت ایران خدمت نماییم.
ساعت ۶صبح روز چهارشنبه ۱۸دی ماه ۱۳۹۸ بود ، محمدصالحه و همسرش زهرا حسنی سعدی سوار هواپیمای مسافربری اوکراینی شدند ، زهرا احساس خاصی داشت، حسی خوب که او را به ملکوت می کشاند، دقایقی از بلند شدن هواپیما نمی گذشت که زهرا و محمد به همراه دیگر همسفرانشان به آرزوی دیرینه شان رسیدند و آسمانی شدند و چه زیبا به دیدار پروردگارشان شتافتند..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿