#داستانهای_قرآنی
قسمت اول داستان قرآنی اصحاب کهف
🌸💠🌸💠🌸💠
✨ پادشاهی رعیت پرور و عدالت گستر ، در سرزمین روم زمامدار بود . سالیانی دراز رهبری مردم را بکف با کفایت خود گرفته و سعادت و ملک و ملت را تاءمین نموده بود .
✨ چون عمر او بسر رسید و چشم از جهان فرو بست ، در میان ملت او اختلافی پدید آمد که موجب بد بختی آنها گشت و پادشاه کشور همسایه ( دقیوس ) بر آنها تاخب و زمام آنان را به دست گرفت و بر تخت سلطنت تکیه زد .
✨ شش نفر جوان خردمند و شایسته انتخاب کرد و آنان را وزرای خود گردانید و مردم را به پرستش خود دعوت کرد .
✨ مردم بی خرد و ملت نادان،طبق الوهیت او را به گردن نهادند و تن به عبودیت او دادند . همه در مقابل او به خاک می افتادند و او را خدای بزرگ خود می خواندند .
✨ روزگاری به این ترتیب گذشت . روز عید ملی آنها فرا رسید و تمام طبقات مردم و همچنین شاه و درباریان در مراسم عید شرکت جستند . در آن حال که شاه و مردم سرگرم عیش و نوش بودند ، قاصدی وارد شد و نامه ای به دست شاه داد .
✨ شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد . حالش منقلب و آتار اضطراب در او نمایان گشت . زیرا در آن نامه گزارش داده شده بود که سپاه فارس از مرزهای کشور گذشته و قدم به خاک روم گذاشته اند و مرتب مشغول پیشروی هستند .
✨ این نگرانی و اضطراب شاه ، در دل یکی از وزراء ششگانه اثر عجیبی گذاشت . او نگاه پر معنائی به رفقای خود کرد و آنها هم با نیروی چشم به او پاسخ گفتند و در همین در همین نگاهها مطالب مهمی میان آن شش نفر رد و بدل شد و همین نگاهها مقدمه یک حادثه بزرگ تاریخی گردید .
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 ✨ #داستانهای_قرآنی
قسمت دوم داستان قرآنی اصحاب کهف
🌸💠🌸💠🌸💠
مراسم عید پایان یافت و هر کس به خانه خود بازگشت . وزرا هم که همه روزه جلسات انسی در خانه های خود داشتند همه با هم به خانه رفتند .
✨ چون مجلس انس تشکیل شد ، گفتگوی آنها در اطراف همان نگاهها بود . یکی از آنها گفت : رففا ! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانی او را دیدید .
✨ او می گوید من خدای مردمم و مردم بنده منند ، اگر او براستی خدا می بود از یک خبر ناگوار اینگونه ناراحت نمی شد و خود را نمی باخت . این عچز و نا توانی او مرا به شک و تردید انداخته و در وضع عجیبی گرفتارم نموده است
✨ رفقا ! این زندگی ما با این ذلت و ننگ که بنده دقیوس باشیم قابل دوام نیست . بیائید از لذتهای زودگذر دنیا چشم بپوشیم و پشت پا به ریاست دنیا بزنیم و به درگاه خدا رویم و از لرزشهای گذشته استغفار کنیم .
✨ این بیانات ، از زبان آن مرد خردمند چنان با هیجان ادا شد که رفقا را تحت تاءثیر قرار داد و همه تصمیم گرفتند از آن کشور بت پرست و از آن وضع ناراحت کننده فرار کنند و در یکی از دورثرین نقاط پیابان ، زندگی ساده و بی آلایشی ترتیب دهند و عمر خود را به پرستش خدای یگانه بگذرانند .
✨ روز بعد آن شش نفر دوست صمیمی ، مخفیانه از شهر خارج شدند و راه بیابان را در پیش گرفتند . چند فرسخی که از شهر دور شدند چوپانی را دیدند که گوسفندان خود را در بیابان می چرانید .
✨ از آن چوپان آب خواستند . چوپان گفت من در چهره و سیمای شما آثار بزرگی جلال می بینم شما کیستید و کجا میروید ؟
✨ گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهیم که از ریاست و وزارت گذشته ایم و می رویم در گوشه ای به عبادت خدایکتا مشغول شویم . زیرا پرستش ( دقیوس ) وجدان ما راسرشکسته و ناراحت و در یک عذاب روحی گرفتار ساخته است .
#ادامه دارد ..
🍃
🌺🍃 ✨ #داستانهای_قرآنی
قسمت سوم داستان قرآنی اصحاب کهف
🌴 چوپان گفت : اگر موافقت کنید من هم با شما هم عقیده ام و مایلم در این سفر با شما شرکت کنم . و در عبادت خداوند با شما شرکت کنم . رفقا موافقت کردند . چوپان گوسفندان را به صاحبش رد کرد و با آنان همراه شد و سگ چوپان هم به دنبال آنها به راه افتاد .
🌴 آنان با یکدیگر گفتند : اگر سگ همراه ما بیاید ، گاه و بی گاه صدا می کند و مردم را از جایگاه ما آگاه می سازد باید او را از خود برانیم و با خیال آسوده راه خود را تعقیب کنیم . سگ را راندند ، نرفت . تهدید کردند ، نهراسید . سنگ به سویش انداختند ، حاضر به بازگشت نشد .
🌴 بالاخره چاره در این دیدند که او را هم با خود ببرند .چوبان رفقای جدید خود را از کوهی بالا برد و از جانب دیگر کوه به دامنه سبز و خرم و با طراوتی رسانید . در آن نقطه درختان میوه و نهرهای آب گوارا وجود داشت و نسیم لذت بخشی میوزید .
ا🌴 ز میوه ها خوردند و از آب گوارا نوشیدند . آنگاه قدم در شکاف ( کهف ) گذاشتند .آفتاب از شکاف کوه در آن غار تایبده بود . رفقا تصمیم گرفتند ساعتی استراحت کنند تا از سختی راه و پیاده روی بیاسایند و سپس به عبادت مشغول شوند .
✅ خواب طولانی
❇️ و لبثوا فی کهفهم ثلثماءه سنین و ازدادوا تسمعا .
( کهف : 19 )
🌴 لحظه ای از این تصمیم نگذشته بود که آن مردان
با ایمان در کنار یکدیگر به خواب عمیقی فرو رفتند و سگ چوپان هم در کنار درب ، سر خود را روی دست نهاد و به خواب رفت . نسیم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش می داد و خورشید هم گاهی از شکاف کوه ، نظری در آن غار می افکند
🌴 ولی آنان بدون توجه به این مورد در خواب بودند . خوابی که بیش از سیصد سال به طول انجامید و در این مدت حتی برای یکمتربه هم آنها به هوش نیامدند
#ادامه دارد ...
🍃
🌸🍃 ✨
#داستانهای_قرآنی
قسمت چهارم داستان قرآنی اصحاب کهف
🌴 ولی پس از گذشتن آن بنابه اراده خداوند ، از خواب بیدار شدند و نظری به اطراف خود افکندند و از یکدیگر پرسیدند :
🌴 ما چقدر خوابیده ایم ؟ بعضی گفتند یک روز و بعضی اظهار کردند : یک نیمه روز خوابیده ایم . ولی مطلبی که موجب بهت شدید و حیرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودی آنها و گرسنگی خودشان بود .
🌴 هر چه درباره درختها و آبها فکر کردند ، فکرشان به جائی نرسید و سبب اینکه همه در یک روز از بین رفته اند ، بر آنها نامعلوم ماند . باری برای نجات از گرسنگی ، گفتند : یکی از ما باید محرمانه به شهر برود و با این بول مختصری که داریم غذائی تهیه کند ولی اینکار باید بی سر و صدا انجام شود و کسی از جریان کار ما اطلاع نیابد و گرنه ما را میکشند یا به بت پرستی وادار می سازند .
🌴 یکی از آنها که مردی آزموده و کاردان بود ، از جا برخواست . لباسهای مرد چوپان را گرفت و پوشید و به سوی شهر رهسپار شد . چون به دروازه شهر رسید ، شهر به نظرش نا آشنا آمد . قدم در شهر گذاشت . همه چیز را به وضع دیگری دید . کوچه ها و عمارتها تغییر کرده ، مغازه ها به صورت دیگری در آمده ، لباس مردم عوض شده و خصوصیات دیگر شهر نیز تغییر یافته بود .
🌴 این مطالب برای او موجب حیرت گردید . با خود می گفت خدایا من خواب می بینم ؟ آیا راه را گم کرده ام و این شهر ، شهر دیگری است ؟ چرا همه چیز عوض شده و چرا من این مردم را نمی شناسم .
🌴 به هر حال ، خود را به مغازه نانوائی رسانید . چند دانه نان برداشت و پولهای خود را به صاحب مغازه داد . خباز پولها را گرقت ، نظری برآن افکند و گفت ای جوان ! آیا گنج پیدا کرده ای ؟ گفت : نه . این پول خرمائی است که من پریروز فروخته ام و از این شهر رفته ام .
🌴 این جواب خباز را قانع نکرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت : این جوان گنج پیدا کرده و این پولها نشانه آن است . شاه گفت : ای جوان ! نترس و حقیقت مطلب را بگو . ما با تو کاری نداریم . پیامبر ما عیسی بن مریم به ما دستور داده که از پیدا کننده گنج ، خمس آن را دریافت کنیم . اینک تو یک پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو .
#ادامه دارد...
🍃
🌼🍃 ✨ #داستانهای_قرآنی
قسمت پنجم داستان قرآنی اصحاب کهف
🌴 شاه گفت : ای جوان ! نترس و حقیقت مطلب را بگو . ما با تو کاری نداریم . پیامبر ما عیسی بن مریم به ما دستور داده که از پیدا کننده گنج ، خمس آن را دریافت کنیم . اینک تو یک پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو .
🌴 جوان گفت : اعلیحضرتا ! به عرض من گوش کنید من مردی از اهل این شهرم و دو روز قبل با چند از رفقای خود برای عبادت خداوند به غار کوهی رفتیم . روزی که ما از این شهر رفتیم پادشاه این شهر ، دقیوس بود و مردم را به پرستش خود دعوت می کرد . ما از نظر اینکه معتقد به خدائی او نبودیم ، از شهر گریختیم و به غار کوهی پناهنده شدیم . رفقای من هم اکنون در آن غار چشم به راه من هستند .
🌴 شاه گفت : ما همراه تو می آئیم تا رفقای تو را از نزدیک ببینیم و راستگوئی تو بر ما آشکار شود ، زیرا مطلبی که تو اظهار می کنی بسیار عجیب است و سلطنت دقیوس مربوط به سیصد سال قبل می باشد .
🌴 شاه با جمعی از درباریان به همراهی آن جوان به راه افتادند . جمعی از اهل شهر هم که کم و بیش از جریان با خبر شده بودند به دنبال آنها از شهر خارج شدند .
🌴 چون کناره کوه رسیدند،جوان گفت : اگر شما ناگهان بر رفقای من وارد شوید ، آنها دچار ترس خواهند شد و ممکن است خطری متوجه آنها شود ، شما همین جا توقف کنید تا من نزد رفقایم بروم و آنها را از چگونگی مطلب مطلع سازم سبس شما وارد شوید .
🌴 جوان تنها قدم در درون کهف گذاشت و به رفقای خود گفت : رفقای عزیز ! خواب شما آنطور که گمان می کردید یک روز و یا نیم روز نبوده بلکه شما چندین قرن در آن غار بوده اید . من به شهر رفتم . همه چیز را دگرگون دیدم ! و دقیوس جنایت کار حدود سیصد سال است مرده و بساط او بر چیده شده است . پیغمبری از جانب خداوند به نام عیسی بن مریم برانگیخته شده و مردم پیرو آن پیغمبر عالی مقام اند .
#ادامه دارد...
🍃
🌺🍃 ✨ #داستانهای_قرآنی
قسمت آخر داستان قرآنی اصحاب کهف
🌴 من به شهر رفتم و با وضع عجیبی روبرو شدم پولهای من در نظر مردم ناشناس بود مرا به یافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من این مطالب را درک کردم و معلوم شد که ما به اراده خداوند چن