eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
295 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت! آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد. تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد. کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود؟ سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد. نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم می‌زدند و بحث میغکردند می‌چرخید. گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد. منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله. -تو به قران قسم خوردی! همه‌ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم. -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بی‌جواب گذاشت و رفت. روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد. سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد. با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن... طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم. سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخاله‌ای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟ من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود که خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم. -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه؟ چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟ در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. آقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد. کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بی‌حساب شدیم چه بود؟؟ ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت! آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد. تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد. کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود؟ سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد. نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم می‌زدند و بحث میغکردند می‌چرخید. گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد. منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله. -تو به قران قسم خوردی! همه‌ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم. -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بی‌جواب گذاشت و رفت. روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد. سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد. با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن... طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم. سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخاله‌ای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟ من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود که خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم. -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه؟ چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟ در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. آقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد. کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بی‌حساب شدیم چه بود؟؟ ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c